ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14
حاجيه خانم شمسى حق‏پرست، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ »حسين« و »على اكبر« و جانباز 70 درصد؛ »على محمد« گل محمدى( سال 1319 در قائميه‏ى كاشان به دنيا آمد. مادرش »مهرى« از خانواده سرشناسى بود كه ثروت و بركت را به خانه »حسين على« آورد. صاحب دو دختر و يك پسر شدند. »شمسى« چهارساله بود كه پدر مبتلا به بيمارى شد و همسرش هر آنچه پول، طلا و جواهرات داشت، فروخت تا او را مداوا كند. نشد و حسين على از دنيا رفت. - عمويم از مادر خواستگارى كرد. مادر كه به همسر مرحومش وفادار بود، قبول نكرد و او دوباره و چند باره خواستگارى كرد. تحمل اين وضع براى مادر كه زن نجيب و آبرومندى بود، چنان سخت بود كه وسايلش را جمع كرد و به خانه پدرى برگشت. از همسايه‏ها پشم مى‏گرفت. گليم، قالى و زيلو مى‏بافت و با دستمزد آن، زندگى را مى‏چرخاند. مهرى چهار سال بعد، با برادر همسرش ازدواج كرد. »شمسى« در سرداب خانه، قالى مى‏بافت. پانزده ساله بود كه سر و كله خواستگارها به خانه‏شان باز شد. زنى كه او را پاى قالى ديده و براى يكى از اقوامش »ماشاءالله« پسنديده بود، به خواستگارى‏اش آمد. طبق طبق، تحفه آوردند توى اتاق. نگاه مهرى از اميدوارى مادرانه‏اى مى‏درخشيد. نگاه كرد به شمسى كه با تحير، نگاه مى‏كرد. - آبرودارى كن مادرجان. مى‏خواهند تو را براى آقا ماشاءالله، نشان كنند. همان شب داماد با ديدن عروس، پسنديده بود و با اصرار او عاقد آوردند و آن دو با مهريه سه هزار تومان پاى سفره عقد نشستند. »شمسى« به ياد آن روزها كه مى‏افتد، لبخندى چهره‏اش را باز مى‏كند. - همسرم چهار ساله بوده كه پدرش فوت مى‏كند. او به سرپرستى دايى‏اش، زيلوبافى ياد مى‏گيرد. مادرش با داروى اشتباهى نابينا مى‏شود و چند سال بعد فوت مى‏كند. شوهرم روى پاى خودش ايستاد و زندگى را سر و سامان داد. سه ماه بعد از عقدمان هم مادرم اجازه نمى‏داد ما همديگر را ببينيم. تا اين كه خبر آوردند شوهرم بيمار است. مادر و خاله به ديدن داماد بيمار رفته بودند. شمسى و دختر عمه‏اش بى‏آن كه خبر داشته باشند، پاورچين و آرام از خانه بيرون رفتند. او به ياد دوران نوجوانى‏اش، سر تكان مى‏دهد: »تو خانه دايى ماشاءالله مادرم را ديدم. از خجالت رنگ به رنگ شدم. خاله‏ام خنديد و به داماد نگاه كرد و گفت: نه چك زديم، نه چونه، عروس اومد به خونه. شوهرم با دين من آن قدر خوشحال شد كه جان گرفت و حالش بهتر شد. مادرم كه دامادش را دوست داشت، همان شب تصميم گرفت مرا آن جا بگذارد. من ماندم خانه دايى همسرم و بقيه به خانه برگشتند. شب بعد جهيزه‏ام را آوردند. شمسى و ماشاءالله با زيلوبافى زندگى را مى‏گذراندند. يك سال پس از آن شب عيادت و عروسى بى‏سر و صداشان، مادرش مهرى از دنيا رفت و چند ماه بعد »على محمد« به دنيا آمد و پس از او حسين و بعد هم على اكبر كه در پرده‏اى، بود و قابله تولد او را به فال نيك گرفت. زن عمو بتول »در همه حال مراقب و پرستار شمسى« بود و جاى خالى مهرى را برايش پر مى‏كرد. فاطمه و حسن كه پشت سر هم و با فاصله كم به دنيا آمدند، هر دو بر اثر بيمارى از دنيا رفتند. - براى اين كه حسن از دستم نرود، رفتيم حرم امام رضا )ع( نذر و نياز كردم، اما بچه‏ام فوت كرد و همان جا در بهشت رضا دفنش كرديم. سال 1348 