علی نورمحمدی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج على نور محمدى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد« و »محمود« و جانباز؛ »رسول«(
هفتاد و هفت سال قبل در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »نعمتالله« كشاورز بود. دو پسر و دو دختر داشت.
به دليل دلدرد كه آتش شد و به جان »نعمتالله« افتاده بود، عرق سرد بر پيشانىاش نشست. دراز كشيد. از درد زمين را چنگ مىزد. »فاطمه« همسرش برايش جوشانده آورد. عقلش به جايى قد نمىداد.
- بلند شو برويم جايى، حكيمى، دوايى، چيزى... اين طور كه نمىشود، دارى از دست مىروى.
نعمت ناى ايستادن نداشت. ساعتى بعد، در گوشه خانهاش دار فانى را وداع گفت. فاطمه مانده بود و چهار فرزند قد و نيم قد. قالى مىبافت. رو زمينهاى همسرش كشاورزى مىكرد و بچهها وقتى پدر بود، درس مىخواندند.
- ملاى مكتب، از مادرم شهريه مىگرفت. تو وضعيتى كه ما بوديم، صلاح در اين بود كه مدرسه نرويم و كمك حال مادرمان باشيم. به همين خاطر من با دو كلاس سواد، درس را رها كردم و بعد از آن سر زمين پدرم كار مىكردم.
»على« اندك اندك قالىبافى را آموخت. چهارده ساله بود كه در كارگاه »قالىبافى« مشغول به كار شد. ماهى صد ريال مىگرفت و آن را به مادر مىداد. مدتى بعد او با دقت و هوشى كه داشت، استاد قالىبافى شد. به تنهايى سفارش مىگرفت همه مزد را براى خود مىگرفت.
دو خواهرش را به خانه بخت فرستاد. مادربزرگ كه نگران سامان گرفتن او بود، از او خواست تا خدمت سربازى برود. »على« عازم خدمت شد، اما از آن جا كه كار و خانواده اهميت بيشترى براى او داشت، از پادگان فرار كرد و به خانه برگشت.
- اهل يك جا ماندن نبودم. از بچگى كار كرده بودم و هيچ وقت فكر و خيال مادرم و خانواده، راحتم نمىگذاشت. مادر بزرگ كه اوضاع را اين طورى ديد، از من خواست تا با دختر عمهام ازدواج كنم.
»على« هيچ نگفت و مادربزرگ كه سكوت او را دليل بر رضايتش مىديد به خانه »عمه« رفت »صديقه« را براى على و خواهرش را براى برادر على خواستگارى كرد. صديقه به عقد على درآمد با دويست و پنجاه متر زمين به عنوان مهريه. صديقه شانزده ساله بود و تا ششم ابتدايى درس خوانده بود. پدرش مغازهدارى باسواد بود و مادرش گليم و جاجيم مىبافت و كمى سواد داشت. على و برادرش پس از ازدواج در اتاقهاى خانه پدرى ساكن شدند. »صديقه« يك سال بعد، اولين پسرش را به دنيا آورد. على به ياد پدرش اسم او را »نعمتالله« گذاشت. او را بسيار عزيز مىشمرد و نگاهش كه مىكرد، ياد پدر در قلبش زنده مىشد. »نعمتالله« مىباليد و على از اشتياق ديدن او جان مىگرفت. پس از او مهدى در سال 1339 و محمد به دنيا آمدند.
»نعمت« چهار ساله بود و توى حياط خانه بازى مىكرد. »صديقه« به محمد كه حالا يك ساله بود و شير مىخورد، رسيدگى مىكرد. »مهدى« آن سوى اتاق نشسته و تكه نانى را
به دهان گرفته بود. صديقه كودكش را صدا زد.
- نعمتالله... نعمت جان...
از اتاق بيرون رفت. تو حياط انگار، گرد مرگ پاشيده بودند. كسى نبود.كودك را چند بار صدا زد، وحشت زانوهايش را لرزاند. اطراف حوض را مىگشت كه چشمش به پيكر رو آب ماندهى نعمت افتاد. فرياد كشيد. بر سر و صورت زد و كودك چهارسالهاش را رو دست بلند كرد. از صداى زجهاش خواهرش و مادر »على« بيرون آمدند. بچه را نشان آنها داد كه تو آب غرق شده و رنگش كبود بود.
- بچهام. زن دايى بچهام را ببين.
»فاطمه« روى زمين نشست. »صديقه« كودك را مقابلش گذاشته بود و بر سر و صورت خود مىزد. بعد از آن هميشه سردردهاى كشنده داشت و از دردى كه در سرش بود، مىناليد.
