میرزا خان دایی قمصری
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج ميرزا آقا خاندايى قمصرى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد«، »محمود«، »احمد«(
شصت و نه سال قبل در »قمصر« به دنيا آمد. پدرش »حسين« از كشاورزان بنام بود كه گاه با گوسفندچرانى و معامله گندم، امورات خود را مىگذراند. دايىاش »احمدخان« از خوانين معروف كاشان بود.
- به خاطر وجود دايىام، ما را به اسم خاندايى مىشناختند و از همين رو نام خانوادگى ما خاندايى قمصرى شد.
معصومه مادر ميرزاآقا زنى پركار و فعال بود كه هر سه فرزندش را به خوبى تربيت كرده بود. ميرزاآقا خواندن قرآن را از برادر بزرگترش آموخت و شش ساله بود كه در مكتبخانه »ملا فرج« مشغول درس خواندن شد. پدرش به جاى شهريه، به ملا، ماش و لوبيا مىداد.
- به جاى زيرانداز، با خودمان پوست گوسفند مىبرديم. ملافرج گاه درس مىداد، گاه روضه هم مىخواند. مرد بداخلاقى بود. قبل از شروع درس، قليان مىكشيد و سرفه مىكرد. سؤال كه مىپرسيد، حضور ذهنى خوبى داشتم. زود جواب مىدادم و او عصبى مىشد و هر چه جلو دستش بود، پرت مىكرد سمت من. بچهها را زير عبايش مىگرفت و با مشت به سر و تنشان مىزد. يك بار كه من را مىزد، زنش سر رسيد و داد و بيداد كرد.
- خجالت نمىكشى؛ بچه مردم را زير دست و پا له مىكنى!
سال بعد، ملا مريض شد و به رحمت خدا رفت.
پس از او، »استادعبدالكريم« در مكتبخانه درس مىداد كه روزها تدريس مىكرد و شبها كفه گيوه درست مىكرد. ميرزا آقا به گذشتهها و كودكىهايش مىانديشد.
- دوازده ساله بودم كه پدرم بر اثر بيمارى از دنيا رفت. من براى تأمين مخارج زندگى افتادم به كار نجارى، بنايى، بريدن درخت و درست كردن الوار و فروش آن. چهار سر عائله بوديم و بايد زندگى را اداره مىكرديم. وقت سربازى رفتن برادرم كه شد، مادرم دوست نداشت او برود. افتاده بود تهران،. رفت و چند روز بعد فرار كرده و به خانه برگشت. مادرم از خوشحالى، گوسفند قربانى كرد. ميرزا آقا در سال 1332 عازم خدمت سربازى شد كه همزمان با كودتاى بيست و هشتم مرداد بود.
ميرزاآقا و دوستانش به منزل مصدق (واقع در خيابان شاه سابق بود) رفتند. دكتر فاطمى و دكتر بقايى و داماد مصدق كه اسلحه به دست روى بام ايستاده بودند و هر كه نزديك مىشد به او تيراندازى مىكردند، اتومبيل را از دور ديدند.
گفته بودند كه مصدق را فرارى دادهاند. بيست و يكم آذر همان سال، به مناسبت پيروزى شاه در كودتا، لباسهاى ارتشى امريكايى براى سربازها آوردند. سرگرد كه در محوطه پادگان مىگشت و به سر و وضع سربازها نگاه مىكرد، با ديدن محاسن سياه »ميرزاآقا« دست رو شانه او زد.
- قرار است اعلى حضرت از شماها سان ببينند. اين ريشهاى تو به سان ديدن آخوندها بيشتر شباهت دارد، نه سان شاه.
او را از دسته بيرون آوردند. او خوشحال بود كه در مراسم شركت نمىكند.
- بعد از خدمت، به كاشان برگشتم و با يكى از دوستان مشغول كار گلابگيرى شديم. مادرم مىخواست برايم زن بگيرد كه سر و سامان پيدا كنم. ياد حرف پدرم افتادم كه مىگفت: زن خانهدار چرخ زندگى را مىچرخاند و اگر زن پولدار بگيرى، بايد نوكرش باشى.
