صدیقه فاضلی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاجيه خانم صديقه فاضلى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »مهدى« و »مجتبى« محمدى نجفآبادى(
بيست و ششم آبان 1314 در نجفآباد به دنيا آمد. فرزند اول خانواده بود. پدرش »اسدالله« و مادرش بيگمجان سواد قرآنى داشتند. او را كه فرزند ارشد خانواده بود، به مكتب فرستادند پدرش مرد زحمتكش و مومنى بود و با آهنگرى و كار سخت، زندگى خوبى را براى همسر و فرزندانش درست كرده بود. بيل و كلنگ مىساخت.
- پشت مسجد ميرزاخانىها )محله لرها( يك خانه قديمى داشتيم، حود سيصد و بيست متر اوايل با عمو شريك بودند، اما بعد پدرم سهم عمو را خريد. صديقه سيزده ساله بود كه مادرش از دنيا رفت.
- بچه تو شكم مادرم مرده بود. او را رساندند بيمارستان اصفهان، ولى كار از كار گذشته بود. كسى نتوانست كارى براى مادر جوانم بكند. مادر و بچه هر دو مردند و من خيلى زود بىمادر شدم.
اسدالله يك سال بعد، ازدواج كرد.
- پدرم حدود پانزده سال با او زندگى كرد، ولى با هم سازش نكردند. آن زن ما را هم اذيت مىكرد. اسدالله بعد از جدايى از همسر دومش، براى نگهدارى از بچههاى بىمادرش، با زن ديگرى ازدواج كرد و از او صاحب چهار فرزند شد.
- برادر شهيدم، پسر همين خانم است. زن خوب و آبرودارى بود.
صديقه را براى پسر عمويش نامزد كردند و دوازده سال بيشتر نداشت كه آن دو را عقد كردند.
- دو سه ساله بودم كه زن عمو برام كفش خريده و گفته بود: اين دختر، عروس من است. اين كفش، اين هم نشان. چهارده سال از پسر عمويم كوچكتر بودم. وقتى مىخواستم بروم خانه بخت، چون مادر نداشتم، خالههام از آقام پول گرفتند و جهيزيهام را خريدند و دوختند و آماده كردند.
چهارده ساله بود كه طى مراسم سادهاى، به خانه بخت رفت. دو سال در روستاى »قلعه سفيد« با خانواده همسرش در يك خانه زندگى كرد. همسرش در زمين پدرى، كشاورزى مىكرد. بعد مردش به آهنگرى روى آورد.
- رفت اصفهان كه بيشتر كار كند و بيشتر پول درآورد. پانزده روز يك بار به خانه سر مىزد. بعد از چند سال آمد و يك دكان كرايه كرد. آن موقع رفته بوديم منزل پدرم. نامادرى با من نمىساخت. با دو بچهاى كه خدا بعد از ده سال، به من داده بود، براى »حاج احمد حجتى« قالى مىبافتم و دستمزد مىگرفتم. شوهرم يك دكان كوچك از اوقاف كرايه كرد و شد بقال محل، آن موقع تو نجفآباد، مرغدارى نبود مىرفت اصفهان، تخممرغ مىآورد و مىفروخت.
شوهرم مرد زحمتكش و كارى بود اما تأمين هزينه چند سر عائله چنان سخت بود ديگر توان خريد منزل را نداشت. ايام عاشورا بود و او براى عزادارى به مسجد رفته بود.
يك آقا سيدى ديده بود شوهرم پكر است. از حال و وضعش پرسيده بود و شوهرم گفته بود: دو تا بچه دارم، ولى هنوز خانه
پدر زنم زندگى مىكنم، خانه نداريم. آقا سيد گفته بود: غصه نخور. توكل كن بخدا درست مىشه. براى ما خانه كوچكى ساخت و من با قالىبافى و شوهرم با زحمت و كار بيشتر قسط آن را داديم تا صاحبخانه شديم.
با شروع انقلاب و تظاهرات و راهپيمايىها - نجفآباد هم از قافله مردم عقب نبود.
صديقه با آن كه بچههايش كوچك بودند. همهشان را با خود به راهپيمايى مىبرد.
»مهدى هفده و هيجده ساله بود كه در مسجد حكيم، با همكارى ديگر جوانان انقلابى كوكتل مولوتف درست مىكردند و در راهپيمايىها به طرف نظامىهاى شاه پرت مىكردند. مخفيانه اعلاميه امام خمينى را مىخواند. مىدانست قدغن است. جلو ما نمىخواند. بعدها كه فهميد من از فعاليتهايش، رضايت دارم، راحتتر برخورد مىكرد.
مهدى براى شنيدن اخبار و گوش كردن نوار سخنرانى امام خمينى، راديو ضبط كوچكى خريده بود اما پدرش به دليل اين كه راديو موسيقىهاى حرام پخش مىكرد. بدون اين كه بداند مهدى چى گوش مىكند، راديو را پرت كرد بيرون.«
ساواك به كتابفروشى حاج مجتبى آيت حمله مىكند تا كتابهاى مذهبى و عقيدتى را توقيف كند.
