علی دقیقی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج على دقيقى، پدر معظم شهيدان؛ »حميد«، »مجيد«، »مجتبى«(
هفتاد و چهار سال قبل در كاشان به دنيا آمد. پدرش »عباس« رستوران بزرگ و پردرآمدى در منطقه »فرحزاد« داشت كه همه وقتش را به آن اختصاص داده بود. ماهى يكبار به خانه برمىگشت. همسر و فرزندانش را مىديد و چند روز بعد، دوباره به تهران مىرفت. على با مادر و دو خواهر مىماندند و مادرش »كشور« مسئوليت فرزندان را به دوش مىكشيد.
- خانهمان در محله پشت مسجد آقا بزرگ بود. در نبود پدر، دلتنگش مىشديم، اما مادر سعى مىكرد آن قدر محبت كند كه جاى خالى پدر را متوجه نشويم. به نظافت، تربيت، درس و مشقمان مىرسيد. آبرودارى مىكرد كه كسى بهمان حرفى نزند.
على از اول ابتدايى تا كلاس چهارم را در مدرسه معارفى (واقع در خيابان محتشم كاشان) خواند. به واسطه وجود پدر و مادر زحمتكش، در رفاه كامل درس مىخواند، اما دوستانى داشت كه روزها براى كمك به معاش خانواده، سر كار مىرفتند و شبانه درس مىخواندند. شبها مىنشستند زير نور چراغ موشى كه از سقف تيرچوبى اتاق، آويخته بود.
- با چند تا از دوستانم مىنشستيم زير كرسى خانه ما و مشغول درس خواندن مىشديم. من همان سر شب خوابم مىبرد و مىرفتم زير لحاف كرسى، دوستانم هم يكى يكى چشمشان سنگين مىشد، ولى »مستورى« كه از دوستان صميمىام بود، تا صبح درس مىخواند.
صبح كه از خواب بيدار مىشدند، با ديدن خستگى چشمهاى پف آلود »مستورى« و دودهاى كه از سوختن چراغ موشى بر صورتش نشسته بود، مىخنديدند و صداشان زير سقف اتاق مىپيچيد.
- از بين ما چند نفر، همان »مستورى« بود كه خوب درس مىخواند و عاقبت هم موفق شد دانشگاه قبول شود. ايشان در حال حاضر، در اصفهان دادستان است. من در همان دوره ابتدايى درس را رها كردم و رفتم دنبال كار. يك آقاى شيرازى بود كه خياطىاش، حرف نداشت. شدم شاگرد ايشان. با علاقه، كار را شروع كردم و زود ياد گرفتم.
على به مروز زمان در دل استاد، جا باز كرد و دستمزدش بيشتر شد. »عباس« آن قدر پول مىآورد كه نيازى به دستمزد »على« نبود و او پولهايش را پسانداز مىكرد. دو خواهرش ازدواج كردند و رفتند.
ارديبهشت ماه سال 1330 در امامزاده داوود سيل آمد و باعث ويرانى خانهها و مغازههاى بسيارى شد.
- صدها نفر جانشان را از دست دادند. مادرم براى پدرم نگران بود و مدام سراغ او را مىگرفت.
مىگفت: »چرا نيامد؟ نكند طورى شده باشد!«
اما باز به خودش دلدارى مىداد كه »نه، رستوان او خيلى با امامزاده داوود فاصله دارد.«
يك روز صبح يكى از دوستان عباس به خانه آنها آمد. چيزى به »كشور« گفت كه او را در خود شكست و صداى هق هق
گريه او، زير سقف خانه پيچيد. على نشست روبهرويش.
- براى پدرم اتفاقى افتاده؟
كشور با چشمى پر اشك و قلبى پردرد، سر پسر را در آغوش فشرد.
- عزيز دلم، خانه خراب شديم. پدرت در سيل امامزاده داوود از بين رفته.
على شانزده ساله بود كه داغ بىپدرى بر قلبش نشست. مادر با قالىبافى مخارج زندگى را تأمين مىكرد.
- وقت سربازىام كه رسيد، به خاطر تك پسر بودنم و اين كه سرپرست مادرم بودم، معاف شدم.
»على« بيست و يك ساله بود كه مادر، دختر همسايه را برايش پسنديد، به منزل آقاى »صالحى« رفت و دخترش »كبرى« را خواستگارى كرد و طى جشنى ساده، عروسش را به خانه آورد.
