ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج اكبر چراغ بيگى سبحان‏نژاد، پدر معظم شهيدان؛ »حسين« و »احسان«( سال 1312 در كاشان به دنيا آمد. پدرش براى ملاكان، كشاورزى مى‏كرد و در كارگاه »غلامرضا زيلوچيان« زيلو مى‏بافت. درآمدش آنقدر نبود كه زندگى را به راحتى تأمين كند. به كارخانه ريسندگى رفت و نگهبان آن جا شد. دو بعد از ظهر مى‏رفت و هشت صبح روز بعد به خانه برمى‏گشت. سفيدى چشمانش از بى‏خوابى شب‏ها به سرخى نشسته بود. »اكبر« از پنج سالگى در مكتبخانه‏اى كه در خيابان »شاه‏عباس كبير« (خيابان امام خمينى فعلى) بود، درس مى‏خواند. بزرگتر كه شد، روزها در كارگاه »حاج غلامرضا زيلوچيان« كار مى‏كرد و شب‏ها درس مى‏خواند. او تا زمان خدمت سربازى، حقوقش را پس‏انداز كرد. مدتى به ژاندارمرى كاشان و پس از آن به پادگان عشرت‏آباد تهران منتقل شد. سربازى را در ثبت اسناد گذراند. در آن جا فعاليت ساواك را براى شناسايى گروه‏هاى مبارز مى‏ديد و با نام و عملكرد مبارزان آشنا مى‏شد. به خواستگارى ربابه كه از خويشان بود، رفت. »حاج محمد« او را به دامادى پذيرفت، مشروط بر آن كه دردانه‏اش در خانه خودش بماند. اكبر كه آرامش و اعتماد را شرط اول تداوم زندگى مشترك مى‏دانست، اين را پذيرفت. - هزار متر زمين در منطقه زيارتى كاشان به نام »ربابه« كن. حاج محمد گفت و »چشم« اكبر را شنيد. - بچه‏ام را روى چشم‏هايت نگه مى‏دارى. او نازك‏تر از گل نشنيده. اين را هم گفت و داماد جوان خنديد و دست رو پلك بسته گذاشت. - اين هم به چشم. مراسم ساده‏اى گرفتند و جهيزيه ربابه از اتاق پدر و مادر به اتاق آن سوى حياط منتقل شد. - زهرا، حسين، احسان و فاطمه در خانه پدر زنم به دنيا آمدند. زندگى آرام و خوبى داشتيم، اما كارخانه‏هاى قالى‏بافى آن قدر رونق پيدا كرده بودند كه ديگر كسى زيلو نمى‏خريد. كارم كم درآمد شده بود. به ناچار در مركز كاريابى كاشان ثبت‏نام كردم و چند روز بعد در كارخانه قالى‏بافى استخدام شدم. اكبر سواد داشت و سرعت كارش چنان بود كه به سرعت حقوقش افزايش يافت. روزى پنج تومان دستمزد مى‏گرفت. سه ماه پس از تولد »فاطمه«، ربابه كه كم توقع بود و از هيچ چيز گله نداشت، بيمار شد. - دريچه ميترال قلبش گشاد شده بود. او را به تهران بردم. سه ماه بسترى بود. اما درمان نشد و از دنيا رفت. دوران خوب اكبر به سرآمد و او ماند با چهار فرزند قد و نيم قد. فاطمه سه‏ماهه‏اش را چه بايد مى‏كرد! تازه خانه‏اى اجاره كرده و از خانه حاج محمد رفته بود كه ناچار شد دوباره به آن جا برگردد. دوستش، احمد، در كارخانه وضع روحى او و دلواپسى‏هايش را مى‏ديد و از رنجى كه مى‏كشيد، خبر داشت. اكبر از خواهر او خواستگارى كرد. »زهرا« مى‏توانست جايگزين خوبى براى ربابه باشد و براى فرزندان او مادرى كند. - زهرا كه آمد، وضع زندگيمان تغيير كرد. خانه و زندگيم منظم‏تر شد. بچه‏ها آرامش گرفتند. من هم از سال 1342 فعاليت سياسى‏ام را با دوستانم شروع كردم. در مسجد و خانه جلسه مى‏گذاشتيم و براى تبليغ عليه رژيم پهلوى برنامه‏ريزى مى‏كرديم. »محمد رسول‏زاده« از افراد »آيت‏الله يثربى« بود كه اعلاميه و كتاب و نوار سخنرانى امام را براى ما مى‏آورد. اكبر با دوستانش در سرداب خانه جلسات را بر پا مى‏كردند، زير نظر آيت‏الله يثربى كه بين مردم و حتى افراد دولتى نفوذ داشت. - در سرداب اعلاميه‏ها را تكثير مى‏كرديم و براى افراد مى‏برديم. پول جمع مى‏كرديم براى خانواده زندانيان سياسى. »حسين« و »احسان« هم از همان وقت‏ها كه خيلى كوچك بودند، در جلسات ما شركت مى‏كردند. اگر كارى بود، آنها را هم در جريان مى‏گذاشتيم تا فعاليت كنند. »على« دار فانى را وداع گفت و اكبر در غم فقدان پدر، داغدار بود. گاردى‏ها دور تا دور خيابان را محاصره كرده و باتوم به دست و اسلحه به كمر، ايستاده بودند. اقوام براى خاكسپارى او آمده بودند. يكى از گاردى‏ها اسلحه‏اش را رو به مردم گرفت و فرياد زد: »خيابان را خلوت كنيد. سريع برويد در قبرستان.