ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14
حاج سيد تقى ثابت، پدر معظم شهيدان؛ »محمد خليل« و »على«( هفتاد و هشت سال قبل در »پشت گذر محتشم« از محله‏هاى كاشان به دنيا آمد. پدرش سيد حسن در محله محتشم كارگاه بزرگ قالى بافى داشت. وسايل و مواد اوليه براى قالى‏بافى را به زنان هنرمند كاشانى مى‏داد تا برايش ببافند. مادر »سيد تقى« در منزل به شش فرزندش رسيدگى مى‏كرد و به آنها قرآن مى‏آموخت و نماز خواندن را نيز. حشمت خانم هر روز ساعتى براى فرزندانش دعاهاى مفاتيح را مى‏خواند تا از حفظ شوند. قرآن و دعا را چنان با صوت خوش مى‏خواند كه صدا از كسى در نمى‏آمد. همه به آواى خوش او گوش فرا مى‏دادند و گاه با اشاره دست‏هايش تكرار مى‏كردند. سيد تقى در مدرسه سليمى تا كلاس ششم درس خواند. در كارگاه پدر كار هم مى‏كرد. هجده ساله بود كه عازم خدمت سربازى شد. مسئوليتش در طول دوران سربازى، دفتردارى و رسيدگى به امور سربازان بود. مادر براى او كه فرزند پنجم خانواده بود، آرزوها در سر داشت. دختران بسيارى را معرفى كرد تا آن كه »طاهره موسويان« را پسنديد كه فرزند كوچك »سيد على« بود. عروسى مختصرى براى آن دو برگزار كردند. »طاهره« دل به سيد تقى سپرده بود و با كم و كاست زندگى او مى‏ساخت. خم به ابرو نمى‏آورد. - ما صاحب چهار بچه شديم، فاطمه، محمد، على و زهرا. مادرشان درست مانند مادر خودم زنى مؤمن و نجيب بود كه به جلسات مذهبى و روضه و احكام خيلى اهميت مى‏داد. خانم‏ها را به منزل دعوت مى‏كرد. روحانى برايشان مسئله مى‏گفت و روضه مى‏خواند. بعد، »طاهره« اعلاميه‏هاى امام و عكس ايشان را به خانم‏ها مى‏داد. دوستان مبارزه و فعالى داشت. »طاهره« فرزندانش را كه كوچك بودند، در جلسات مى‏آورد. اگر معنى جمله‏اى را متوجه نمى‏شدند، توضيح مى‏داد. على و محمد كه بزرگ‏تر شدند، بيشتر به او كمك مى‏كردند، در تكثير و پخش اعلاميه‏ها. سيد تقى آن روز را به ياد مى‏آورد كه حاج آقا »كريمى« كه روحانى و از دوستان او بود براى ناهار به خانه‏شان آمد. »طاهره« با حوصله آشپزى كرد. مثل هميشه بعد از ناهار، از سيد خواست تا از سرداب، هندوانه بياورد. او بلند شد و على جلوتر دويد. توى حياط پايش سر خورد و با سر افتاد توى سرداب. سيد از صداى جيغ او وحشت‏زده سرك كشيد در سرداب. حاج آقا كريمى پابرهنه به حياط آمد. طاهره با رنگ پريده به على نگاه مى‏كرد كه شيارى از خون رو صورتش راه باز كرده بود و پلكش از هم باز نمى‏شد. سيد تقى او را روى دست‏ها بلند كرد. دل به بهبود يافتن او بسته بود، اما خودش هم باور نداشت. خدا را صدا مى‏زد و كمك مى‏خواست. هر پزشكى على را معاينه مى‏كرد و زير پلكش را مى‏ديد، مى‏گفت: »نخاعش آسيب ديده. معلوم نيست به هوش بيايد. دعا كنيد.