صدیقه شکوهی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج خانم صديقه شكوهى، همسر شهيد »مانده على« و مادر مكرمهى شهيدان؛ »على« و »مهدى« پورقاسميان(
شصت و هشت سال قبل در نجفآباد اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمدرضا« نانوا بود و دو دختر و نه پسر داشت. صديقه فرزند سوم خانواده بود. خواندن قرآن را آموخت.
- حاج ربابه همسايهمان بود. پدرم ماهى پنج ريال به ايشان شهريه مىداد و من كه استعداد خوبى داشتم، خيلى خوب ياد مىگرفتم. پدرم كه مرد زحمتكش و قانعى بود و هر چه داشت، خرج بچههايش مىكرد.
سال 1332 صديقه سيزده ساله بودكه حاج خانم »پورقاسميان« براى پسر بيست و سه سالهاش به خواستگارى او آمد »بيگم آغا« راضى به ازدواج او نبود و تمايل داشت دخترش درس بخواند، اما »محمدرضا« در وجود »ماندهعلى« غيرت و مردانگى ديده بود و مىدانست كه مىتواند دخترش را خوشبخت كند. يك دانگ خانه، هزار تومان پول و پنج مثقال طلا مهريه »صديقه« شد و ملاحيدر آن دو را به عقد هم درآورد. »ماندهعلى« صد تومان داد و سربازيش را خريد. او سرپرستى دو خواهر و دو برادرش را هم به عهده داشت. كفاش بود و اندك اندك با شراكت برادرش، مغازهاى خريد. صديقه پانزده ساله بود كه اولين فرزندش به دنيا آمد.
- بعد از دنيا آمدن محمد عقد مرا به ثبت رساندند. چون سنم كم بود و ثبت محضرى نمىكردند. براى بچه هم همان موقع شناسنامه گرفتيم و گفتيم بچه زود به دنيا آمده. دو سال بعد زهرا و سال 39 على متولد شد. حاج آقا خواب ديده بود تو آسمان جايگاهى درست كرده بودند كه پر از نور سبز و قرمز و سفيد بوده. سه مرد روحانى نشسته بودند و مردم مدح حضرت على را در مراسم مىخواندند. وقتى بيدار شد، گفت: اسم بچهمان را »على« بگذاريم.
بعد عذرا و مهدى و پس از او رضوان، جعفر، نسيبه و مرضيه به ترتيب چشم به دنيا باز كردند.
- خانهمان حياط بزرگى بود با يك چاه وسط آن كه با دلو از آن آب مىكشيديم و كارهامان را مىكرديم. بيست و دو سال تو همان خانه با مادر شوهر و خواهر شوهر زندگى كردم. بعد يك زمين خريديم و شروع كرديم به ساختن آن. نيمهساز بود كه به آن جا اسبابكشى كرديم. برادر شوهرهام هم آمدند و با هم زندگى مىكرديم.
على از همان دوران نوجوانى با صوت خوش قرآن مىخواند و اذان مىگفت. توسط روحانيون نجفآباد اصفهان با قيام امام آشنا شد. موقع پخش اعلاميه دستگيرش كردند. مدتى بعد برگشت و بار ديگر موقع پخش كتاب دستگير شد. او را به شدت با باتوم كتك زدند. كتابها را گرفتند و رهايش كردند. او كه مداح اهلبيت )ع( بود. بعد از پيروزى انقلاب همزمان با فعاليتهاى سياسى و مذهبى با توجه علاقهاى كه به دروس حوزوى داشت. حوزه علميه رفت و طلبه شد و با شروع جنگ به عنوان روحانى و مبلغ به جبهه اعزام شد.
هنوز همرزمانش نوحههاى جانانه او را كه در رثاى شهيد بهشتى و يارانش مىخواند، به ياد دارند. وقتى مىخواست نماز شب بخواند. بىصدا بيرون مىرفت و در خلوت با خدايش مناجات مىكرد، مبادا كسى را بيدار كند.
- تو خانه هم كه بود، چراغ روشن نمىكرد. گاهى بيدار مىشدم و مىديدم تو تاريكى سر سجاده ايستاده و نماز مىخواند.
او على هفدهم شهريور سال 60 در سر پل ذهاب به آرزويش رسيد. نه گلوله به سر و صورتش خورده بود و جسد مطهرش شناسايى نمىشد. وقتى به صديقه كه خبر دادند، گفت مرا ببريد، بچهام را كه ببينم، مىشناسمش.
رفت تو سردخانه. پيكر على را ديد. او را از موهاى مجعد و بورش شناخت.