« يكى از زنها ترسيد و جيغ خفيفى كشيد. احسان قدرى جلوتر رفت. سينه سپر كرد. - از اين آشغال‏ها نترسيد. هيچ غلطى نمى‏توانند بكنند. مأمور كه قدمى به جلو برداشت، اكبر ميانجى شد و پسر را عقب كشيد. نمى‏خواست در دى ماه پنجاه و هفت كه داغ پدر را ديد، پسر را هم از دست بدهد. با آنها به تظاهرات و راهپيمايى مى‏رفت. در جلسات و سخنرانى‏ها هم همراهش بودند. گاه كه در ازدحام مردم آنها را گم مى‏كرد، دلشوره جانش را مى خليد. احسان چشمك مى‏زد به برادرش. - حسين، بيا از اين به بعد با هم نرويم تظاهرات كه اگر يكيمان شهيد شد، آن يكى براى بابا بماند. اكبر مى‏دانست حتى اگر اصرار كند، نمى‏تواند آن دو را از هم جدا كند. اين حرف‏هاى احسان را كه مى‏شنيد، مى‏خنديد و هيچ نمى‏گفت. انقلاب پيروز شد. سال پنجاه و نه حسين به عنوان تخريب‏چى عازم منطقه شد. سخت‏ترين كارها را در اطلاعات عمليات انجام مى‏داد. از جبهه كه آمد، برايشان تعريف كرد: »رفته بودم توى خاك عراق. قرار بود منطقه را شناسايى كنيم كه روز بعد حمله انجام بگيرد. صداى عراقى‏ها را كه شنيدم، رفتم توى اصطبل اسب‏ها. **صفحه=158@ پشت يك تل كاه پنهان شدم كه كسى پيدايم نكند. هر وقت مى‏خواستم بيرون بيايم، صداى چند مرد را كه عربى حرف مى‏زدند، مى‏شنيدم. ترس از اين كه پيدايم كنند و عمليات لو برود، باعث شده بود كه حتى راضى به مرگ خودم باشم. از نان خشكى كه توى سطل ريخته بودند تا اسب‏ها بخورند، مى‏خوردم. بعد از چند روز، غروب بود كه از آن اصطبل بيرون آمدم. كلى از مسير را دويدم و بعد رسيدم به خط. نيروهاى خودى را كه ديدم، انگار دنيا را به من داده بودند.« حاج اكبر از سال شصت و پنج مى‏گويد كه همه روزهايش پر از خاطره‏هاى تلخ و شيرين بود. - عروسى فاطمه بود. به حسين خبر داديم. گفت كه عملياتى در پيش داريم و نمى‏توانم بيايم. از مهمان‏ها پذيرايى مى‏كردم كه خبر دادند حسين در شلمچه شيميايى شده. او را با آمبولانس به تهران انتقال داده بودند. رفتيم ديدن او. اوضاع خوبى نداشت، اما تحت درمان بود. نه فقط اكبر، همه نگران او و احسان بودند. احسان هم نيامده بود. او كه كارگر مكانيكى بود، از مدت‏ها قبل به جبهه رفته و همه را بى‏خبر گذاشته بود. تلويزيون كه روشن مى‏شد، صدا از كسى در نمى‏آمد. حسين را با حال نزار به خانه آورده بودند و گوش به زنگ داشتند تا خبرى از احسان برسد. وقتى مى‏گفتند »چرا مرخصى نمى‏آى؟«، مى‏گفت: »خيلى گرفتارم.« او در جبهه، قايق موتورى و خودروها را تعمير مى‏كرد. آن روز از سپاه پاسداران خبر آوردند كه احسان مجروح شده. اكبر يقين داشت كه او شهيد شده است. اين را هم از نگاه دوستان احسان كه آمده بودند خبر بدهند مى‏خواند و هم ناخودآگاه ذهنش به او نهيب مى‏زد. احسان براى انتقال مجروحان و شهدا به جبهه رفته بود. او در روز يازدهم شهريور ماه سال 1365 در عمليات كربلاى سه اسكله الاميه عراق در خليج فارس هدف حمله هواپيماهاى عراقى قرار گرفت و به شهادت رسيد. حسين كه از جراحات شيميايى رنج مى‏برد، در مراسم تشييع و عزادارى برادر شهيدش شركت كرد. او سالها با درد پنهان و يادگارى جبهه زندگى كرد و سرانجام در آبان ماه سال 1380 به شهادت رسيد.