اعظم، رسول، محمود، اكرم، الهه و طيبه نيز با فاصله يكى دو سال به دنيا آمدند و او در همه دوران باردارى از دردسر مىناليد. به درس و مشق بچهها و به نظافت و تربيت آنها دقت داشت. در نبود »على« برايشان هم پدر بود، هم مادر و هم معلم. به آنها درس مىداد. اشكالات درسىشان را رفع مىكرد، با حجاب و رفتارش به دخترها درس مىداد و اصلا لازم به تذكر نبود. رفتارش بهترين الگو بود تا دخترها ياد بگيرند و پسرها كه تعصب و غيرت را از مادر و پدر، به ارث برده بودند، حتى با ديدن بىحجابى همسايهها رنج مىكشيدند. بعد از پيروزى انقلاب مهدى عازم خدمت سربازى شد و به عضويت سپاه درآمد و محمد مىديد برادرش كار را رها كرده و داوطلبانه به جبهه رفته است. او تازه ديپلم گرفته بود كه از سوى سپاه به جبهه اعزام شد. رسول هم به غرب رفته بود و محمود كه از هر سه برادرش كوچكتر بود، كف كفشش را پر مىكرد تا قدش بلندتر نشان بدهد. رفته بود ثبت نام كند براى جبهه. گفته بودند قدت كوتاه است. جبهه كه جاى بچهها نيست. به قامت رشيد رسول، محمد و مهدى نگاه مىكرد و غبطه مىخورد.
- خوش به حالتان. كاش من هم زودتر قدم بلند شود.
مهدى كه زخمى شد، مادر بىتابى مىكرد.
- تو را به خدا ديگر نرو. بمان و به كارهات برس.
به خاطر دل مادر ماند. مغازه لوازم التحرير باز كرد، اما »محمد« معاون گروهان شده بود. او پنج روز ماند و نوروز سال 1361 در تنگه رقابيه حين عمليات فتح المبين مفقود شد. خبرش را كه آوردند.
صديقه ناباورانه به عكسهاى او نگاه مىكرد.
- كسى باور مىكند كه محمد من شهيد شده باشد؟ نه. او زنده است و يك روز برمىگردد.
وصيتنامه محمد را با ساك او آوردند، نوشته بود: »پدر و
مادر نمىدانم چگونه از شما قدردانى كنم. قدر شما را ندانستم و شما را ناراحت كردم و الان شرمندهام. تنها راه قدردانى از شما را دعا براى شما مىدانم. در حق من دعا كنيد كه پيامبر اكرم )ص( فرمود: دعايى كه پدر براى فرزند كند، مانند دعايى است كه پيغمبر بر امت خود كند.
مادرم دعا كن كه خداوند مرا با شهيدان راهش و با شهيدان كربلا محشور كند. مبادا تو براى من گريه كنى. چون هر كسى را اجلى است. اين راه رفتنى را بايد برود، چه بهتر كه پيش از آن كه مرگ به سراغ ما بيايد، ما آن را در آغوش بگيريم. به برادرانم نصيحت مىكنم كه خود را به اخلاق مجهز كنند. مسئله مهم نماز و روزه است. پنج ماه نماز و چهار ماه روزه را براى من بخوانيد و بگيريد.«
رسول كه اواسط كلاس دوم دبيرستان، مدرسه را رها كرده و به جبهه رفته بود، هشت ماه بعد از شهادت محمد در عمليات محرم در منطقه - دهلران - مجروح شد. مدتها در بيمارستان بسترى بود و پس از بهبود نسبى، مغازه لوازم التحرير را باز كرد. محمود در هواى سرد زمستان با موتور بيرون مىرفت. مىگفتند: چرا اين كار را مىكنى؟ مىگفت: شانه بالا مىانداخت.
- مىخواهم عادت كنم. تو جبهه كه از اين خبرها نيست. بايد به هر سختى عادت كرد. وقتى ثبتنام كرد، انگار دنيا را به او داده بودند، مىگفت: جاى داداش محمد مىروم جنوب.
رفت و پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر - جزيره مجنون - مفقود شد. خبرش را كه آوردند، »صديقه« با آرامش پذيرفت.
باور مىكنم كه محمودم شهيد شده باشد. اگر گريه مىكنم، براى مصيبت امام حسين )ع( و فرزندان او است. همه بچههايم فداى حسين )ع(.
چهار سال بعد پيكر مطهر او را آوردند، در حالى كه مادر هنوز چشم به راه محمد بود.
على به روزهاى پايانى جنگ مىانديشد.
- من بعد از عمليات مرصاد، چند ماه رفتم جبهه، تو بستان نگهبانى مىدادم.
بعد از آن با همسرم رفتيم مكه. در آتشسوزى منا آن جا بوديم. مردم اين طرف و آن طرف مىدويدند. روز سخت و طاقتفرسايى بود با اين حال خطر از سر من و خانم گذشت.
صديقه دو سال پيش دار فانى را وداع گفته و همسرش حاج على را تنها گذاشته است.
- اول محرم سال 1385 بود كه سردردش دوباره شروع شد. به بيمارستان نجفآباد رفتيم. او را به صورت اورژانس به بيمارستان شهيد صدوقى اصفهان اعزام كردند. در بخش مراقبت ويژه بسترى شد. گفتند: سكته مغزى كرده است او هميشه از سردرد رنج مىكشيد، اما ناله نمىكرد. سيزده روز بعد از سكتهاش در بيمارستان از دنيا رفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}