عشرت امینی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم عشرت امينى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »احمد« و »اسحاق« محمودى(
شصت و هفت سال قبل در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »عباس« باغى داشت كه در آن به همراه همسرش كشاورزى مىكرد. عباس درس نخوانده بود، ولى همسرش سواد قرآنى داشت. به دليل اين كه كشاورزى سود قابل توجهى نداشت، »عباس« از چهار سالگى دخترش »عشرت« را براى يادگيرى قالىبافى به خانهاى مىبرد كه در آن دارهاى متعدد قالى بود و كارگران بسيارى در آن جا مشغول به كار بودند.
- خيلى زود كار را ياد گرفتم. از صبح تا غروب كار مىكردم. بعد از تمام شدن ساعت كار، كارگاه را جارو مىكردم و به خانه برمىگشتم. فقط جمعهها كه بيكار بودم، با لباس كهنهها عروسك مىدوختم و بازى مىكردم.
پسردايى او »نصرالله محمودى« به خواستگارى خواهر عشرت آمد. با او عقد كرد، اما با هم سازش نداشتند و متاركه كردند. مدتى بعد مادربزرگ كه مىديد ضربه سختى به »نصرالله« خورده و از آن سو نمىخواست جوانى همچون او كه آرام و زحمتكش بود، با خاندان ديگرى وصلت كند، گفت كه بايد عشرت را بدهيم به نصرالله.
»عشرت« يكه خورده بود، اما هيچ نمىگفت. عادت كرده بود كه خانواده تصميم بگيرد و او اطاعت كند. اين بار »نصرالله« به خواستگارى خواهر كوچكتر آمد و عشرت يازده ساله را به عقد او درآوردند. پانصد متر باغ شد مهريهاش.
- آن وقتها برق نبود. شب عروسى من انگار ماه و ستارهها هم نبودند. خيلى تاريك بود و مردم فانوس به دست و در دل شب مرا به خانه پدر شوهرم بردند كه دايىام بود. ايشان از مادر شوهرم جدا شده بود. چون مادر شوهرم نابينا شده و دايى، او را طلاق داده بود و تنها زندگى مىكرد. دو سال اول زندگى را در خانه دايى بوديم و بعد همسرم كه به مادرش علاقه خاصى داشت، تصميم گرفت با ايشان زندگى كنيم.
اسباب زندگىمان را به خانه ايشان برديم. پنج سال از مادر شوهرم مراقبت كردم. به دليل سن كمى كه داشتم، كارهاى خانه را بلد نبودم. اصلا خانه نبودم كه ياد بگيرم. همه وقتم از صبح تا غروب، سر دار قالى بودم.
شوهرم چند سال اول زندگى خيلى كمك حالم بود. ظرف مىشست، غذا مىپخت، نظافت مىكرد. به من هم ياد مىداد. او يازده سال بزرگتر از من بود.
»عشرت« پانزده ساله بود كه »طيبه« را به دنيا آورد. »نصرالله« از شادى بال درآورده بود. به خانه مادر همسرش رفت با دو دست پر از بستههاى ميوه و شيرينى. وقتى نوزاد را كنار همسرش ديد. انگار دنيا را به او داده بودند. نوزاد را بوسيد و پيشانى عشرت را نيز. سيب گلاب و خيارهايى را كه خريده بود، شست. يكىيكى پوستشان را مىگرفت، قاچ مىكرد و به عشرت مىداد.
زخم زبانها شروع شد.
- چرا دختر؟ پس چرا بچهات پسر نشده؟
عشرت صبورانه گوش مىكرد و چيزى نمىگفت. رو كرد به مردش.
- ناراحت نيستى كه بچهمان دختر است؟
او خنديد.
- قدمش روى چشم. مگر دختر بد است؟ تو دخترى، مادرم هم دختر است. اگر شما دو تا نباشيد كه من ديوانه مىشوم!
لبخند كه بر لب عشرت نشست، او هم خنديد و مهربانى نگاهش را به او بخشيد.
- احمد در سال 1343 به دنيا آمد. خيلى ضعيف بود و مدام بيمار مىشد. او را به دكتر مىبرديم. كمى كه بهتر مىشد، چند روز بعد همان آش و همان كاسه. يك بار به سرماخوردگى بدى مبتلا شد. ريههاش عفونت كرد. دارو و درمان اثر نداشت. دكترها مىگفتند بچهات مردنى است. نمىدانم چه شد كه شفا گرفت. بعدها كه كارهاش را مىديدم، فهميدم كه او بايد مىماند تا از خودش اثراتى به جا بگذارد.
اسحاق يك سال از او كوچكتر بود. عشرت توى ظرف شير مىريخت و مىگذاشت روى چراغ لامپا كه گرم بماند. نيمه شب كه نوزادش از خواب بيدار مىشد، او را با آن سير مىكرد. روشن كردن آتش و گرم كردن شير در نيمههاى شب، كار سختى بود. او آفتابه مسى را از آب جوى جلو در پر مىكرد و مىگذاشت زير كرسى كه با منقل زغالى گرم مىشد. آب اندك اندك گرم مىشد تا صبح زمستان كه بچهها بلند مىشدند به مدرسه بروند، براى شستن دست و رويشان از آن استفاده مىكردند.
