سادات بیگم اعتصامی رنانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاجيه خانم سادات بيگم اعتصامى رنانى، مادر مكرمهى شهيدان؛ »سيد صادق«، »سيد على«، »سيد حسين« اعتصامى(
پدرش »عبدالعظيم« و مادرش »فاطمهبيگم« از خانواده سادات بودند. خانه بزرگى داشتند كه هر چهار عمو با هم در آن زندگى مىكردند. خانهاى كاهگلى بود. كه هر يك از برادرها ازدواج مىكرد، در يكى از اتاقهاى آن، زندگى جديدش را شروع مىكرد. پدر، مردى مستبد و مردسالار بود. املاك فراوانى داشت و كارگران و كشاورزان، روى آن كار مىكردند.
نوكران متعددى در خانه او خدمت مىكردند. مادر كه از چهارده فرزندش فقط دو دختر و يك پسر برايش مانده بود، با جان و دل از آنها مراقبت مىكرد.
»سادات بيگم« به مكتب مىرفت و خواندن و نوشتن مىآموخت. قرآن و مفاتيح را نيز. مادر او را مىبرد و موقع برگشتن از كلاس، دوباره دنبالش مىآمد. يك روز مأموران رضاشاه به بيگم و مادرش حمله كردند. با مشت و لگد به جان آن دو افتاده بودند. »فاطمه بيگم« از درد به خود مىپيچيد، اما به واسطه حفظ آبرو صدا را در حنجره خود شكسته بود. بيگم فرياد مىكشيد و اشك مىريخت. صداى ضجههاى كودكانهاش دل سنگ را آب مىكرد. مأموران كشف حجاب چادر هر دوشان را دريدند. آن دو در پناه ديوار و از ترس ديده شدن در انظار مردم، دوان دوان به خانه برگشتند.
پس از آن بود كه »بيگم« مبتلا به پادرد شديد شد. شش ماه به مكتب نرفت. تحت نظر دكتر »عزيز ابوالقاسم« بود. اين بار مادر براى خوردن ناهار او را به خانه برنمىگرداند، ناهارش را به مكتب مىبرد تا كمتر بين راه و تردد باشند و از نظر مأموران محفوظ بمانند.
همراه پدر به سوريه رفت.
رسيدن به آن جا بيست و پنج روز طول كشيد. كارواندار گفته بود: »از همين جا هم مىشود برويم كربلا.« پدر پول تو جيبش را شمرد.
- آن اندازه نيست كه تا كربلا و اقامت در آن جا و برگشت به ايران، كفاف بدهد.
گفت، اما به يكباره تصميمش عوض شد.
- ما هم مىآييم.
راهى كربلا شدند و بيست و پنج روز هم در آن جا ماندند. به خانه عمو كه در آن جا ساكن بود، رفتند و چند روزى هم آن جا ماندند. »سادات بيگم« دوازده ساله بود كه سيد اسدالله به خواستگارىاش آمد. او قرآن و دعاى كميل را با صوت و لحن خوش قرائت مىكرد. باعث خوشبختى عبدالعظيم بود كه دخترش را به فردى چون او بسپارد. فاصله سنىشان ده سال بود و او تا شب عروسى، داماد را نديد. پنج سال نامزده بودند تا سيد اسدالله پولى پسانداز كند. مهريه سادات بيگم دو جريب زمين بود. عبدالعظيم عروسى مفصلى براى دخترش برپا كرد. عروس در خانه پدرى مردش ساكن شد. مرد براى كار عازم سفر مىشد و »سادات بيگم« نزد خانواده شوهرش
مىماند. به كارهاى خانه مىرسيد. تميز مىكرد. مىرفت و چاى دم مىكرد تا مادر شوهرش از بيرون بيايد. آن روز اتاقها را جارو كرد و حياط را شست. لباسهاى شسته شده را با آب يخ حوض را رو طناب آويخت. با خودش انديشيد كه اگر چاى را هم دم كند، كار امروزش تمام شده، مىتواند با دل راحت بنشيند و يك استكان چاى تازهدم بنوشد. سماور را كه اندكى غبار روى تنه آن نشسته بود، شست. خواست توى آن، آب بريزد كه شير سماور كنده شد و تو حوض پر آب افتاد. »سادات بيگم« دست برد توى آن. با انگشت اين سو و آن سو را لمس كرد. دستانش يخ كرد، اما شير سماور را نيافت. با هاى دهان سعى كرد تا دستهاى سرخ شدهاش را گرم كند. به در خانه نگاه كرد. ترس از آمدن مادر همسرش، دلهره به جانش مىريخت. از اين كه او را عروس بىعرضاى بپندارند و اين كار او را براى همسرش تعريف كند، وحشت داشت. دل به دريا زد و رفت توى آب يخزده از سرماى زمستان. همه جانش لرزيد. كف حوض را نگاه كرد.
