رحیم یارمحمدیان
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
فرمانده كاخ جوانان )حاج رحيم يارمحمديان، پدر معظم شهيدان »مجيد«، »مرتضى« و »مهدى«(
پنجم دى 1317 در اصفهان متولد شد. پدرش »حسين« كشاورزى بود كه براى كسب درآمد بيشتر به كارگرى نيز مىپرداخت. »رحيم« از كودكى، همراه او براى بنايى و كارگرى سر ساختمان مىرفت.
- پدرم به اندازه دو نفر كار مىكرد. به همين خاطر براى هر كسى كار مىكرد، حقوق دو نفر را مىگرفت. او ريسندگى مىكرد. وقتى چلهكشى پارچه به پايان مىرسيد، خودش نخها را بدون عيب از كناره پارچه مىزد. دستگاههاى كرباس و پارچهبافى را تعمير مىكرد. »رحيم« دوازده ساله بود كه در كارخانه ريسندگى »ريسباف« مشغول به كار شد. هشت ساعت از روز را در آن جا بود و از آن جا به كارخانه ريسندگى زايندهرود شهناز مىرفت و تا شب آن جا كار مىكرد. »صغرى« براى پسرش دختر همسايه را كه مادر نداشت و پدرش كارگر كارخانه ريسندگى بود، پسنديد.
- هفده ساله بودم كه مادرم رفت خواستگارى و با دست خالى ازدواج كردم. نه من چيزى داشتم و نه همسرم جهيزيهاى. پدرم يك اتاق به ما داد كه سه روز بعد از عروسى، اتاقش را خواست. همسايه دلش به رحم آمد و اتاقى براى ما خالى كرد و آن جا ساكن شديم. من كار مىكردم و اجاره و خرج خانه را مىدادم. مهدى و مجيد كه به دنيا آمدند، مأمورها دنبالم بودند كه بروم سربازى.
»رحيم« از اين كه سرباز پهلوى باشد، مىگريخت. آن روز سوار بر دوچرخه از سر كراش برمىگشت كه دوستش او را صدا زد.
- دنبالت هستند.
كسى از پشت، يقه او را گرفت. دوچرخه كج شد. به سختى خود را نگه داشت كه نيفتد. آمد پايين و دوچرخه را بلند كرد و انداخت دور گردن مأمور. گريخت. شب كه به خانه برگشت. آمدند سراغش. مأمور شاكى شده بود. با دوستى به كلانترى رفت و رضايت مأمور را جلب كرد. آن روزها با دوستش مغازه پوشاك باز كرده و به سختى درگير كار بود كه دوباره جلو در مغازه سر و كله مأمورها پيدا شد. او با يك درگيرى مجدد از صحنه گريخت. آمدند پى او. چند نفرى كتبسته او را بردند كلانترى. گفت كه زن و بچه دارد و توضيح داد كه نمىتواند كار و زندگىاش را رها كند.
- به خدا نه خودم و نه همسرم، كسى را جز خدا نداريم. اگر من بروم سربازى پس تكليف زن و دو پسرم چه مىشود!
دو طرف حياط سرباز ايستاده بود. يكى از مأمورها با لگد به جان او افتاد.
- حالا چرا از چنگ قانون فرار مىكردى!
يكى فحش نثارش كرد. او هم بلند شد و با مشت تو فك مأمور زد. غوغايى شد. نگهبان جلو در، او را كوبيد رو صندلى، خواست به دستهايش دستبند بزند كه او را عقب راند و پا به فرار گذاشت. در يكى از خانهها باز بود. به آن جا پناه برد و از
پشتبام به بيمارستان مجاور رفت. نفسزنان به باغى رسيد. سگ پارس مىكرد و حمله مىكرد تا او را بگيرد. چاره نداشت. پاهايش را ياراى رفتن نبود، مأمورها سر رسيدند و او را دستبند به دست به حوزه نظام وظيفه تحويل دادند.
- وقتى مادرم به ديدنم آمد، دلدارىاش دادم. گفتم كه مراقب زن و بچهام باشد. از آن جا به شيراز رفتم. چهار ماه دورهى آموزشى را گذراندم.
- من شيرازىام. مىخواهند بفرستندم اصفهان. نمىدانم چكار كنم!
سرهنگ گفت: »صبح خودت را يارمحمديان معرفى كن. كارى نداشته باش. همه چيز به لطف خدا درست مىشود«.
جوان شيرازى قدرى او را نگاه كرد. جريان را كه فهميد، خنديد.
- حالا اگر كلك ما نگرفت و دستمان رو شد چه!
دست رو شانه او گذاشت.
- از اين بدتر نمىشود.
روز بعد، اول صبحگاه انتقالىها را خواندند و رحيم به جاى جوان شيرازى عازم اصفهان شد. او در تمام دوره خدمت سربازى به جاى جيره غذايى از مافوق خود، پول مىگرفت و كرايه خانهاش را مىپرداخت. شده بود مسئول دفتر معاونت.
