ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14
حاج فتح‏الله خيامى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »مهدى«( فتح الله خيامى هفتاد و شش سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش »اسدالله« روى زمين‏هاى ارباب »حاج عباس كوچى« كار مى‏كرد و مادرش »بتول« قالى، گليم و زيلو مى‏بافت. چهار ساله بود كه شناسنامه او را با برادر كوچكترش در يك روز گرفتند تا يكى‏شان از خدمت سربازى معاف شود. پدر او را به كارگاه »حاج غلامرضا زيلوچيان« در محله »گذر سرزيره« برد. - خيلى كم سن بودم. به همين خاطر از زير كار در مى‏رفتم. از كارگاه بيرون مى‏آمدم. پدرم دوباره مرا برمى‏گرداند و باز فرار مى‏كردم تا اين كه برادرم را با من به كارگاه فرستاد. هر روز مى‏رفتيم و با هم برمى‏گشتيم. كم‏كم در كارم مهارت پيدا كردم. روزى يك تومان دستمزد مى‏گرفتم. تا هفده سالگى در همان كارگاه كار مى‏كردم. يك شب شام را كه كدو با خوراك گوشت بود، خورديم. پدرم تكيه داد به پشتى و به مادرم گفت: - خانم من امشب مى‏ميرم. نه كسى از من چيزى طلبكار است و نه من، دينى به گردن كسى دارم. بتول وحشت‏زده نگاه به او كرد. - چرا اين حرف‏ها را مى‏زنى؟ مرد خنديد و آسوده پلك برهم گذاشت. - مى‏خواهم بخوابم. بتول و بچه‏ها حيران به همديگر نگاه كردند، اسدالله به خوابى عميق فرورفت و صبح فردا ديگر از خواب بيدار نشد. مادر براى نگهدارى فرزندانش تمام روز كار مى‏كرد و با اين حال، قادر به اداره زندگى نبود. كارگاه زيلوبافى‏اى بود كه زندانى‏هاى تبعيدى در آن كار مى‏كردند و همين كارگاه، باعث كسادى زيلوبافى در كاشان شده بود. »شاطر حسين« كه از دوستان فتح‏الله بود، به فتح‏الله پيشنهاد كرد كه در نانوايى او مشغول به كار شود. او نپذيرفت و در همان زيلو بافى به كارش ادامه داد. هزينه‏هاى زندگى مادرش را هم تأمين مى‏كرد. برادرش را به سربازى فرستاد تا با فرصتى كارگاه زيلوبافى را داير كند. مدتى بعد، مادرش به او پيشنهاد داد تا با فاطمه كه در چهار سالگى پدر و مادرش را از دست داده بود و خاله‏اش »نصرت خانم« او را بزرگ كرده بود ازدواج كند. چند بار به خواستگارى فاطمه رفتند تا خاله نصرت قبول كرد تا او را براى »فتح‏الله« نامزد كنند. گفت و گو و قرارها گذاشته شد و »آقا على آقا« آن دو را به عقد هم درآورد. با مهريه هزار و پانصد تومان. - دو ماه عقد كرده مانديم و با مراسم ساده‏اى »فاطمه« را به خانه‏ام آوردم. در خيابان »شاه‏عباس كبير« (خيابان امام خمينى فعلى) خانه‏اى اجاره كردم و زندگيمان را شروع كرديم. بچه اولمان سال 1337 به دنيا آمد و چند روز بعد مرد. محمد دو سال بعد متولد شد. پس از او اعظم، اكرم، مهدى و اشرف بودند. فتح‏الله به ياد فرزند كوچكش مى‏افتد. آه مى‏كشد. - اشرف چهارساله بود كه موقع بازى تو حوض خانه افتاد و خفه شد. فتح‏الله تا سال 49 در همان كارگاه زيلوبافى كار مى‏كرد و همسرش نخ‏ها را