محمد تقى به دنيا آمد. دلم به همسرم و محبت‏هاى او گرم بود. خيلى دلدارى مى‏داد و هر اتفاقى را مشيت الهى مى‏دانست. تا وقتى كنارم بود، هيچ چيزى نمى‏توانست غم به دلم بنشاند. ماشاءالله كه مردى مؤمن و مذهبى بود، رساله امام خمينى را به خانه آورد. آن را براى پسرانش مى‏خواند و درباره افكار او سخن مى‏گفت. بچه‏ها را با خود به مسجد و جلسات مذهبى مى‏برد. از برنامه‏هاى تلويزيون و راديو كه فساد و بى‏حجابى را ترويج مى‏كردند، منزجر بود. تلويزيون نمى‏خريد و به منزل كسانى كه خريده بودند، پا نمى‏گذاشت. - به آنها روزى پنج ريال تو جيبى مى‏داد كه در مدرسه خرج كنند. على اكبر پول‏هاش را جمع مى‏كرد. اعلاميه امام را چاپ و بين دوستانش پخش مى‏كرد. راهپيمايى كه مى‏شد، ماشاء الله دست پسرها را مى‏گرفت و آنها را با خود مى‏برد تا اين كه انقلاب پيروز شد. با شروع جنگ تحميلى، »على محمد« وارد سپاه شد و به كردستان رفت. »شمسى« از روزهايى تعريف مى‏كند كه على محمد از ناحيه دست و پا قطع عضو شده بود و اغلب اوقات در بيمارستان بسترى بود. - اكبر در تمام سالهاى تحصيل، شاگرد اول كلاس بود. كتابخانه‏اى در محله تأسيس كرده بود و براى تهيه كتاب‏هايش خيلى زحمت كشيد. در رامهرمز، ماهشهر، شادگان خوزستان كلاس عقيدتى برگزار مى‏كرد. سال آخر تحصيلش در رشته برق و الكترونيك بود كه از طرف جهاد به جبهه رفت. در شلمچه مجروح شد. برگشت و دوباره به جبهه رفت. بيشتر وقت‏ها روزه‏دار بود. خيلى مؤمن و دلسوز بود مى‏گفت: »روزه مى‏گيرم تا تشنگى شش ماهه حسين )ع( را حسن كنم.« شب عاشورا در وصيت‏نامه‏اش نوشت: »امروز عاشوراى حسين است. امشب اطفال معصوم حسين )ع( راحت خوابيده‏اند، اما ابوالفضل )ع( تا صبح حافظ خيمه‏هاست. به طفل شش ماهه حسين )ع( آب نمى‏دهند، زيرا سزاوار اوست كه از آب كوثر بنوشد. خداوندا! در اين لحظات حساس از تو مى‏خواهم كه در راه اسلام، آب را بر روى من ببندى تا جرعه‏اى از دست مبارك پيامبر آب بنوشم. پدر و مادر و برادران عزيزم! اگر خداوند رحمن و رحيم به من رحم كرد و نعمت شهادتم عطا كرد، او را شكر كنيد.« او هجده روز قبل از بهار سال 61 در عمليات پدافندى شوش به شهادت رسيد. حسين كه تا كلاس سوم راهنمايى درس خوانده بود و بعد از آن در كارگاه پدرش زيلو مى‏بافت، همزمان با اكبر در جبهه بود. به مادر و پدر دلدارى مى‏داد. در وصيتنامه‏اش نوشت: »پدر و مادرم! اگر فرزند شما كشته شد، بايد افتخار كنيد كه راه انبياء و راه سرخ شهادت حضرت امام حسين )ع( و على اكبر )ع( و عباس )ع( علمدار را در پيش گرفته است. شما يك جانباز و يك شهيد تقديم كرده‏ايد و در خط اول بهشت قرار خواهيد گرفت. خدا مى‏داند كه چه بى‏خوابى‏ها و زجرها براى تربيت فرزندان خود كشيده‏ايد! او در پايان وصيت‏نامه‏اش تقاضا كرد، او را در كنار قبر برادرش على اكبر دفن كند. او به جبهه رفت. در تاريخ بيست و دوم ارديبهشت 61 در سن بيست و سه سالگى و در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد. ماشاءالله سال 81 دار فانى را وداع گفته و در كنار دو فرزند شهيدش آرام گرفته است. - همسرم با درآمد حلال و خلق محمدى كه داشت، بچه‏هاى خوبى تربيت كرد. خاطرات خيلى خوشى براى من به جا گذاشته كه هر وقت به يادش مى‏افتم، مى‏بينم لياقت داشت كه پدر حسين، على محمد و على اكبر باشد.