»نصرالله« كه با چاهكنى و بنايى پول اندكى به دست مىآورد، براى عشرت دار قالى برپا كرد. از او خواست تا به تنهايى قالى ببافد. او كه كار تنهايى بلد نبود، رنج مىكشيد و مىگريست. مىدانست كه بافتن قالى از ابتداى تار و پود زدن تا ريشه، چقدر مرارت دارد، اما آن قدر باهوش بود كه خيلى زود به هم زواياى كار، اشراف پيدا كرد.
نصرالله زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. هر غروب كه تن خسته و نزار به خانه برمىگشت. »عشرت« هم از صبح زود كارش را با علوفه دادن به گوسفندها شروع مىكرد و بعد پاى دار قالى مىنشست. غروب، گوسفندان را مىدوشيد و شام را آماده مىكرد تا همسرش برگردد. بعد از شام، پلكهايش به زحمت باز مىشد.
- بچهها را كه شير مىدادم، مىگذاشتم توى گهواره كه كنار دار قالى بود و قالى مىبافتم. شبهايى كه شوهرم براى كار در مزرعه مىماند، مىنشستم به بافتن قالى. »نصرالله«
طبيعت تندى داشت، اما ذاتش خوب بود بد براى كسى نمىخواست. »احمد« دوران ابتدايى را كه تمام كرد، براى تحصيل علوم دينى به حوزه علميه قم رفت. به طلبه بودن و روحانى شدن، علاقه خاصى داشت. بعد از شروع جنگ، از قم عازم جبهه جنگ شد. وقتى برمىگشت، نوار درسىاش را مىگذاشت و گوش مىكرد. نمىخواست از درسهايش عقب بيفتد. »اسحاق« كه متوجه آمد و رفت برادر به جبهه شده بود، شناسنامهاش را دستكارى كرد و او نيز عازم منطقه شد.
مادر بىتاب بود و بىقرار بازگشت دو فرزندش. اسحاق كه از كودكى در مغازه نجارى كار كرده بود، درس را رها كرد و به كردستان رفت و پس از آن عازم جنوب شد.
آن دو كه به خانه برگشتند، گويى عشرت بال درآورد و از خوشى سر از پا نمىشناخت. دست و پاى هر دو را حنا بست و وقتى رفتند يك دل سير گريه كرد. با نصرالله رفته بود مكه. اما همهاش اشك مىريخت تا برگشت. پسرها را كه ديد، قرار گرفت.
اسحاق به خواهر دوسالهاش مريم علاقه عجيبى داشت. در خانه كه بود، مدام او را به بازى مىگرفت و زياد برايش هديه مىخريد. وقتى به منطقه مىرفت، مريم بىتابى مىكرد و خانه حزنآلودهتر مىشد.
يك شب عشرت در خواب ديد كه اسحاق از گريههاى مريم بىتاب شده و مدام از مادر مىخواهد كه او را ساكت كند. كمى از ديدن آن خواب نگذشته بود كه خبر شهادت اسحاق را آوردند. او در شانزدهم آبان ماه سال 1361 در عمليات محرم - موسيان - به شهادت رسيد.
احمد كه قسمتى از وقتش را در قم يا پهلوى خانواده بود، با اين اتفاق، خود را مقيد كرده بود كه بيشتر در منطقه باشد.
- روزى كه به جبهه رفتم، برادرم آمد و گفت: برادر، پشت برادر، حالا چطور مىتوانم جاى خالى او را ببينم و تحمل كنم!
اين را مىگفت و سراپايش از رنجى كه مىكشيد، مىلرزيد. او كه رفت، عشرت در خواب، خود را در بيابانى ديد. پياده رفت تا به آب رسيد. احمد را ديد كه سرش خونى و گلآلود است. احمدش را در آغوش گرفت و صورت غرق در خون پسر را شست.
- مادر، چه كسى تو را اين طورى زخمى كرده؟
چند نفر ناشناس آمدند و احمد را بردند.
دو روز بعد نامه و عكسى از احمد رسيد. شب حمله »خيبر« نامه نوشته بود و وصيتنامهاش را نيز.
زن عمو آن را خواند و گريه كرد. به عشرت كه هشت ماهه باردار بود، هيچ نگفت تا آن كه او بارش را زمين نهاد. »محترم« به دنيا آمد و آن گاه به او خبر دادند كه احمدش اسفندماه 1362 در جزيره مجنون مفقودالاثر شده است. شانزده سال بعد پيكر او را آوردند.
شوهر احترام - فرزند چهارم عشرت - نيز در عمليات كربلاى 5 - شلمچه - به شهادت رسيد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}