محمد ضیایی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
همسنگر سه شهيد )حاج محمد ضيايى، پدر معظم شهيدان؛ »خدابخش«، »اصغر« و »محمدرضا«(
هفتاد ساله است و در روستاى قهنويه )مباركه( به دنيا آمده. پدرش »حبيب« دورهگردى مىكرد و با فروش محصولات مورد نياز مردم، امورات زندگى را مىگذراند. گاه با فروش ريسمان و كش و سوزن و گاه حبوبات. »قمر« كرباس مىبافت و ارزن مىكوبيد. او كه چهار پسر و يك دختر داشت به واسطه بيمارى، فوت كرد. محمد فرزند كوچك او همه جا همراه پدر مىرفت و با وجود سن كمش، به پدر كمك مىكرد. بعدها »حبيب« با زن ديگرى ازدواج كرد و از او نيز صاحب سه پسر و يك دختر شد.
»محمد« كه پابهپاى پدر راه و رسم معامله و خريد و فروش را آموخته بود، از نوجوانى شروع به خريد و فروش لباس كرد. لباسهاى زنانه و مردانه را از شهر مىخريد و به روستاهاى اطراف مىبرد.
او دوره سربازى را ابتدا در تهران و سپس در تبريز گذراند. در طى دروه دو ساله مرخصى نداشت و دلتنگى آزارش مىداد.
سال 1341 به خواستگارى نوهى عموى پدرش كه سيزده ساله بود، رفت. خودش مىگويد: »زن آقام خيلى معاشرتى بود. يك روز مىرود خانه »آقا مرتضى« پسرعموى شوهرش كه پدر زن من است. مىبيند »ماهبيگم« يعنى قالى مىبافد. از هنرمندى ايشان و نقش و نگارى كه بر قالى زده بود، خوشش مىآيد. مىگويد: اين دختر مال ماست.
- دختره از هر انگشتش هنر مىريزد. بايد زودتر برويم خواستگارى و قال قضيه را بكنيم.
»محمد« خجالت كشيد. آقاجان به او نگاه كرد و زير لبى خنديد.
- سكوت علامت رضاست. مگر نه باباجان؟
محمد كه هيچ نگفت، دوباره زنآقا شروع به تعريف كرد: »از يازده سالگى قالىبافى را ياد گرفته. الان طورى مىبافد كه وقتى نگاه مىكنى، سير نمىشوى از ديدن رنگ و نقش قالى.«
به خواستگارى رفتند. مهريه عروس نيم دانگ حياط و سه هزار تومان پول بود. دو سال بعد مراسم جشن برپا كردند و عروس در خانه پدرشوهر ساكن شد. محمد از همان سالها در ايام »فاطميه« مراسم مذهبى برگزار مىكرد. خانه، سه اتاق داشت كه پشت در پشت مهمان توى اتاقها مىنشست و يكى از دعاهاى محمد اين بود كه همسايه خانهاش را بفروشد تا او بخرد و با برداشتن تيغه وسط، آن را به خانه پدرى اضافه كند دعاهايش مستجاب شد. خانه همسايه را خريد و چند اتاق به منزل اضافه شد. تو يكى از اتاقها همسرش دار قالى زده بود و كار مىكرد. سال 42 اولين فرزندشان خدابخش به دنيا آمد كه در منزل او را حميد صدا مىزدند.
پس از او اصغر به دنيا آمد كه از كودكى يار و غمخوار مادر
بود. وقتى او قالى مىبافت، اصغر به نظافت منزل و آشپزى مىرسيد.
- تا وقتى من تو خانه هستم، شما غصه نخور. همه كارها با من.
و محمدرضا كه سه سال از »اصغر« كوچكتر بود كه همه جا پابهپاى برادران بزرگترش در فعاليت و تكاپو بود. بعد از محمدرضا خدا سه پسر ديگر به آنان داد. عبدالله، مجيد، روحالله.
- سال 48 خانه خريدم و از خانواده پدرم جدا شدم. همسرم هميشه يار و ياور من بود. تو هيئتها و مساجد كه مىرفتيم، همه جا همراهى مىكرد و مرا تنها نمىگذاشت. محمد موقع فروش لباس از مبارزه مىگفت و از مشكلات و فقر و ندارى ملت و نوارهاى سخنرانى اعلاميهها حضرت امام به روستاييان مىداد و همان جا آنها را كه علاقهمند بودند، به شركت در جلسه مذهبى مسجد دعوت مىكرد.
