پروین اسلامی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاجيه خانم پروين اسلامى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »على محمد« و سيد »خسرو« نكويى(
سال 1314 در »عباسآباد بالا« از توابع كاشان به دنيا آمد. پدرش »حاج حسين اسلامى« و از روحانيون سرشناس شهر بود كه پنج دختر و يك پسر داشت. او هشت سال در نجف درس طلبگى خوانده بود و اغلب اوقاتش را به آموزش قرآن مىپرداخت. رضاخان كه دستور كشف حجاب را داد، مأمورانش به مسجد ريختند و عمامه حاج حسين را پاره كردند. او در خانه به فرزندانش قرآن مىآموخت، اما راضى به مدرسه رفتن آنها با آن شرايط بىحجابى نبود.
- خانواده خوبى بوديم. مادرم زهرا هم خياطى مىكرد و به نظافت خانه و بچههايش مىرسيد. خانهمان آن قدر بزرگ بود كه دو جوى آب از حياط آن مىگذشت. گوشه حياط، اسطبل اسب و گوسفندان بود.
پروين به ياد دارد آن زمان را كه پدر براى امرار معاش زندگىاش، كشاورزى مىكرد. او بيشتر زمينهايش را اجاره داده بود و خود در بحشى از آن، زراعت صيفى داشت. وقت درو، همه خانواده براى برداشت محصول به او كمك مىكردند. زهرا سعى داشت به دخترش آشپزى و خانهدارى بياموزد و گاه تكه پارچهاى را برش مىزد و به او مىداد تا آن را بدوزد و خياطى بياموزد. خواستگارها يكى يكى مىآمدند و حاج حسين نمىپسنديد تا آن كه خواهرزاده خودش »سيد محمد نكويى« به خواستگارى پروين آمد. پروين به عقد او كه معلم بود و در »ميمه« تدريس مىكرد، درآمد. مهريهاش هشت هزار تومان بود. حاج حسين كه عروس و داماد را از خود مىپنداشت، عروسى مفصلى براى آنها برپا كرد.
- عروسىما در ييلاقمان برگزار شد كه به حوضخانه معروف بود. جهيزيهام را به خانه پدر محمد در خيابان »پنجه شاه« (شهيد بهشتى فعلى) بردند. يك سال بعد، به تهران رفتيم. محمد از معلمى خسته شده بود. در شهربانى مشغول به كار شد، با درجه استوارى.
بعد از هر اذان در سلولها را باز مىكرد و مىگفت: »هر كسى مىخواهد وضو بگيرد، يا على.«
همين رفتار او باعث شده بود كه اغلب زندانىها به نماز رو بياورند. پروين كه دور از خانواده بود، از او خواست تا انتقالى بگيرد. سال 1336 با حكم انتقالى به كاشان برگشتند. مدتى بعد »اشرف« به دنيا آمد. چهار سال بعد، »على محمد« چشم به دنيا گشود. كمى بعد، اكرم به دنيا آمد و اعظم و الهه.
- دى ماه سال چهل و هفت »خسرو« به دنيا آمد. روزه بودم و اشرف كه دختر بزرگم بود، كارها را انجام مىداد. خسرو يك ساله بود كه پدرش مبتلا به تومور مغزى شد. سال چهل و نه اوج بيمارىاش بود. استعفا كرد كه در خانه ماند و استراحت كند. اما يك سال بعد به رحمت خدا رفت. بچههايم قد و نيمقد بودند. على محمد راهنمايى مىخواند و خسرو خيلى كوچك بود.
پروين در جلسات و سخنرانىهاى مسجد شركت مىكرد. على محمد را هم با خود مىبرد. هر صبح، كارهاى خانه را انجام
مىداد. دست بچهها را مىگرفت و به مسجد، راهپيمايى يا جلسات سخنرانى مىبرد. بچههايش پابه پاى او در راهپيمايىها شركت مىكردند.
على محمد در كارخانه ريسندگى مشغول شده بود. اعلاميهها و عكسهاى امام را بين كارگران پخش مىكرد و از روى ديوار و لاى در، تو خانهها مىانداخت. با شروع جنگ، عازم خدمت شد. سال 1364 در دانشكده افسرى پذيرفته شد. به منطقه رفت. او در بيست و دوم بهمن ماه سال 1364 در عمليات والفجر هشت در آزادسازى فاو به شهادت رسيد. براى پروين خبر آوردند كه او مجروح شده و در قم بسترى است. آماده شد كه برود، اما دلش گواهى بد مىداد. كسى از طرف بنياد آمد و او را به سپاه پاسداران برد. آن جا پيكر على محمد را به او نشان دادند.
- وصيت كرده بود كه برايش گريه نكنم. گفته بود: »براى على اكبر حسين )ع( گريه كن. اگر مفقود شدم، براى امام موسى كاظم )ع( اشك بريز. اگر معلول شدم، براى مولايم اباالفضل العباس )ع( گريه كن.«
خسرو كه اغلب اوقات روزه مىگرفت، با على محمد به عنوان جهادگر به جبهه رفته بود.
- طفلكم هفت ساله بود كه يتيم شد. عاطفى و مهربان بود. دوم نظرى را مىخواند كه رفت جبهه. پابهپا و مريد برادرش بود. در مرحله سوم عمليات والفجر هشت در منطقه فاو، درست سه روز بعد از برادرش به شهادت رسيد. هنوز مراسم ختم على محمد تمام نشده بود كه خبر او را آوردند.
وصيتنامهاش را براى مادر آوردند. نوشته بود: »امام خمينى و يارانش، على اكبرها را در راه اسلام و حق و حقيقت فدا كردند. مبادا در زندگى بىتفاوت باشيد. اگر خدا شهادت را نصيبم كند، به ديگران نه با زبان بلكه با عمل مىفهمانيم كه اگر در صحراى كربلا بوديم، جواب »هل من ناصر ينصرنى« اماممان را مىداديم«.
آن روز پروين رفته بود سر مزار پسرانش. براى خسرو كه از همان كودكى رنج بىپدرى را تحمل كرده بود، بيشتر مىسوخت. نشست سر مزار او و قدرى گريست. غروب شده بود. انديشيد كه به خانه بازگردد. پايش مىرفت و دلش جا مانده بود. به خانه كه رسيد، شام را آماده كرد. در آرزوى محال بازگشت خسرو، دلش به آتش كشيده شد. ناگهان خسرو توى حياط آمد. دلش لرزيد. سلام او را پاسخ گفت و رفت كه براى او بشقاب و قاشق بياورد. آورد و نشست پاى سفره، اما هر چه نگاه كرد پسر را نديد. به حافظهاش رجوع كرد.
- خسرو شهيد شده.
داغى اشك، چشمش را سوزاند و دانست كه خدا آرزوى او را برآورده كرده و براى لحظاتى پسرش را فرستاده تا كنارش باشد. به تقدير الهى گردن نهاد و خدا را شكر گفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}