مى‏تابيد. - هر عدل زيلو را پانصد تومان مى‏فروختم، كيلويى هشت تومان. يك روز زنى به كارگاه آمد. چهره‏اى مضطرب و نگرانى داشت. تقاضاى پول كرد و خواست طلاهايش را گرو بگذارد. »فتح‏الله« نپذيرفت. هفتصد و پنجاه تومان از دوستش قرض گرفت و به زن جوان داد و او پسر يازده ساله‏اش را براى شاگردى به او سپرد. »حسن« چند روز براى او كار كرد و ديگر نيامد. - بعدها فهميدم كه اين كار، نقشه‏اى براى گرفتن پول بوده. پولى را كه از دوستم گرفته بودم. به او برگرداندم و كارگاه را فروختم و مغازه را جمع كردم. »ولى الله سالم« شوهرخاله فاطمه مسئول كارخانه ريسندگى بود، پيشنهاد كار تو كارخانه را داد و من قبول كردم. »فتح‏الله« خيلى زود كارش را ياد گرفت. روزى پانزده تومان حقوق مى‏گرفت، بيش از ديگر كارگران. بعد از مدتى، مشتاق درس خواندن شد. چند نفر از كارگران جمع شدند و در سرداب كارخانه، كلاسى تشكيل دادند و معلمى از سپاه دانش آمده بود به آنها درس مى‏داد. »فتح‏الله« مدرك ششم ابتدايى را كه گرفت، حقوقش بالاتر رفت. از خريدن تلويزيون امتناع مى‏كرد. براى بچه‏ها كتاب مى‏خريد و برا آنها داستان مى‏خواند تا به مطالعه علاقه پيدا كنند. محمد و مهدى را با خود به كارخانه مى‏برد. در جلسات و سخنرانى‏هاى آيت‏الله يثربى و حاج آقا موسوى و آنها را با خود برد. محمد اعلاميه و عكس‏هاى امام خمينى را از همكلاسى‏هايش مى‏گرفت و زير دولابچه زيرزمين مى‏گذاشت. با عده‏اى از جوان‏ها تو خيابان »شاه‏عباس كبير« راهپيمايى‏ها را سازماندهى مى‏كردند، هر دو پسر، پا به پاى پدر. درس مى‏خواند و در جلسات مذهبى و سياسى شركت مى‏كرد. دانشگاه قبول شد وقتى مدرك كارشناسى‏اش را گرفت، جنگ تحميلى آغاز شد. او براى تدريس به سنندج و مريوان رفت. مدتى در جبهه خدمت كرد. »مهدى« مدرك پايان دوره راهنمايى تحصيلى را كه گرفت، در جوشكارى مشغول به كار شد. مادر اصرار داشت محمد ازدواج كند تا شايد پايبند شود و بماند. محمد ازدواج كرد، اما دل از جبهه نبريد. اين بار، همزمان با محمد، مهدى خواست به منطقه برود. گفته بودند: سن تو كم است. »مهدى« شناسنامه پسرعمويش را آورد كه دو سال از او بزرگتر بود. اين بار ثبت نام كرد و عازم سيستان شد. نگهبانى مى‏داد. با اين حال راضى نبود. - مال بيت‏المال را مى‏خورم، و روزى دو ساعت نگهبانى مى‏دهم. اين كار من حرام است. مهدى از سيستان به مريوان اعزام شد و سى‏ام مهر سال 1362، در عمليات والفجر 4 به شهادت رسيد. محمد براى مراسم ختم برادر آمد. اما خيلى كم حرف مى‏زد. وقتى كه بود، كمتر حرف مى‏زد و وقتى به منطقه مى‏رفت، كمتر به مرخصى مى‏آمد. صاحب فرزند شده بود، اما تاب ماندن در شهر را نداشت و اغلب در جبهه به سر مى‏برد. او هم در بيست و پنجم دى ماه سال 1365 در شلمچه و در عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. - ما از دورى پسران خود شكايتى نداريم و خوشحاليم كه چنين جوانانى را به اسلام تقديم كرده‏ايم.