كمكم ساواك به او مشكوك شده و در پى بهانهاى براى دستگيرى و شكنجه او بود. به او گفته بودند: كه مواظب باشد. دنبال بهانه هستند كه دستگيرت كنند.
مىگفت: من آيت الكرسى و چهار قل را مىخوانم و از بين صد لشكر دشمن مىگذرم. اين را از مادر مومنهى مرحومش و از پدر متدينش آموخته بود.
و او به تهديدات ساواك توجه نمىكرد. فعاليتهاى ظاهرى و علنىاش را پنهانى كرد ولى بىهيچ كم و كاستى انجام مىداد.
ساواك كه در پى دستگيرى »محمد« بود. وى به ترفندى گريخت و خود را به خانه رساند. »ماهبيگم« پاى دار قالى بود. ايستاد جلو در. شيار نور تو اتاق افتاد. او را صدا زد. محمد نفس نفس مىزد. گفت: »بايد مثل حضرت زينب صبر داشته باشى. دنبالم هستند، حلالم كن.«
عكسها و اعلاميههاى امام خمينى را برداشت و به همسرش سپرد.
- اينها را بگذار زير چادرت و ببر خانه پدرت توى انبار لاى گونىهاى گندم پنهان كن و برگرد.
»حاج خانم« بسته كاغذها را زير چادر گرفت.
- محمد چه بلايى سرخودت آوردى؟
رو پيشانىاش دانههاى درشت عرق نشست و قطره اشكى تو نگاهش بود. محمد او را دلدارى داد: توكل كن به خدا.
او كه رفت، محمد ايستاد توى حياط. به راه گريز مىانديشيد كه در خانه به صدا درآمد. گمان كرد »ماهبيگم« است كه برگشته. در را باز كرد. دو مرد با كت و شلوار و كراوات آمدند
توى خانه. فرياد مىزدند و محمد را تهديد مىكردند.
- برو تو. هر چه دارى بريز بيرون. اعلاميه، عكس، نوار...
كمد لباسها و قفسهها را به هم ريختند.
»محمد« به خدابخش و اصغر كوچكش كه ترسيده و حيران به پدر آويزان شده بودند، نگاه مىكرد. »محمدرضا« را »ماه بيگم« تو آغوش گرفته و با خود برده بود. مأمورها خانه را به هم ريختند و هيچ چيز پيدا نكردند. هر آنچه بود، با »ماهبيگم« از خانه خارج شده بود. زير كتفهاى »محمد« را گرفتند و او را در حالى كه خدابخش و اصغرش زار مىزدند و »بابا« را صدا مىزدند، توى بنز مشكى جلو در انداختند.
- حالا حاليت مىكنيم يك من ماست، چند من كره مىدهد.
محمد روزها تحت شكنجه ساواك بود و رنج مىكشيد.
بعد از آزادى از زندان با فرزندانش به راهپيمايىها و تظاهرات مردمى مىرفت. »ماهبيگم« همسر و همسنگرى بىادعا بود كه يك لحظه او را تنها نمىگذاشت و حتى در دوران بازداشت و زندان او، جاى خالى او را براى فرزندانش پر مىكرد. عبدالله و مجيد به فاصله يك سال و پس از آن روز مجيد كه همراه پدر و مادر به تظاهرات آمده بود، پلاكارد به دست جلو جمعيت بود و شعار مىداد. تشنه شد، گفت: بروم آب بخورم.
رفت طرف شلينگ آبى كه باز بود، صداى گلوله مسلسل از هر طرف بلند بود. تانكها اطراف ميدان با آرايش نظامى چيده شده بود و سربازان شاه اسلحه به دست وسط جماعت مىآمدند و هر از گاه، شليك مىكردند. صداى شليك گلولهاى باعث شد كه ناله »مجيد« به هوا بلند شد. او غرق در خون روى زمين افتاد. مردم دور او جمع شدند و پيكر كوچك او را كه يازده سال بيشتر نداشت و به شهادت رسيده بود، روى دست بلند كردند.
- اين سند جنايت پهلوى است...
با شهادت مجيد در فعاليتهاى خود مصممتر شدند. خانه ضيايىها شده بود محل برگزارى جلسات مذهبى. بعد از پيروزى انقلاب، محمد به عضويت جهاد درآمد و مدتى بعد در سپاه پاسداران عضو شد. جنگ كه شروع شد، خدابخش، اصغر، محمدرضا، عبدالله عزم رفتن كرده بودند »ماهبيگم« كه به اصغر وابسته بود، مىگفت: تو نرو. بمان كه لااقل آرامش جانم باشى.
