گیلان کریمی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاجيه خانم گيلان كريمى، مادر مكرمه شهيدان؛ »عزيزالله« و »حبيبالله« ستوده(
هفتاد و دو سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش على مردى آبرومند بود كه با »شمد بافى« (دستمال ابريشمى در ابعاد 5 / 1 ضرب در 5 / 2 متر) زندگىاش را اداره مىكرد و مادرش »فاطمه« قالى مىبافت. دار قالى را در سرداب بنا كرده بود، در خنكترين جاى منزل.
- آب قنات از سرداب رد مىشد و گاه به خانههاى ديگر، راه داشت. بادگيرهايى كه به سرداب راه داشت، هوا را خنك مىكرد. ما چهار بچه بوديم كه من بچه اول خانواده بودم.
»گيلان« آرام آرام قالىبافى را مىآموخت. هفت ساله كه شد، به راحتى گره بر تار و پود قالى مىزد و مادر مراقب بود كه نه بچههايش جايى بروند و نه كسى به خانه بيايد. منزلشان پشت مسجد آقابزرگ كاشان و در محله پر رفت و آمدى بود.
- دوازده ساله بودم كه اولين خواستگارم آمد و پدر جواب رد داد:
- وقتى دخترم بيست ساله شد، او را شوهر مىدهم.
مدتى بعد، على مبتلا به بيمارى شد و گيلان سيزده ساله بود كه او دار فانى را وداع گفت و فاطمه را با چهار بچه قد و نيم قد تنها گذاشت و او با قالىبافى اموراتش را مىگذراند.
- مادرم براى بافتن يك جفت قالى ابريشم، هفتاد تومان براى قالى پشمى بيست تومان دستمزد مىگرفت.
فاطمه به كار مشاطهگرى استاد بود. در يكى از اتاقهاى خانه، سر و صورت زنان را مىآراست و از هر نفر سى شاهى مىگرفت. براى گيلان سيزده سالهاش، خواستگار آمد. »شكرالله« كارگر سلمانى و برادر كوچك زن همسايه بود كه سه برادر و سه خواهر داشت. او در چهار سالگى پدر و مادر را از دست داده و برادر بزرگش عباس، او را بزرگ كرده بود.
»گيلان« از خريد عروسىاش مىگويد:
»خريد عروسىمان مختصر بود آن زمان باب نبود كه دختر يا عروس خريد برود. يك جفت جوراب مشكى، يك چادر مشكى كه پوشيه و عرقگير داشت، يك دست لباس و يك جفت كفش مشكى را برايم آوردند. جهيزيهام هم يك صندوق چوبى براى جالباسى، يك سماور مسى، شش كاسه چينى و يك زيلوى دو متر و نيم در سه متر بود. جشن سادهاى گرفتيم و با همسرم راهى تهران شديم.
تاسوعاى سال 1331 فرزند اول آن دو به دنيا آمد. »شكرالله« گفته بود: اگر بچه اولمان پسر شد، اسمش را ابوالفضل و اگر دختر شد، امالبنين. نام فرزند اولشان را »امالبنين« گذاشتند. سال بعد صديقه و پس از او عزيزالله و حبيبالله به دنيا آمدند.
- نوزده سال تهران زندگى كرديم. »شكرالله« حساب و كتابش با برنامه بود، پولى را كه بابت كار سلمانى از مشتريان مىگرفت، خرج خانه و مزد تراشيدن محاسن مشتريان را خرج سينما و
تفريح بچهها مىكرد. حاج آقا كه از كارش خسته شد، به كاشان برگشتيم. دوستش براى او در راهآهن كار پيدا كرد. او زحمت مىكشيد و پسرانش را با حرام و حلال آشنا مىكرد. حبيبالله و عزيزالله با پدرشان به مسجد و مجالس مذهبى مىرفتند. اعلاميهها و عكسهاى امام را به دوستان و بازارىها مىرساندند.
»گيلان« به ياد دارد آن وقتها را كه جلسات در مساجد بزرگ برگزار مىشد و به محض رسيدن مأمورها، مردم از درهاى اطراف آن مىگريختند و تو خيابان فرياد »مرگ بر شاه« مىزدند. بعد از پيروزى انقلاب و با آغاز جنگ »شكرالله و دو پسرش عازم منطقه جنگى شدند.« عزيزالله سال آخر رشته حقوق را مىخواند. به اصرار مادر ازدواج كرد و اين بار با همسرش حوريه به كردستان رفت.
- من و حاج آقا هم رفته بوديم، كارمان تبليغ مذهبى بود. من و حوريه در حسينيه فاطميه ماهشهر براى زنان كلاس قرآن و احكام مىگذاشتيم. در يكى از هيمن جلسات، چند نفر لباس شخصى ما را دستگير كردند و به مقر خود بردند و زندانىمان كردند و بازجويى را شروع كردند.