« »طاهره« بى‏صدا مى‏گريست و اشك رو گونه‏هايش مى‏نشست. »سيد تقى« پلك بر هم گذاشت. به على پنج‏ساله‏اش انديشيد كه بى‏آن كه بداند يا بخواهد، داشت طعمه مرگ مى‏شد. - يا على )ع( پسرم را شفا بده. شفايش را فقط از خودت مى‏خواهم. من به خاطر دوستى تو اسم اين بچه را على گذاشتم. شفاى او را از خدا بخواه آقاجان. تيم پزشكان مشورت كردند. تصميم گرفتند نخاع على را جراحى كنند. اما به يكباره او چشم باز كرد. سيد تقى سر و روى او را كه پرستار، ساعتى پيش آن را پانسمان كرده بود، بوسيد و دست‏ها را رو به آسمان گرفت. خدايا شكرت. طاهره مدام او را مى‏بوييد و دست به سرش مى‏كشيد. - اين پسر، نظر كرده حضرت على )ع( است. انقلاب كه پيروز شد، على سيزده ساله بود. به عضويت سپاه پاسداران در آمد. دوره آموزش نظامى را در كاشان و اصفهان طى كرد. هر بار كه به خانه مى‏آمد، با آب و تاب از اتفاقاتى كه پشت‏سر گذاشته بود، تعريف مى‏كرد. مادر به قد و قامت او و محاسن تازه روييده‏اش نگاه مى‏كرد. قربان قدت بروم. زود است كه از الان رفته‏اى و استخدام سپاه شده‏اى! مى‏خواست بگويد. نمى‏گفت. زبان به كام مى‏گرفت، مبادا غرور پسرش را زير پا بگذارد. به محض شروع جنگ، على عازم جنوب شد. او در دهم مرداد ماه سال 1362 در منطقه حاج عمران و در عمليات والفجر 2 به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدرجان، اگر موجب ناراحتى شما شده‏ام، من را حلال كن. زيرا نمى‏خواهم عاق والدين شوم. اى مادرم، اگر بلند صحبت كردم يا شما را ناراحت كردم، خدا شاهد است كه ناراحت بودم و خجل. مى‏خواستم بيايم اعتراف كنم. اين كارها از روى نادانى بوده و به خدا قسم كه تو را بيشتر از همه دوست دارم، البته به غير از خدا. اميدوارم مرا حلال كنى و و اگر شهيد شدم گريه نكنى و ناراحت نباشى.« محمد كه از شانزده سالگى به سيستان و بلوچستان رفته بود، در آن جا پايگاه بسيج تشكيل داد. هم درس مى‏خواند و هم فعاليت مى‏كرد تا آن كه پايگاه را به تثبيت رساند و به »دلگان« كه دويست كيلومتر از شهر دور بود، رفت. در آن جا هم پايگاه بسيج تشكيل داد. او چهار سال در منطقه تلاش مى‏كرد. جوانان با ديدن او و تلاش و رفتارش، جذب بسيج مى‏شدند و داوطلبانه به جبهه مى‏رفتند. »محمد خليل« حتى حقوقش را صرف فقرا و خانواده‏هاى نيازمند مى‏كرد. او ديپلم گرفته بود و فرصت پرداختن به ادامه تحصيل را نداشت. شش روز از سال 1363 مى‏گذشت كه تصميم گرفت با عده‏اى از برادران پايگاه به خانواده شهدا سركشى كند. اشرار منطقه كه او را مانع راه خود مى‏ديدند، به سمت او شليك كردند و »محمد خليل« به تير جفاى ظالمان به خاك و خون غلتيد. طاهره خبر را كه شنيد، سخت گريست. هر دو پسرش را از دست داده بود. حالا همه رزمنده‏ها پسر او بودند. كمك‏هاى مردمى را جمع مى‏كرد. مربا مى‏پخت، كنسرو لوبيا و تن‏ماهى مى‏خريد و با كاميون كمك‏هاى مردمى را به جبهه مى‏فرستاد. به فقرا و نيازمندان كمك مى‏كرد. انگار جاى محمد خليل را هم پر مى‏كرد. يك هفته قبل از مرگش خواب محمد و على را ديد كه در امامزاده‏اى به ديدنش آمده‏اند و مى‏گويند: »مادر بيا. وقت رفتن است.« سيد تقى به ياد او كه مى‏افتد، قلبش فشرده مى‏شود. مى‏گويد: »سال هفتاد و سه بود. همسرم غذاى زيادى پخت و گفت: آن را براى چند خانواده فقير مى‏برم.« رفت و ديگر برنگشت. او تصادف كرد. سيد تقى هفت سال بعد با »ربابه شيعه« كه زنى پاك و مهربان بود، ازدواج كرد.