ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج على هاشم‏زاده، پدر معظم شهيدان؛ »غلامرضا« و »محمدعلى«( هفتاد سال قبل در نجف‏آباد به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« كارگر شهردارى بود و چهار پسر داشت. »على« فرزند اول او بود. حقوق »غلامحسين« بسيار اندك بود. ماهى سى ريال حقوق مى‏گرفت كه بخشى از آن را بابت كرايه اتاق مى‏پرداخت. على بزرگتر كه شد و در كارگاه سفيد كارى ظروف برنج و مس مشغول شد. روزى دو ريال مى‏گرفت و غروب آن را به مادر مى‏داد تا كمك خرج خانه باشد شبانه درس مى‏خواند و روزها در كارگاه كارگرى مى‏كرد. بيست ساله بود كه به خواستگارى دختر عمويش فاطمه رفت. فاطمه كه تك دختر خانواده بود و دو برادر داشت. پدرش »حسن« در شركت نفت مسجد سليمان كار مى‏كرد و وضع مالى نسبتا خوبى داشت. با اين حال »فاطمه« از كودكى كرباس‏بافى را آموخته بود و پا به پاى مادر كار مى‏كرد. »حاج حسن« فاطمه را بسيار دوست داشت. فاطمه نزد خاله‏اش معصومه كه به اوستا خانم معروف بود، سواد آموخت. هر كس به خواستگارى او مى‏آمد، »حاج حسن« نمى‏پذيرفت: اين دختر مال پسر عموش است. فاطمه را به عقد على درآوردند با مهريه پانصد تومان و پنج مثقال طلا. »على« از پس‏انداز خود، خرج عروسى‏اش را تأمين كرد. اتاقى در خانه زنى خير اجاره كرد و عروسش را به آن جا برد. - صاحب‏خانه‏مان »فاطمه قاضى« بود. كرايه از ما نمى‏گرفت. مى‏دانست درآمد چندانى ندارم. خانه‏اش را همين طورى گذاشته بود در اختيار ما. پنج سال بچه‏دار نشديم و بعد خدا غلامرضا را به ما داد. بعد از او عزت، عصمت، عفت، محمد على و عليرضا به دنيا آمدند كه عليرضا و محمد على فوت كردند. سال 1347 خدا پسرى به ما داد كه به ياد پسر از دست رفته‏مان اسم او را »محمد على« گذاشتيم. على چند سال در كارگاه سفيد كارى مس و برنج كار كرد، ولى كسادى كار و درآمد اندك، آن چنان بود كه مخارج زندگى‏اش تأمين نمى‏شد. با كلى دوندگى در كارخانه ريسندگى نجف‏آباد استخدام شد. كار را ياد گرفت. روزى ده شاهى حقوق مى‏گرفت و با گشاده دستى همه آن را براى فرزندانش هزينه مى‏كرد و بچه‏ها پيش چشمان پدر، قد مى‏كشيدند. »حاج اسدالله مهديه« از خيرين به نام بود كه زمين‏هاى زيادى را خريد تا بين مستضعفين تقسيم كند و به صورت اقساطى پول آن را مى‏گرفت و با اين شيوه كمك كرد تا آنها را به نوعى صاحب خانه شوند. »على« نيز قطعه‏اى زمين خريد و قسط آن را از مبالغ ناچيزى كه ته‏مانده‏ى درآمدش مى‏ماند، پرداخت و آن را ساخت. از كارخانه ريسندگى بازنشسته شده بود. مدتى در منزل ماند و براى آن كه بيكار نماند مغازه خواروبار فروشى را نزديكى منزل تازه‏ساز كه در آن زندگى مى‏كردند، باز كرد. غلامرضا چهارده سال از محمد على بزرگتر بود و الگوى او شده بود. دست برادر را مى‏گرفت و همه جا همراه خود مى‏برد. او را تشويق به تحصيل كرد تا پايان دوره راهنمايى درس خواند و در كارخانه كاشى‏سازى مشغول به كار شده بود. از اين كه پدر و پدربزرگ نتوانسته بودند براى خود مسكن تهيه كنند و اجاره‏نشين بودند، رنج مى‏كشيد. با پس‏اندازى كه از حقوق ماهيانه‏اش كنار گذاشته بود، زمينى خريد تا در اولين فرصت آن را بسازد و »على« كه تكاپو و تلاش او را براى زندگى مى‏ديد، خدا را شاكر بود. غلامرضا ازدواج كرد و صاحب دو فرزند