آمار آشپزخانه و خبازخانه (محل پخت نان) را مىگرفت و به فرمانده مىداد. دو ماه به پايان سربازىاش مانده بود كه محمدرضا شاه صاحب پسر شد. چهل روز از سربازى همه را بخشيد و او زودتر از موعد به خانه برگشت.
كارخانه ريسندگى تعطيل شده بود. چهارچرخى خريد. هر صبح، سر جاليز مىرفت. خيار و گوجه فرنگى مىخريد و به در خانهها مىبرد. در يك كارگاه جوشكارى هم پارهوقت كار گرفته بود. فرزندانش مهدى، مرتضى و مجيد درس مىخواندند. مهدى كه دوره راهنمايى و هنرستان را با موفقيت گذرانده بود، در رشته »صنايع فلزى« تحصيل مىكرد. او عازم خدمت سربازى شد. وقتى امام خمينى دستور داد سربازها در پادگان نمانند، او نيمههاى شب از پادگان گريخت. مىگفت: »شبى كه از پادگان فرار كرديم، شهيد ذاكر (اولين شهيد اصفهان) با من بود. كنار خودم تير خورد. او را به بيمارستان رسانديم، اما به شهادت رسيد.«
او عكاس و عضو سپاه پاسداران بود كه از نوجوانى براى به ثمر رسيدن انقلاب، جانبازىها كرده بود. وقتى امام خمينى دستور بازگشت به پادگان را صادر كرد، »مهدى« به پادگان بازگشت. قائله كردستان كه شروع شد، پدر به منطقه غرب رفت و مهدى نيز.
او در آموزش برادران سپاهى و بسيجى و اعزام آنها به جبهه،
تصرف خانههاى تيمى منافقين و شناسايى گروهكها، نوشتن شعار انقلابى بر ديوارها براى روشن شدن ذهن مردم و روشن كردن عقايد گمراهان نقش به سزايى داشت.
پانزدهم شهريور 1357 او به خانه آمد. دستش در درگيرى عملياتى شكسته بود. از مادر خداحافظى كرد. مادر به دست او كه به گردنش آويخته بود، نگاه كرد.
- با دست شكسته كجا مىخواهى بروى!
خنديد.
- با اين دستم كارى ندارم. حضور خودم در پادگان باشد.
رفت. صبح روز هفدهم زنى جلو در پادگان آمده بود. خود را مادر »مهدى يارمحمديان« معرفى كرده و از نگهبان جلو ورودى خواسته بود كه به او پيغام برساند زودتر به خانه برگردد. بسيجى رفت داخل و برگشت.
- سلام رساندند و گفتند ساعت نه مىآيند.
زن چهرهاش را پوشاند و رفت. آن شب مهدى در راه بازگشت از پادگان آموزشى ذوب آهن اصفهان، توسط منافقان ترور شد و داغى بر دل مادر كه بىخبر از همه جا بود، نهاد.
همان سال »حاج رحيم« كه در زمان پهلوى از خدمت سربازى مىگريخت، در جبهه غرب شده بود فرمانده كاخ جوانان. چند تا پاسگاه نيز تحت فرماندهى او بود.
- هر شب ضد انقلاب حمله مىكرد. ديدهبان صدا مىكرد. دوربين مىداد دستم و مىديدم كه دارند براى حمله خود را آماده مىكنند.
تيربارها را كار انداختند و تعداد زيادى از نيروهاى دشمن را به هلاكت رساندند. خبر شهادت مهدى را تلفنى به او دادند. سالارش و مرد خانهاش را منافقين زده بودند. بايد به خانه برمىگشت تا دل آتش گرفته همسرش را آرام كند. برگشت. پس از مهدى، مرتضى كه سوم متوسطه را مىگذراند عازم جبهه شد. او نهم آذر همان سال در بستان به لقاءالله پيوست.
در وصيتنامهاش نوشته بود: »شهيد شمع تاريخ است. اى مادر عزيز، اين دنيا مانند جلسه امتحان است ولى دنياى بعدى، دنياى جاودانى و عدل است. بايد آن را براى خود حفظ كنيم.«
دوست مرتضى در مراسم ختم او مىگريست.
- مرتضى چند بار با لبان خشك و خونريزى شديد آب خواست و سرانجام شهيد شد.
مجيد كه بيست و دو ساله بود، سنگر برادرانش را حفظ كرد و در منطقه مىجنگيد. او در عمليات والفجر 1 نيز حضور داشت. بيست و يكمين روز از سال 62 در فكه به فيض شهادت رسيد.
مجيد در وصيتنامه خود نوشته بود: »مادر مهربانم منتظر آمدن من نباشيد كه من منتظر شهادتم و مبادا بر من بگرييد كه گريه شما باعث خوشحالى دشمنان است.«
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}