- در سال 1336 »حسين« به دنيا آمد و دو سال بعد »فاطمه«. سعيد، مسعود، مجيد، حميد و مجتبى هم به ترتيب به دنيا آمدند. من و همسرم از همان ابتدا با هم سازش نداشتيم تا اين كه »كبرى« طلاق گرفت و رفت. مادرم هم از دنيا رفته بود. به تنهايى بچهها را بزرگ كردم.
على يك تنه به مغازه و بچهها رسيدگى مىكرد. بزرگترين فرزند او سيزده ساله بود و كوچكترين آنها سه ماه بيشتر نداشت. على اكثر شبها غذاى آماده مىخريد و به خانه مىآورد. مجتبى سه ماهه و حميد يك سالهاش براى مادرشان بىتابى مىكردند. او با دو شيشه شير خشك كه از سر شب آماده كرده بود، سعى مىكرد آن دو را آرام كند.
مغازه. در حال كار با حاج آقا زجاجى كه صاحب مغازهاش بود، درد دل مىكرد و غم دل را سبك مىكرد. روزگار، بىرحمانه و سخت مىگذشت.
- فاطمه يازده سال بيشتر نداشت كه مادرش رفت. با اين حال سعى مىكرد به بهترين نحو از پس كارهاى خانه بربيايد. در هر فرصتى كه پيش مىآمد، به درس بچهها مىرسيدم تا اين كه بعدها متوجه شدم حسين فعاليت مبارزاتى دارد.
چهار سال به پيروزى انقلاب مانده بود. حسين رفته بود قمصر. على سرتاسر بازار را قدمزنان مىرفت و برمىگشت. نگران پسرش بود. او هفده سال بيشتر نداشت و هر غروب، سر موقع به مغازه مىآمد و همراه پدرش به خانه برمىگشت.
- ساعت از نه شب گذشته بود كه حسين آمد. دويدم طرفش.
آن قدر اضطراب از دست دادن او را تحمل كرده بود كه فريادزنان، به طرف او رفت. سيلىاش كه تو صورت حسين
خورد. قطره اشكى توى چشمش لرزيد.
- پسر الان وقت آمدن است؟
گونه حسين برافروخت. سر به زير انداخت. به مردهايى كه سر از مغازهها و حجرهها بيرون آورده بودند و آن دو را تماشا مىكردند، نگاه كرد.
- پدرجان، اين سيلى را تو مغازهات مىزدى، نه تو دهانه بازار.
»على« كارتن بزرگى را كه در دست پسر بود، از دست او كشيد و روى زمين انداخت. توى آن را كاويد. عمامه سفيدى در آن بود و عباى قهوهاى. حسين سر فرو افكنده بود و هيچ نگفت.
على كمى بعد، متوجه شد كه پسرش در حوزه تحصيل مىكند. رفتار و جملات او را در ذهن مرور كرد. حسين هرگاه فرصتى مىيافت، برادرانش را هم نسبت به مسائل دينى آگاه مىكرد.
- حميد و مجيد خيلى علاقه داشتند با بچههاى مذهبى باشند. من هر وقت حسين را همراه آنها مىديدم، خيالم راحت بود.
پدر كارهاى خانه را به فاطمه و پسرانش را به حسين سپرده بود و زندگى روى بهترى به او نشان مىداد. هر صبح به مغازه مىرفت و غروب با دست پر به خانه برمىگشت. بعد از پيروزى انقلاب و با آغاز جنگ تحميلى، متوجه علاقه حسين براى رفتن به جبهه شد.
- همان وقتها فهميدم كه بقيه پسرها هم يكى يكى به جبهه خواهند رفت. براى همه كارهاشان از حسين الگو مىگرفتند. بعد از حسين، حميد هم رضايتنامه آورد. كه من امضا كنم. آن موقع كلاس سوم دبيرستان بود. گفتم: پس درسهات چه مىشود؟
گفت: تو منطقه مىخوانم.
حرفى براى اعتراض نداشتم. پسرهام خيلى پختهتر از سنشان بودند. اول زمستان بود. در مغازه بودم كه مجتبى آمد. در چشمهاش نگرانى و غم ديدم. زل زد به من. با سر اشاره كردم كه بيا تو. گفتم: بيرون سرد است. مريض مىشوى بابا.