اين حرف پدرم هميشه در ذهنم بود. مىخواستم با زن خانهدار ازدواج كنم. با مادرم رفتيم خواستگارى »طاهره«، دختر استاد »نعمت الله سلمانى«. خيلى زود عقد كرديم. نمىگذاشتند ايشان را ببينم. آن وقتها، تا روز عروسى نمىشد عروس را ديد. او قالى مىبافت و هنوز قالىاش تمام نشده بود كه عروسى كرديم. سال سى و نه و سه سال بعد از عروسيمان فرزند اولم به دنيا آمد.
ميرزاآقا غير از گلابگيرى كه در سه ماه تابستان انجام مىداد، بنايى هم مىكرد. او صاحب پنج پسر و چهار دختر شد. يك راديو نسيه خريده بود كه هر ماه قدرى از پول آن را از پساندازش مىپرداخت. هر شب راديو بىبىسى را گوش مىداد. در جلسات مذهبى شركت مىكرد. روحانى جوان مسجد روى منبر شعر مىخواند.
افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته
دهقان مصيبتزده را خواب گرفته
مأموران ساواك، زمينه ذهنى او را مىشناختند و پى بهانه بودند تا آزارش بدهند. او كه از منبر پايين آمد، با مشت و لگد به جانش افتادند. همين سنگدلىها، ميرزاآقا را بيشتر به فعاليت ترغيب مىكرد. اتاق بزرگى در طبقه دوم كارگاه گلابگيرىاش ساخته بود كه اغلب ميهمانانش را براى استراحت به آن جا مىبرد. آقاى »شفيعى« معلم آگاه و مبارز مدرسه بود كه آثار شهيد مطهرى و على شريعتى را براى محمد مىآورد و خانه و كارگاه، پر از كتابهاى مذهبى بود. آن شب چند نفر كه براى كار آمده بودند و شب را در كارگاه ماندند، كتابها را ديدند. يكىشان گفت: »اينها غير قانونىاند. اگر مأموران بفهمند كه اين چيزها را در خانه يا كارگاه نگهدارى مىكنيد، شما را مىبرند. ما چون نان و نمك شما را خوردهايم، چشمپوشى مىكنيم و چيزى نمىگوييم.«
محمد كه براى كمك به پدر آمده بود، نگاهش را از او دزديد. ميرزاآقا اخمهايش را در هم كشيد.
- پسرجان براى چه اين كتابها را به اين جا آوردهاى؟ الان همه را آتش مىزنم.
براى رفع و رجوع كردن مشكل بايد اين گونه سخن مىگفت. محمد كه از تظاهر به خشم پدر خندهاش گرفته بود، خوددارى
كرد.
- اينها را امانت گرفتهام. همه را پس مىدهم.
محمد و دوستانش كتابهاى ديگرى را نيز مىخريدند و بين دوستان و همكلاسىها پخش مىكردند. »سيد مصطفى محقق داماد« كه به سفارش آيتالله بروجردى به قمصر آمده بود، از اين كار او ايده خوبى براى ترويج مبارزه يافت.
- بعد از اين، روى من هم حساب كنيد. پول كتابها را من مىپردازم.
گل از گل محمد شكفت و برق شادى در نگاهش درخشيد. مبارزان تك تك و گروهى به قمصر مىآمدند. محمد با گلاب قمصر به پيشواز آنها مىرفت. همگى شب را در طبقه دوم كارگاه مىماندند و از هر درى سخن مىگفتند. ميرزاآقا كه خود مشوق و راهنماى پسرانش بود، در جلسات آنها حضور داشت. اندك اندك مأموران ساواك او را شناختند و پى بهانه بودند تا او را دستگير كنند.