اصغر سيبى را كه پوست كنده بود، قاچ كرد و آن را جلو مادر گذاشت، خنديد.
- نمىشود كه نروم، ولى چشم روى هم بگذارى، رفتهام و برگشتهام.
»ماهبيگم« روبهروى پسر كه حالا رشيد شده بود، ايستاد: »امام حسين بچه شش ماههاش را داد تو شانزده سال دارى. برو جبهه. اصغر از شوق پر كشيد. ساك سفرش را برداشت و
پيشانى مادر را بوسيد.«
سال سوم متوسطه را مىخواند و بسيار باهوش بود. همراه خدابخش به جبهه رفت و محمدرضا هم كه چهارده سال بيشتر نداشت، با دستكارى شناسنامهاش عازم منطقه شد.
اصغر دوزادهم شهريور سال 1360 در جنوب كرخه به شهادت رسيد. در وصيتنامهاش نوشته: »پدر و مادر عزيزم سلام عرض مىكنم و از راه دور صورت شما و برادرانم را مىبوسم. از اين همه مهربانى كه در حق من كرديد نمىدانم چطور تشكر كنم. من از شما تنها چيزى كه مىخواهم اين است كه مرا ببخشيد. براى مراسم من خرجتراشى نكنيد. چند نفر از روحانيون انقلابى را دعوت كنيد. من دو روز، روزه بدهكارم. اگر خودم آمدم كه هيچ، اگر نيامدم قضاى آن را بگيريد. از چند سال پيش دويست تومان به امام رضا )ع( بدهكار هستم كه شما آن را بپردازيد.«
ماهبيگم دستها را رو به آسمان بلند كرد: اى زمين روز قيامت شهادت بده كه من اصغرم را در راه اسلام دادهام. او از فقدان اصغرش رنج مىكشيد و دم برنمىآورد.
بعد از شهادت اصغر فرزند هفتمشان به دنيا آمد و »ماهبيگم« او را »علىاصغر« ناميد.
خدابخش سه ماه بعد يعنى در پانزدهم آذرماه 1360 در محور بستان و در عمليات طريق القدس به شهادت رسيد.
محمد عضو سپاه شده بود و حتى خبر شهادت اصغر، خود را براى همسرش آورده و با عكس او به خانه برگشته بود، آن روز صبح به سپاه پاسداران رفت.
در ليست شهدا اسم »خدابخش« را ديد. صلوات فرستاد و قدرى قرآن خواند تا دلش قرار گرفت. هنوز داغ اصغر، سرد نشده، خبر شهادت فرزند ارشدش را براى »ماهبيگم« مىبرد.
آن روز صبح در سپاه، ليست شهدا را نگاه كرد. يك اسم كم بود. پيگيرى كه كرد، دانست »محمدرضا« يش هم شهيد شده است. او يازدهم آبان سال 1361 در عمليات محرم و در محور - عين خوش - به شهادت رسيده بود. محمد به خانه رفت، »ماهبيگم« چه در نگاه او ديد كه به درد دلش پى برد. او وصيتنامه محمدرضا را به همسرش نشان داد:
»پدر و مادر عزيزم اگر شهيد شدم، خودتان مرا كفن كنيد.«
»ماهبيگم« صبورانه نگاه مىكرد. پيكر پسر را كه آوردند، محمد و همسرش او را در كفن سفيد پيچيدند و به خاك سپردند.
سه پسر در جنگ شهيد شده بودند و باز »عبدالله« و پدر در منطقه بودند. عبدالله بارها مجروح شد و بعد از بهبود نسبى
دوباره عازم مىشد. هفده ساله بود كه »ماهبيگم« براى او همسرى انتخاب كرد و او را سامان داد تا هواى جبهه از سرش بيفتد، اما نشد و عبدالله باز مىرفت. شيميايى شده بود. سرفه مىكرد و حال خوشى نداشت و باز كسى را ياراى نگهدارى او در شهر نبود. »محمد« با يادآورى آن روزها مىگويد: خودم هم مثل او بودم. تركش تو سر و كمرم خورده بود. مرا بردند بيمارستان، با همان لباس بيمارستان، راهى جبهه شدم و به اجبار مرا به خانه فرستادند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}