گيلان از صحبتها و نوع برخورد مردان دانسته بود كه كومله هستند. ترسيده بود و لحظهها به كندى مىگذشت. گفت كه قصد خدمت به مردم منطقه را دارند. خواست با عزيزالله صحبت كند. آدرس حسينه داد. نذر و دعا مىكرد كه از اين بحران، جان سالم به در ببرد. چند ساعت بعد، عزيزالله آمد. نگران بود. حال همسر و مادرش را پرسيد. به چشمهاى نمناك او نگاه كرد.
- شكنجهتان كردند؟
بغض گيلان را باز كرد و اشك روى گونههايش غلتيد.
- فقط زودتر ما را از اينجا ببر.
به طرف حسينيه راه افتادند.
- اگر مىترسيد، همين فردا مىفرستم برويد كاشان.
»گيلان« نمىخواست برگردد. مىديد كه بعضى از مردم منطقه ناآگاه و كماطلاعند و بعضى كه عدهشون كمه، مزدور بيگانه و نياز به حضور او و امثال او هست.
گفت: من مىمانم.
حوريه هم تكرار كرد و ماندند. شكرالله و پسرانش در خط مقدم نبرد بودند. گيلان به ياد آن دوران كه مىافتد، آه مىكشد.
- شوهرم مجروح شده بود. ايشان را به كاشان انتقال دادند. چند هفته بسترى بود. حبيبالله مىگفت: به خدا حقش بود كه حاج آقا شهيد شود. اگر شهيد مىشد، همه كوچه را چراغانى مىكردم.
حبيب ديپلم گرفت و به عضويت جهاد درآمد. دى ماه سال 61 او و برادر و پدرش با هم به جبهه رفتند. من و دو عروسم چشم انتظار آنها بوديم. اواخر اسفند هر سه به مرخصى آمدند و چند روز بعد، به منطقه برگشتند. عزيز فرمانده گردان امام
حسن )ع( و حبيب فرمانده گروهان امام حسن )ع( بود و همسرم هم در واحد تداركات.
نوروز فرا مىرسيد و خانه تهى از هر نشاطى بود. گيلان مرغ سركنده را مىمانست كه با هر صدايى، از جا مىجست. خيال برگشتن همسر و پسرانش چنان جانش را به تلاطم انداخته بود كه لحظه شمارى مىكرد. نامه تبريك عيد نوروز از طرف دو پسرش رسيد. چند بار نامه را بوييد و بوسيد و سطر سطر آن، نه... كلمه به كلمهاش را به خاطر سپرد. عكس حبيب و عزيز را كه دست دور شانه هم انداخته بودند، نگاه كرد.
- قربان قد و بالاى هردوتان، مادرجان. مردم از دورى... كى برمىگرديد كه چراغ خانهام را روشن كنيد؟!
چشمها را كه هم گذاشت، شهادت هر دو پسر در ذهنش جان گرفت. لب گزه كرد.
- بيست و دو روز از سال 62 مىگذشت كه داماد خواهر شوهرم با يكى از پاسدارها به خانهمان آمد. شك و ترديد جانم را آزار مىداد. مانده بودم كه چرا اين وقت روزه داماد شوهر خواهرم اينجاست! چرا سر كار نرفته؟
گفتم: نكند از بچههام خبر آوردهاى؟
اين را كه شنيد، نشست و تكيه داد به ديوار. پاسدار پلك بر هم گذاشت. قسم دادم كه طاقت شنيدن هر چيزى را دارم. گفتم: به من بگوييد نگفتند و رفتند.
صديقه كه آمد، مادر نگاه كرد به چشمهاى سرخ و پلكهاى ورم كرده او و لباس مشكى عزايش، صديقه شيون كرد. بر سر و صورت زد. همسايهها يكى يكى آمدند و همسر حبيب هم.
گيلان صبورانه همه را به آرامش فرا مىخواهند.
- خدايا شكرت كه حبيب و عزيز مرا روسفيد كردى و هر دو پسرم را در يك روز به درگاه خودت پذيرفتى.
شكرالله كه از جبهه برگشته بود، جلو جمعيت دستها را رو به آسمان بلند كرد.
- الحمدلله رب العالمين، خدايا تو را سپاس مىگويم كه اين دو امانت را از من قبول كردى. گيلان خودش را وقف جبهه و پشت جبهه كرده بود. به همراه هفت نفر از خواهران بسيجى به مريوان رفت تا به زنان كرد، قالى بافى بياموزد. اين كار مىتوانست منابع درآمدى براى خانوادههاى فقير باشد. او آذرماه سال قبل همسرش را كه سالها از پوكى استخوان، رنج مىبرد، از دست داد. وقتى دوران طولانى زندگى مشتركش را مرور مىكند، حس غرور مىكند.
- به خاطر حرمتى كه براى شوهرم قائل مىشدم. جاذبه خاصى براى بچههايم داشت و هميشه احترامش را نگه مىداشتند و اين بزرگترين افتخار من است كه فرزندانى مؤدب و مهربان تربيت كردهام.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}