شير كنده شده سماور را يافت. از سرما تنش كرخ شده بود. شير سماور را وصل كرد و آتش به فتيله آن زد تا آب آن بجوشد. لرزان و با تنى كرخ از سرماى زير صفر آن، توى اتاق آمد. لباسهايش را عوض كرد و پتو را دور خود پيچيد.
مادر همسرش كه آمد، از گونههاى سرخ و نگاه تبدار او دانست كه از شدت سرما بيمار شده، اما اصل ماجرا را هرگز نفهميد. تبش با هيچ دارويى پايين نمىآمد. مردش كه روزهاى درازى بود به سفر رفته بود، از حال او كاملا بىخبر بود. »سادات بيگم« با تولد هر فرزندش رشته پيوند ديگرى را با همسرش احساس مىكرد. پسرانش روز به روز پيش چشمانش قد مىكشيدند. روى زمين كشاورزى كار مىكرد و كمك خرج خانه بودند.
سيد احمد، سيد عباس، صغرى بيگم، طاهره، سيد حسن، سيد صادق، زهرا، سيد على، صديقه، سيد حسين، خديجه، سيد ابراهيم و سيد محمد على يكى يكى به جمع خانواده اضافه شدند. »سيد حسين« بيش از ديگر فرزندانش به حجاب زنان اهميت مىداد. سادات در اين باره مىگويد: »يك روز معلم او داشته از بچهها درس مىپرسيده. سيد حسين جواب نمىدهد و مىگويد: تا چادر سر نكنى، پاسخ نمىدهم.
معلم بىحجاب اخم مىكند و مىگويد: گيوه به پا، تو را چه به اين حرفها.«
سيد حسين كه گزش جمله توهينآميز معلم به قلبش نشسته بود از جا بلند شد.
- الان بقچه صحرا مىآورم سركنى.
با عصبانيت از كلاس بيرون آمد. او صبحها به مدرسه مىرفت و بعدازظهرها گوسفندان را براى چرا مىبرد.
جنگ كه شروع شد، او با پسر خالهاش عازم منطقه جنگى شد. سادات بيگم زير گلويش را بوسيد و او را به خدا سپرد. حسين رفت. سادات آن شب خواب ديد كه دو شهيد در بيابان افتادهاند. يكىشان سر ندارد و ديگرى بدنش متورم شده است. مىدانست آن كه سر ندارد، حسين اوست. وقتى خبر مجروحيت خواهرزادهاش را آوردند، به عيادت او رفت و حجت بر او تمام شد كه حسين شهيد شده است. سيد حسين در اولين روز سال 1361 در عمليات فتح المبين - دشت عباس - به شهادت رسيد.
- وقتى پيكرش را آوردند، سر نداشت و من از زيرپوشش كه تازه خريده بود، دانستم كه حسين من است.
دومين شهيد خانواده، سيد على بود كه پيش از انقلاب نيز فعاليت سياسى مىكرد. نوار و رساله امام خمينى را در بالاخانه مخفى مىكرد و با برادران و دوستانش جلسه تشكيل مىدادند و تبليغ مىكردند.