- براى خريد مىرفتم كاشان كه مأمورها همه مسافران مينىبوس را پياده كردند. يكى از مأمورها به من نگاه كرد و گفت: بگو جاويد شاه.
سرم را پايين انداختم. دوباره تكرار كرد. گفتم: نمىگويم.
همراهانش كه عصبانى شده بودند، با مشت و لگد افتادند به جانم.
ميرزاآقا را براى بازجويى به پاسگاه بردند. نام تمام دوستانش و افرادى كه با آنها معاشرت داشت، پرسيدند. دم نزد. خود را به گنگى و سكوت زد. كمكم شك مأموران به يقين تبديل شد كه او نمىتواند سخن بگويد. آزادش كردند و او به خانه برگشت. انقلاب شد.
سال پنجاه و نه در سفر حج بود كه خبر آغاز جنگ تحميلى را شنيد. »حاج ابراهيم استحقاقى« كارواندار دستور داد تا بازوبند مشكى ببندند. وقتى از سفر برگشت، محمد كه در بسيج مسجد محله عضو شده بود، قصد عزيمت به جبهه داشت. تو كارگاه جوشكارى دل به كار نمىداد و اوستا مدام به جانش نق مىزد.
- محمد چرا كارها را خراب كردى! پسر چرا دل به كار نمىدهى، حواست كجاست؟
در خانه گفته بود كه مىخواهد برود جبهه و مادر رو ترشانده بود.
- چه حرفها! پسر كار و زندگىات چه مىشود؟
محمد هر چه تقلا كرده بود، نتوانسته بود مادر را راضى كند. بىرضايت او، از سوى جهاد به جبهه رفت.
پس از او محمود هفده ساله آهنگ رفتن كرد. طاهره رضايت نمىداد. شب همه خواب بودند كه محمود استامپ در دست به طرف مادر رفت كه زير كرسى خوابيده بود. دستش را گرفت سبابه او را در استامپ زد و آرام روى برگه رضايتنامه فشرد. طاهره از جا پريد. محمود رو پنجه پا از او دور شد. مادر گفت: »چى شده؟«
خنديد.
- هيج! كار خودم را كردم.
طاهره دوباره سر به بالش فشرد. صبح، انگشتش را ديد. محمود را صدا زد. پاسخى نشنيد و دانست كه پرندهاش پر كشيده است. گفته بود كه كار خودش را كرده است. لبش به خنده نشست. از اين كه محمود به آرزويش رسيده بود، از ته دل خنديد.
ميرزاآقا به ياد آن روزها غمى بر دلش مىنشيند.
- از دورى محمود خيلى بىتابى مىكردم، اما مادرش آرام بود. محمود بيست و سومين روز از سال 1362 در عمليات والفجر مقدماتى به شهادت رسيد. طاهره صبورانه به ما دلدارى مىداد و مىگفت: »پسرم به آرزويش رسيد. براى چه بىتابى مىكنى!
احمد از مدرسه كه مىآمد، مىرفت روى بام. با صداى خوش، اذان مىگفت. بعد از محمود، او هم رفت. طلبه بود و در قم درس مىخواند. در منطقه شيميايى شد. محمد پشت تلفن به او گفت: »برگرد استراحت كن تا بهتر شوى.«
قبول نكرد. گفت: »فقط زنگ زدهام كه خداحافظى كنم.«
- ميرزاآقا قطره اشكى را كه رو گونهاش نشسته، پاك مىكند.
- همسر و دختر دوسالهى محمد بىتاب ديدن او بودند و هر روز به كارگاه مىآمدند. بهشان دلدارى مىدادم و مىگفتم: ان شاءالله به زودى برمىگردد. محمد نيامد تا اين كه در دهم فروردين سال 1366 در عمليات كربلاى ده به شهادت رسيد. افتخار ديگر اين خانواده داماد شهيد - همسر زهرا - است.
طاهره هفدهم در تيرماه سال 1383 بر اثر بيمارى قلبى از دنيا رفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}