ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14
حاجيه خانم سكينه خرسندى، مادر مكرمه‏ى شهيدان »عبدالرسول«، »فرج‏الله« و »على محمد« شاه‏سنايى( هفتاد و نه ساله قبل در كوهستان (از توابع استان اصفهان) به دنيا آمد. پدرش »غلامعلى« مغازه‏دار بود. دست سه فرزندش را گرفت و برد خانه ميرزا. - به اين بچه‏ها درس بده تا خواندن و نوشتن ياد بگيرند. پولش را برات مى‏آورم. اگر هم جنس خواستى بيا در مغازه. بچه‏ها چند روزى به خانه ميرزا رفتند تا اين كه »غلامعلى« سينه‏پهلو كرد و مرد. در مغازه‏اش بسته شد و مادرش سلطان كه مى‏ديد تا مدتى ديگر محتاج رزق و روزى بچه‏ها خواهد شد، آنها را از رفتن به خانه ميرزا منع كرد. سلطان دو ماه بعد از مرگ مردش دختر كوچكش را به دنيا آورد. - من هفت ساله بودم كه بابام به رحمت خدا رفت. مادرم هميشه نگران بود. من خواهرم را كول مى‏كردم و مى‏بردم خانه همسايه‏مان كه او هم بچه شيرخواره داشت. خواهر من را هم شير مى‏داد. »سكينه« چهارده ساله بود كه »حفيظ الله« به خواستگارى‏اش آمد. او در »هشت بهشت« (يكى از توابع استان اصفهان) با پسردايى‏اش باغبانى مى‏كرد. گفته بود: »برام يك دختر اهل زندگى و سازگار پيدا كنيد.«. پسردايى در اولين جرقه، »سكينه« را به ياد آورده بود. وقتى به خواستگارى آمدند، او پاسخ داد: »من اين را نمى‏شناسم. نمى‏توانم زنش بشوم.« همسايه‏ها كه مرد جوان را مى‏شناختند، تعريف كردند و او پذيرفت. عاقد به خانه آمد. از سوى داماد وكيل بود كه دختر را به عقد او درآورد، با مهريه هزار تومان. مهريه را خود حفيض الله انتخاب كرده بود. گفته بودند: »خيلى زياد است. چرا اين قدر مهريه براى زنت تعيين مى‏كنى؟« جواب داده بود: »مى‏خواهم ميخم را به آسفالت بكوبم نه به ديوار كاهگلى. بايد بداند كه چقدر دوستش دارم«. - شام نداديم. چون شوهرم هم مثل من يتيم بود. خانه بزرگى در محله »جنيران« كرايه كرديم. حياط بزرگى داشت با هفده اتاق دورتادرو آن. جلو هر اتاق، يك ايوان بود با سقف‏هاى گنبدى شكل. سه فرزند اولشان از دنيا رفتند. فرزند چهارمش، فاطمه نيز بعدها بر اثر سرطان درگذشت. بعد از رضا، او دوباره باردار شد به علت ناراحتى شديد قلبى كه به سراغش آمده بود، پزشكان تشخيص دادند كه بايد جنين او سقط شود. اما مادر اين كار را غير شرعى مى‏دانست. - جان يكى ديگر را بگيرم، براى خاطر خودم! بچه‏ها را با همه دشوارى كه در دوران باردارى كشيد، نگه داشت. وقت زايمانش برخلاف آن كه ديگر فرزندانش كه قابله آنها را به دنيا آورده بود، برايش پزشكى از بيمارستان آوردند. نوزاد و مادر هر دو از خطر گذشتند. عبدالرسول در سال 1338، فرج‏الله دو سال پس از او، على محمد در سال 1345 و عبدالحميد بعد از او به دنيا آمدند. سكينه درباره دوران باردارى فرج‏الله مى‏گويد: »ماه محرم بود و ما هميشه توى خانه روضه‏خوانى برپا مى‏كرديم. روز عاشورا روضه‏خوان بعد از مراسم آمد و از من پرسيد: براى بچه‏اى كه در راه داريد، اسم انتخاب نكرده‏ايد؟ گفتم: نه. گفت: ديشب پدر بزرگت را خواب ديدم. مى‏گفت: فردا روضه را پرشورتر بخوان. اسم بچه را هم بگو بگذارند فرج‏الله. همان روز به نيت سلامتى فرزندم، شله‏زرد نذر كردم. آن را بار گذاشتم و بين همسايه‏ها پخش كردم.« »سكينه« نيت كرد تا وقتى كه فرزندش زنده باشد، همين نذرى را هر سال بدهد. زايمان كرد و بچه سالم ماند. اما »فرج‏الله« از بدو تولد بسيار ضعيف و رنجور بود. دست و پايش بى‏حس شدند. در بستر افتاد. پزشكان دارويى براى درمان او نمى‏شناختند. سكينه كه هر لحظه كودكش را مى‏ديد و از رنجى كه او مى‏كشيد در عذاب بود، او را رو به قبله خواباند. زن همسايه به ياد نذرى او افتاد. - تو مگر هر سال شله‏زرد نداشتى. پس چرا نمى‏پزى؟ گفت كه حوصله ندارم و دست و دلش به كار نمى‏رود. زن به او كمك كرد تا ديگ نذرى را بار بگذارند. غذا را كه تقسيم كردند، چند قاشق از آن به نيت شفا به »فرج« داد. ساعتى بعد، حال پسر كه روزها در بستر افتاده بود و حس و حال برخاستن نداشت، رو به بهبود رفت. او بعدها در مدرسه »اميركبير« تحصيل كرد و گواهى‏نامه پايان دوره راهنمايى را گرفت. با شروع جنگ عازم جنوب شد. وقتى برگشت، از منطقه تعريف مى‏كرد: »ننه، دعا كن اسير نشوم، اسيرى خيلى سخت است. دعا كن شهيد شوم.« »فرج« بسيار اهل مطالعه بود. كتاب‏هاى دكتر شريعتى و آيت‏الله مطهرى و مفتح را مى‏خواند. به تفسير و آموزش نهج‏البلاغه بسيار علاقه داشت. آن شب »سكينه« براى نماز سحر برخاست. چراغ اتاق كنارى روشن بود. تو ايوان را پاييد. پوتين‏هاى فرج را ديد. لاى در را گشود. ساك پسر جلوى در بود و خودش وسط اتاق دست‏هايش را به قنوت بلند كرده بود. ايستاد به تماشاى او تا نمازش تمام شد. سر و رويش را غرق بوسه كرد. - جان مادر، چرا تو سرما نشستى، چرا نيامدى آن اتاق كه كرسى هست! - نمى‏خواستم بيايم تو اتاق. مبادا كه زن داداش خواب باشد. صبح كه سكينه بيدار شد. لباس‏هاى شسته شده را رو طناب رخت ديد. فرج زير لبى مى‏خنديد. - لباس چرك‏هاتان را شستم كه براتان يادگارى بگذارم. پيش از رفتنش كتاب‏هايش را آورد. - اينها را بخوانيد، نگذاريد خاك بخورند. او رفت و بيست و يكم خرداد ماه سال 1360 در دارخوين به شهادت رسيد. پيكرش مانده بود در مرز عراق و كسى را ياراى بازگرداندن او نبود. »سكينه« روز و شب مى‏گريست. خواب از چشمانش رميده بود. آن شب »فرج« به خوابش آمد. - مادر چرا اين قدر گريه مى‏كنى؟ بى‏تابى نكن. من را يك بار به اصفهان و يك بار به سردخانه شيراز برده‏اند. الان در اهواز هستم. شماره پلاكم 127 است. سيكنه پسرهايش را سراغ او فرستاد. »فرج« خوب نشانى داده بود. او در سردخانه اهواز بى‏نام و نشان مانده بود. »على محمد« نيز همزمان در جبهه بود.شناسنامه‏اش را دستكارى كرد. مى‏خواست داوطلبانه برود جبهه. سكينه به ياد مى‏آورد آن سال را كه همسرش فوت كرده بود. على محمد ده سال بيشتر نداشت و ماه رمضان همه روزه‏هايش را مى‏گرفت. مادر او را مى‏بوسيد. بر تو واجب نيست عزيز من. به جاى پدر مى‏گيرم. او قبل از عزيمتش، از همسر برادرش خواست كه فرزندى را كه در راه دارد، اگه پسر شد، اسمش را بگذارد ميثم و اگر دختر شد، سميه. او رفت و دو ماه بعد نامه‏اى فرستاد. مادر عزيزم، اگر خبر شهادت من را آوردند، ناراحت نشويد. حال من خوب است اما سه تا از دوستانم شهيد شده‏اند. او در ششم اسفند سال 1360 در چزابه مفقودالاثر شد. تا پنج سال از او خبرى نبود. عبدالرسول عضو رسمى سپاه پاسداران بود و همواره در جنگ حضور داشت. پس از آن نيز در مأموريت‏ها حضور مى‏يافت. آن شب به خانه خواهرش رفت. از او حلاليت طلبيد. - من به زودى شهيد مى‏شوم. خواهرش خنديد. - جنگ تمام شده، شهادت كجا بود. او بيست و هفتم رمضان، مطابق با بيست و چهارم دى ماه سال 77 به عنوان فرمانده عمليات به يك خانه تيمى محل فساد حمله كرد و در درگيرى به شهادت رسيد. او در وصيت‏نامه‏اش نوشته بود: »قلبم از شادى همچون عاشقان معشوق مى‏تپد. امروز به ميعادگاهى مى‏روم كه در آن با معشوق خود وصلت مى‏كنم. مى‏روم تا به يار خود بگويم كه به نداى »هل من ناصر ينصرنى« جانشين رسولت لبيك بگويم.«