- مهدى هم آن جا بوده. او را دستگير كرده و به دستهايش دستبند زده بودند. با يك ماشين قرمز او را آوردند خانه و تو اتاقها را گشتند و همه جا را به هم ريختند. فكر مىكردند ما هم كتاب ممنوعه تو خانه داريم. آن موقع ما يك عكس از امام خمينى )ره( داشتيم كه دور قاب آن را شوهرم با لامپهاى كوچك تزئين كرده بود و مىزد تو برق و چراغهاى رنگى دور قاب، روشن مىشد. شبهاى پنجشنبه كه روضه داشتيم، حاج آقا داور مىآمد و مىرفت بالاى منبر. ايشان بارها به ما گفته بود كه اين عكس، مسئلهساز است.
وقتى ساواك ريخت تو خانه، آن عكس را و كتابهاى دكتر شريعتى را پيدا كردند. البته اعلاميهها را مهدى تو خاك باغچه پنهان كرده بود.
مأمور ساواك با ديدن عكس امام، سر تكان داده بود.
- خودتان خرابيد كه بچههاتان هم خرابكارى مىكنند.
نگاه كرده بود به صديقه كه ترسيده و حيران به چهره آنها نگاه مىكرد.
- چرا اين عكس را نسوزاندى؟
- نمىتوانم عكس سيد اولاد پيغمبر را بسوزانم.
اين حرف صديقه خشم ساواكى جوان را برانگيخت، ولى سرگردى كه همراه آنها بود، وساطت كرده بود.
- چيز خاصى كه پيدا نكرديد، آزاد كنيد اين پسر را.
جملهاش را طورى آمرانه گفته بود كه جاى هيچ بحثى نماند.
يازدهم محرم سال 57 دست اعظم و ثريا را گرفتم و به تظاهرات رفتيم. مهدى، مجتبى و اطهر هم با هم بودند. مجسمه شاه را كه كشيدند پايين ميدان. نظامىها ريختند وسط جماعت. هر كسى به سويى مىدويد گاز اشكآور تو فضا پخش شده و صداى مدام شليك گلوله، دلها را مىلرزاند.
مهدى ايستاده بود و نارنجك دستى به طرف نظامىها مىانداخت كه ضربه باتوم رو دستش فرود آمد، درد در تمام بدنش پيچيد و بيهوش روى زمين افتاد. مرد نظامى چند ضربه ديگر بر سر و پهلوى او زد مردم او را به آن طرف ميدان كه عدهاى جوان شعار مىدادند، كشيدند. او را بيهوش، با سر و تن خونين و مجروح به خانه آوردند.
با پيروزى انقلاب مهدى به عضويت كميتههاى انقلاب درآمد و در مقاطع مختلف با ضد انقلاب داخلى مبارزه كرد. يك بار رفت لبنان. از وضعيت جنگى آنجا و سختىهايى كه مردم فلسطين و لبنان از جنگ با صهيونيست مىكشند، حرف مىزد. بعد از تشكيل سپاه، عضو شد. براى لباس سپاه، حرمت خاصى قائل بود. مىگفت: اين لباس، خيلى مقدس است. سال 60 عقد كرد. مرتب مىرفت جبهه و مىآمد. اول كردستان، بعد جنوب. آخرين بار كه مىخواست برود، زد پشت برادرش مجتبى: »اسلحه من زمين نماندها...« صديقه سبزى خريده بود و ديگ آش را روى اجاق گذاشت تا آش پشت پاى پسر را بپزد كه دامادش آمد. چهره برافروخته.
شنيد كه آش پشت پاى مهدى است. سر تكان داد. دل صديقه از جا كنده شد. مىخواست بپرسد خبرى شده؟ كه نپرسيد و ساعتى بعد عدهاى از دوستان مهدى آمدند. خبر شهادتش را آوردند، آش آماده بود و عزاداران او، از آن خوردند. او اول خرداد 61 در عمليات بيت المقدس به شهادت رسيد.
بعد از او مجتبى رفت. دوبار هم براى مرخصى آمد. رفته بود مشهد.
- اجازهام را از امام رضا گرفتم. مادر حلالم كن.
او هم رفت، با پسر دايى، دايى و دو پسر خالهاش. در عمليات خيبر شركت كرد و پنجم اسفند ماه سال 1362 در جزيره مجنون به شهادت رسيد و مفقودالاثر شد. صديقه با ياد فرزند بيست سالهاش قطره اشكى را كه تو چشمهايش نشسته، با پشت دست پاك مىكند.
- بعد از شنيدن خبر مجتبى، شوهرم بيمار و زمينگير شد و سال 1379 فوت كرد، اما من هنوز چشم انتظار برگشتن مجتبى هستم. اميدوارم روزى جنازهاش برگردد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}