پس از پيروزى انقلاب وقتى حكم امام را شنيد كه سربازى يك وظيفه است، به همراه سيد صادق به جبهه رفت. گاه پنج ماه يا بيشتر به مرخصى نمىآمد. بعد از شكست حصر آبادان به خانه برگشت. ده روز ماند و دوباره به جبهه رفت. پس از اتمام دوران خدمتش، دوباره از سوى بسيج به جبهه اعزام شد. او در چهاردهم آبان ماه سال 1361 حين عمليات محرم در عين خوش به شهادت رسيد.
در وصيتنامهاش نوشته بود: »مادر! تو را سفارش مىكنم. تو را كه روحت چون اقيانوس بىكران است. تو را كه از شيره جانت پرورشم دادى. تو را كه صادقانه شبها بر بسترم زانو زدى و خواب را بر خود حرام كردى. مادر پا به محراب خداوندى نهادهام و سر بر سجده تو دعا مىكنم و از پروردگار عالم مىخواهم تا تو را تندرست نگه دارد. اى فرشته رحمت، هنگامى كه سختترين لحظات زندگى را مىگذرانم يا وقتى در كمال نشاط هستم، همه اعضاى وجودم تو را طلب مىكند. ارزش تو در دنياى كوچك خيالم، بيش از تمام زيبايىها و لذات زندگى است. برايم از درگاه ايزدى طلب آمرزش كن. از خدا مىخواهم اگر روزى از دنيا رفتم، قبل از تو دنيا را ترك كنم. زيرا آن وقت كسى خواهد بود كه سر بىجان مرا براى آخرينبار بر دامان بگذارد.«
همان سال سيد اسدالله در شب نوزدهم ماه مبارك دار فانى را وداع گفت. غم از دست دادن دو پسر به فاصله هفت ماه، كمر او را شكسته بود.
سيد صادق به واسطه مشكلى كه در قوزك پايش بود، از سربازى معاف شد. اما پايش را در بيمارستان كاشانى اصفهان جراحى كرد و بعد از بهبودى به جبهه رفت. معاون فرمانده
بود. در عمليات رمضان تركشى به سرش اصابت كرد. مدتى بسترى بود و پس از بهبودى، دوباره رفت به آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. بار ديگر سرش و بار سوم كتفش مجروح شد، اما هر بار تا كمى حالش بهتر مىشد، به منطقه برمىگشت. »سادات بيگم« از يادآورى آن روزها بغض مىكند.
- خوش خلق و مؤمن بود. همه نمازهايش را در مسجد مىخواند. مىگفتيم ازدواج كن، قبول نمىكرد. مىگفت: بايد تكليف جنگ معلوم شود.
شهيد رجايى او را تشويق به ازدواج كرده بود. وقتى به مرخصى آمد، برخلاف گذشته اين بار خود براى خواستگارى رفتن تمايل نشان داد. به خواستگارى نوه عمويش رفتند. عصر روز عقد، عازم جبهه شد. مدتى بعد به مرخصى آمد و اين بار با جشن سادهاى همسرش را به خانه آورد. دو سال با او زندگى كرد، اما شايد بيش از چند روز در كنار همسرش نبود. آن روز ساكش را كه برداشت، قلب سادات بيگم از جا كنده شد. رفت زير دالان، ايستاد مقابل سيد صادق. سينهاش را بوسيد. بغض گلويش را فشرد.
- ياد امام حسين )ع( افتادم مادرجان.
حسين دست رو چشمها گذاشت تا نم چشمانش را پنهان كند. او رفت و هجدهم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مجروح شد. او را به بيمارستان انتقال دادند. شش روز مانده به نوروز سال 63 به شهادت رسيد.
- همان روز حلوا پخته بودم براى ختم انعام. نام پنج تن روى حلواى خيراتى حك شده بود.
سادات بيگم آه مىكشد.
- روز اول فروردين سال 63 سيد صادقم را تشييع كرديم. باران تند و ريز مىباريد. همسر جوانش پابهپاى جميعت اشك مىريخت و با همسرش وداع مىكرد. نوهام محسن حسينى - پسر صغرى بيگم - هم در عمليات كربلاى پنج به شهادت رسيد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}