شد، به اسم احمد و حميد رضا. شروع كرد به ساختن زمينى كه با مشقت تهيه كرده بود. درآمدش كفاف آن همه خرج و مخارج را نمى‏داد. با اين حال آن قدر قابل اعتماد و با ايمان بود كه دوستان و اقوام به او كمك مى‏كردند. از هر كس مبلغى مى‏گرفت و با پولى كه خود داشت، بخشى از كار ساخت. خانه را پيش مى‏برد. با شروع جنگ داوطلبانه عازم جبهه شد. همسرش گاه گله مى‏كرد. - نرو. بمان و ساخت خانه را تمام كن. - نمى‏گويم كه ساختن خانه واجب نيست، ولى الان جنگ در وضعيتى نيست كه هر كس بخواهد فقط به فكر خودش باشد. دو سه ماهى مى‏رفت جبهه و وقتى برمى‏گشت، تا ساعتى كه بود، كار مى‏كرد. مى‏گفت: اين خانه بايد زودتر تمام شود و خيال مرا راحت كند. آخرين روزهاى سال 1362 بود كه خبر شهادتش را براى خانواده آوردند او در عمليات خيبر در جزيره مجنون هنگام پاتك نيروهاى بعثى به شهادت رسيد. همراه ساك و وصيتنامه‏اش را آوردند. على وصيتنامه پسر را خواند: »پدر و مادر عزيزم، اين جا در جبهه به ياد شما هستم كه با ايمان بوديد. به شير حلال مادرم و رزق و روزى حلال پدرم، افتخار مى‏كنم پدر عزيزم را وكيل و وصى و قيم قرار مى‏دهم. از مال دنيا كه چيزى ندارم، به جز اين خانه و مقدراى بدهكارى. تا زمانى كه همسرم مى‏خواهد در اين خانه زندگى كند. اگر هم شوهر كرد نصف آن را به عنوان مهريه به همسرم و نصف ديگر را بين بچه‏ها تقسيم كنيد يا برايشان زمين بخريد كه بعدها بى‏مسكن نمانند. فاطمه به خاطرات غلامرضا دلخوش بود و به فرزندان كوچكى كه از او به يادگار مانده بود. احمد را در آغوش مى‏گرفت و صورتش را تو سينه پنهان مى‏كرد، مبادا نوه كوچكش اشك‏هاى او را ببيند و غم بى‏پدرى بر چهره‏اش بنشيند. احمد و حميدرضا را مى‏بوييد و مى‏بوسيد. - اين بچه‏ها بوى پدرشان را مى‏دهند، بوى غلامرضا را. محمد على كه كلاس سوم نظرى را مى‏گذراند، به جبهه رفت. گفته بود: آرزوى من شهادت است. هر بار كه از منطقه مى‏آمد، خاطراتى از هم سنگرانش تعريف مى‏كرد. بار آخر كه مى‏خواست برود، وصيتنامه‏اش را نوشت: »البته من كوچكتر از آن هستم كه بخواهم به شما امت قهرمان وصيت يا پيامى داشته باشم ولى از روى مسئوليتى كه دارم، توصيه مى‏كنم قدمى به عقب برنداريد و همچنان محكم و استوار در مقابل ضد انقلاب و گروهك‏هاى از خدا بى‏خبر بايستيد. از شما مى‏خواهم كه امام عزيزمان را تنها نگذاريد زيرا يكى از بهترين نعمت‏هايى است كه به ملت ايران عطا فرموده و ما بايد قدر اين نعمت الهى را بدانيم زيرا اگر اين نعمت به ما عطا نمى‏شد، معلوم نبود الان در چه منجلابى در حال دست و پا زدن بوديم.« او روز ششم بهمن سال 1365 در عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد. پيكر محمدرضا تشييع شد، اما همچنان از غلامرضا خبرى نبود تا آن كه ده سال پس از شهادتش در سال 1373، از طرف بنياد شهيد تهران تماس گرفتند و به »حاج على آقا« خبر دادند كه جسد مطهر »غلامرضا« توسط تفحص شهدا پيدا شده است. على و فاطمه براى گرفتن بقاياى پيكر پسر، عازم سفر شدند. تابوت غلامرضا سبك بود و در يك پارچه سفيد، بقاياى جسد غلامرضا را آورده بودند. دلش هواى كربلا كرد، يار علمدار رشيد سيدالشهداء، حضرت ابوالفضل العباس و بدن قطعه قطعه او. راضى‏ام به رضاى خدا و اميدوارم خداوند اين دو قربانى را از من و حاج خانم بپذيرد.