قربانعلی خزائلی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج قربانعلى خزائلى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »عليرضا«(
پنجم آذر 1319 در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »تقى« در زمينهاى اربابى كار مىكرد. او به شدت مذهبى بود و ديدگاه مثبتى از فضاهاى آموزشى رژيم سابق نداشت.
- هر كس تو اين مدرسهها و زير دست معلمهايى كه دست پروده شاه هستند، درس بخواند، از دين و ايمان خارج مىشود.
»قربانعلى« سومين فرزند او بود و از نوجوانى كمك خرج خانواده. محصول كه مىرسيد، آن را مىفروختند. سهمى از آن صاحب زمين و سهم اندكى به كشاورز مىرسيد و اين مقدار، حتى كفاف هزينههاى معاش خانواده نه نفره »خزائلى« را نمىداد. قربانعلى عازم خدمت سربازى كه شد، در آشپزخانه باشگاه افسران به خدمت پرداخت. ماهانه هفده ريال و ده شاهى حقوق مىگرفت. او به ياد آن روزها تبسمى مىكند.
- شب اول سربازى، تو آسايشگاه پادگان خوابيده بوديم كه از صداى گريه يكى از سربازها بيدار شدم. گفتم: طورى شده؟
گفت: پتوم را دزديدهاند. سردم است. دل درد دارم.
پتوى اضافه داشتم. آن را به او دادم. گفتم: صبح پتويت را پيدا كنى و اين را پس بده. هوا سرد است.
آن شب خواب ديدم تو يك قصر بزرگ هستم. صبح كه رفتيم صبحگاه، افسر ارشد آمد و پرسيد: كى آشپزى بلد است؟
چند نفر دست بلند كرد، من هم. ما را بردند تو دفتر تيمسار. اسم غذاهايى را كه بلديم، پرسيد. نفر جوليى من تند و تند جواب مىداد و من تو ذهنم حفظ مىكردم: چلوكباب، جوجه كباب، چلوخورش، كتلت، پيفتك... من هم ياد گرفتم و همان جملهها را تكرار كردم.
آن روز قربانعلى و دو سرباز ديگر را بردند به آشپزخانه. سرآشپز هيكلمند و رشيد با نگاه افسران با كت و شلوار و كراوات، عصا قورت داده و مرتب آمد جلو و چند سؤال تخصصى راجع به آشپزى و نحوه طبخ غذاها پرسيد و »قربانعلى« دانست كه دستش رو خواهد شد. دندان بر لب نهاد بايد راست مىگفت. تا به خود بجنبد، سرآشپز به او رسيده بود.
- تو خورش قورمه سبزى را چطور درست مىكنى، سرباز؟
- آقا به حضرت عباس )ع( ما آشپزى بلد نيستيم، ولى مىتوانيم ياد بگيريم.
سرآشپز خنديد. از سادگى او به وجد آمده بود.
- مرخصى رفتى؟
گفت كه نرفته و تازه روز گذشته از خانهشان آمده است.
افسر ارشد كه كنار او ايستاده بود، خنده بر لب گفت: بيا چند روز برو مرخصى. هيچ چيز بهتر از صداقت نيست.
ترسيد. مبادا مىخواهند او را دست بيندازند و يا دردسرى برايش درست كنند. سر فرو افكند. اما ساعتى بعد كه حكم مرخصى تشويقى را به خاطر راستگويى گرفت، ترديدهايش برطرف شد. رفت و بعد از پايان مرخصى سه روزهاش كه باعث
حيرت خانواده شده بود، تا پايان خدمتش را در آشپزخانه ماند و طباخى آموخت. او بيست و دو ساله بود كه تصميم به ازدواج گرفت. دوستش خواهرى داشت و قربانعلى از مادر خواست تا به خواستگارى او برود.
- خواهر دوستم دوازده ساله بود. پدر نداشتند. مادرم رفت و جواب »بله« را گرفت. بعدها »حاج خانم« تعريف مىكرد كه بعد از خواستگارى مادرت، برادرم با مادرم رفتند پيش حاج آقا »رياضى« كه امام جمعه نجفآباد بود. خواسته بودند استخاره كند. حاج آقا جريان را پرسيده و بعد خنديده بود.
- مبارك باشد ان شاء الله. نيازى به استخاره نيست. پسر آقا تقى خزائلى، جوان خوبى است. نيازى به استخاره ندارد. به پاى هم پير شوند.
آن دو را به عقد هم درآوردند، آبگوشت سادهاى براى مهمانان بار گذاشتند و عروس را آوردند. »قربانعلى« به ياد همسر مرحومش كه مىافتد، نگاهش پر آب مىشود.
- حاج خانم ده سال از من كوچكتر، اما يك كدبانو تمام عيار بود. آشپزى را تا حدودى بلد بود، اما به مرور زمان، خياطى، آرايشگرى، قالىبافى، بافتن لباسهاى زمستانى و... را ياد گرفت. از هر انگشتش صد هنر مىريخت. واقعا با سليقه و گل سرسبد هر مجلسى بود.