رنگش مثل گچ ديوار بود. فهميدم كه طورى شده. پرسيدم: پسر چرا قيافهات اين طور است؟
سرش را پايين انداخت و گفت: بابا، حميد شهيد شده.
على آهسته به ديوار تكيه داد. تكيهگاهى مىخواست تا رنج فقدان پسر را تاب بياورد.
پشت به ديوار، سر خورد و نشست روى زمين، قطرات اشك آرام آرام صورتش را شست. به ياد كودكى پر رنج و بىمادرى بچههايش كه مىافتاد، دلش آتش مىگرفت.
- حميد از اولين شهيدان كاشانى در جنگ تحميلى بود كه روز چهاردم دى ماه 1359 در فياضيه آبادان به شهادت رسيد. وقتى وسايلش را آوردند، وصيتنامهاش را خوانديم. نوشته بود: من توسط برادرم حسين انقلاب را شناختم و با
مرجعيت امام خمينى )ره( با راه انبياء آشنا شدم.
او را طبق وصيت خودش در »شيخان قم« به خاك سپردند. گويا قبل از آن كه به جبهه برود، وقتى همراه حسين به قم رفته بود، دستش شكسته بود و »حاج سيد جواد« شكستهبند معروف، او را مداوا كرده بود. او در وصيتنامهاش از پدر خواسته بود تا حقالزحمه پيرمرد را بپردازد.
- پدر جان از قول من از حاج سيد جواد معذرت بخواهيد كه بعد از آن به قم برنگشتم تا مزد ايشان را به موقع بپردازم. ايشان براى مداواى دستم، بر گردن من حق دارد.
حالا حسين و مجيد بودند كه هرازگاه به منطقه مىرفتند. چند ماهى مىماندند و دوباره براى مرخصى برمىگشتند. مجتبى سال 1365 در رشته پزشكى دانشگاه تهران پذيرفته شد. على از شوق، پر درآورده بود. او را در دانشگاه ثبت نام كردند. چند ماه بعد، خواست كه به جبهه برود. پدر به قد و بالاى او نگريست. پيشانىاش را بوسيد و او را بدرقه كرد. خبر زخمى شدنش را چند روز بعد شنيد. او را به تهران برده بودند. رفت به بيمارستان، براى عيادت او. حالش وخيم بود. عمل جراحى را همان روز انجام دادند و خطر رفع شد.
- هنوز زخمهاش كاملا خوب نشده بود كه دوباره رفت جبهه. در عمليات كربلاى 5 شركت كرد و روز دهم اسفند ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. پيكر جوان بيست سالهام را از منطقه آوردند و همه محله كه نه، همه كاشان براى او عزادارى مىكردند. تو وصيتنامهاش نوشته بود: »اى برادرم و اى خواهرم، هشدار به شما كه مبادا مرگ من كه آرزويم فدا شدن در راه خداست، شما را به ناسپاسى نسبت به خدا و انقلاب، وادار نمايد.« على طبق وصيت پسر، عمل كرد. دلش خون بود، اما چهره را صبور و آرام مىنمود كه باعث شادى منافقين نباشد. مجتبى روز اول سال 1350 به دنيا آمده بود و بعد از رفتن مجيد، مدام حرف از جبهه و عازم شدن به منطقه مىزد. مجتباى شانزده ساله كه دردانه پدر بود و هنگام رفتن مادر، سه ماه بيشتر نداشت. على براى او هم مادر بود و هم پدر.
گفته بود: »نيمذارم بروى. تو چشم و چراغ خانه منى! دورى تو برايم قابل تحمل نيست.« اشك تو چشمهاش غلتيده بود و مجتبى سر پايين انداخته و دوباره كلام خود را تكرار كرده و سر آخر رضايتنامهاى آورده بود تا پدر امضا كند. به صورت او كه اصرار براى رفتن داشت، نگاه كرد. مىدانست كه براى ماندن، قرار ندارد. رضايت داد كه برود.
- بيستم فروردين ماه سال 1366 در عمليات كربلاى 8 - شملچه - شهيد شده بود. برادران سپاه خبرش را آوردند. خدا
را شكر مىكنم كه توانستم با نان حلال و يكه و تنها، چنين فرزندانى را تربيت كنم. حاج على امروز به اين نتيجه رسيده كه اگر چه زندگى پررنجى را پشتسر گذاشته، اما بهترين سود، داشتن فرزند نيك است و او خود را سودمندترين انسان مىداند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}