آن دو در يكى از اتقاهاى خانه پدرى زندگى مىكردند. »قربانعلى« هر صبح به قدر كفايت از چرخ چاه، آب مىكشيد و مىگذاشت توى اتاق. چيزى اگر لازم بود، مىخريد و مىرفت مغازه. در قفلسازى مشغول به كار شده بود، با روزى پنج تومان حقوق. غروبها كه برمىگشت، نام و پنير و حلوا ارده و روغن و... مىخريد. عادت داشت كه هر ظهر و هر مغرب، با صداى خوش اذان بگويد. آستينها را بالا بزند و تو آب حوض وضو بگيرد و قامت ببندد براى نماز اول وقت و اين عادت ديرينه را هنوز دارد. شايد به همين خاطر بود كه بعدها همسر و فرزندانش نيز پابهپاى او به هر وعده نماز را به جماعت مىخواندند. او اولين پسرش را شش روز پس از تولد، از دست داد. فرزند دومش كه به دنيا آمد، او را منور ناميد، اما به عشق وطن، او را »ايران« صدا مىزند. صديقه، عليرضا، محمد، زهرا، اعظم، الهه، فاطمه، وجيهه، و مريم نيز متولد شدند.
- سه تا از بچهها تو خانه پدرم به دنيا آمدند. بعد به حاج خانم ارث رسيد. آن پول را كنار پسانداز خودم گذاشتم و زمين صد و شصت مترى خريدم و كمكم آن را ساختم. يادم هست كه سر دنيا آمدن »عليرضا« تو خانه خودمان بوديم. از سر كار كه مىآمدم، خانه همسايه جلو در بود. گفت: مژدگانى بده آقا خزائلى
من تعجب كردم. خنديد و توضيح داد كه ساعتى قبل، خانم يك پسر تپل و خوشگل به دنيا آورده.
»قربانعلى« حال زن و فرزند نو رسيدهاش را پرسيد و زن با اشتياق تعريف كرد كه حال هر دو خوب است و او دست كرد تو جيبش، حقوق آن روزش را به زن همسايه داد.
- مژدگانى...
رفته رفته بر تعداد فرزندانش افزوده مىشد و »قربانعلى« وقتى خبر ثبتنام كاروان زيارتى مكه را از »حاج محمد معتمدپور« شنيد، با سه هزار تومانى كه داشت، ثبت نام كرد و عازم شد. نذر كرد كه كار و كاسبىاش رونق پيدا كند و دست به كارى بزند كه گرفتارىها سرآيد. دو ماه در مكه ماند و آشپزى زائران خانه خدا را كرد. وقتى برگشت، وردست برادر همسرش تراشكارى آموخت. مغازهاى باز كرد و كاسبىاش رونق گرفت. قدرى پول پسانداز كرد. شنيده بود تو كارخانه ذوبآهن، از سنگ، فلز به دست مىآوردند. مهندسى از تهران آمده بود كه فلزها را به قيمت ارزان مىفروخت. »قربانعلى« با او شروع به همكارى كرد. سود خوبى عايدش مىشد و اندك اندك زندگى روى خوب خود را به او مىنمود و او طبق عهدى كه كرده بود، دوباره راهى مكه شد.
- خدايا تو را به حق دوازده امام، دوازده مرتبه زيارت خانهات را نصيب من كن. دوازده مرتبه گفت و پس از آن به نيابت از يك معلم مرحوم و پس از آن به نيابت از يك پدر به سفر حج رفت. عليرضا بعد از پايان دوره راهنمايى در تراشكارى مشغول به كار شده بود و محمد هنوز درس مىخواند كه جنگ شروع شده هر دو قصد عزيمت كردند. آن دو همه جا با هم بودند. مگر مىشد كه بىهم بمانند. عضو بسيج شده بودند و مىخواستند از همان جا عازم شوند. گفت: درس بخوانيد. برويد حوزه علميه مشغول به تحصيل شوند.
دلش رضا نمىداد. محمد گفته بود امروز بعد از ظهر امتحان دارم. رفته و تا شب نيامده بود. »قربانعلى« سراغ او را از بسيج گرفت و دانست كه عازم اهواز شده است.
- پس امتحان مدرسهاش را نمىگفت.
دانست كه با خودش در جدال براى رفتن بوده است. چند روز بعد او را آوردند. مجروح و پر درد. پزشكى كه از دوستان »قربانعلى« بود، براى مداواى او تلاش كرد. بهتر كه شد، دوباره رفت. و اين بار در عمليات والفجر مقدماتى به روز بيست و دوم بهمن 61 در فكه شهيد شد. پيكرش را نيافته بودند و قربانعلى خواب او را ديد كه در قصرى بزرگ با نعمتهاى فراوان زندگى مىكند.
- پدر اينجا همه چيز صلواتى است.
عليرضا كه از كودكى در بازى و كار و مدرسه همراه برادر و پشتيبان او بود، مرغ سركنده را مىمانست. سال بعد در جريزه مجنون به شهادت رسيد. پيكر او را آوردند، اما بقاياى پيكر محمد 15 سال بعد روى دوش همرزمان و آشنايانش تشييع شد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}