دست كرد تو جيب على. مفاتيح و قرآن جيبىاش را كه هميشه همراهش بود درآورد: »اين هم يك نشانه ديگر از على.« او هنوز هم هر سال تولد على را روز ميلاد مولاى متقيان در سيزده رجب مولودى مىگيرد. بيست و پنج روز پس از على، برادر صديقه در »هورالهويزه« به شهادت رسيد و پنج ماه بعد شوهر »عذرا« كه در واحد مهندسى رزمى در عمليات فتحالمبين شركت كرده بود، به شهادت رسيد.
همزمان با على، برادر كوچكش مهدى نيز در جبهه جنوب بود. او پس از پايان دوره راهنمايى به عضويت سپاه پاسداران درآمده بود. او هجده ساله بود كه ازدواج كرد و مدام در جبهه بود. در حالى كه پايش گلوله خورده بود. اما دوباره با درد راهى جبهه شد. »صديقه« سر تكان داد.
- نرو پسر جانم. بگذار حالت بهتر شود.
- نه بايد بروم.
همسرش »مهرى« ژاكتى كه برايش بافته بود، را به او داد.
- بپوش كه سرما نخورى.
مهدى از او حلاليت طلبيد و رفت. در نهم اسفند 62 در منطقه »جفير« به شهادت رسيد.
نشسته بودند سر مزار على و مهدى كه نزديك به هم بود. دعا مىخواندند. پنجشنبه هر هفته كارشان همين بود. خرما، ميوه و شيرينى مىبردند جنت الشهدا. قاليچه كنار مزار پهن مىكردند و مىنشستند به خواندن قرآن و دعا.
»يكى از دوستان مهدى آمد. فاتحه داد و خرما گذاشت دهانش. بيخ گوش حاجى چه گفت كه حاجى ابرو بالا انداخت و اخم كرد: نه، نه...
مردجوان هيچ نگفت و رفت، پرسيدم: مگر چه گفت؟ حاجى گفت: مىخواست او را كنار مهدى دفن كنيم. گفتم: آن جا جاى من است.
»صديقه« خنديد: مگر قبرستان را خريدهاى آقا؟
حاج ماندهعلى آهى كشيد و گفت:
- اينجا جاى من است.
صديقه نگاه كرد به صورت على كه تو قاب به او مىخنديد.
- مگر قرار است شهيد شوى؟
حاجى دستها را رو به آسمان بلند كرد.
»اللهم ارزقنى توفيق الشهادت فى سبيله«
گفت و گريه كرد و اشك صديقه را هم درآورد. قرار بود بروند مكه.سال 1366 رفتند. تو راهپيمايى برائت از مشركين حاجى در گروه انتظامات بود. صديقه و عدهاى از زنان را هم دوخت و دوز پرچمهاى مراسم به عهده گرفتند. روز بعد همگى رفتند به پل هجوم (در همين مكان و در جمعه خونين مكه به تاريخ نهم مرداد 66 مأموران عرب به حجاج ايرانى حمله كردند) پليسهاى آلسعود آماده باش ايستاده بودند. مردم به مسجد جن كه رسيدند در آن بسته بود. جلو صف، پيام امام را به چند زبان فارسى، عربى و انگليسى مىخواندند. مردم شعار مىدادند »الموت لامريكا، الموت لاسرائيل«
مأموران ميان جمعيت ريختند، با مشت و لگد به جان زن و مرد و پير و جوان افتاده بودند. باتوم برقى بود كه به تن حجاج مىخورد. دو مأمور، مرد جوانى را از روى ويلچرش برداشتند و پرت كردند وسط جماعت. جيغ و فرياد و »يا حسين« به هوا برخاست. صداى شليك نمىگذاشت صدا به صدا برسد. مردم به طرف كعبه مىدويدند. پيرمرد عرب، حجاج ايرانى را به هتل مخصوص تركيهاىها راهنمايى كرد. مردم به اتاقها و هتل پناه بردند. خبرى از حاج آقا نبود و صديقه در پى مردش بود. عدهاى مجروحان را به داخل هتل مىكشاندند تا زير دست و پا له نشوند. صديقه مردى را ديد كه زخمى و مجروح است. شيار خون از سر شكستهاش تا روى گونه و چانه كشيده شده بود. صديقه جلو رفت. او را با حاج آقا ديده بود. سراغ مردش را گرفت و مرد بىصدا گريست. شانههايش از گريه مىلرزيد.
- سر حاجآقا تير خورد. ديدم كه افتاد، ولى تو شلوغى ديگر چيزى نفهميدم.
زمان ايستاد و صديقه نمىدانست بگريد يا در غم مرگ همسر، صبورى كند. يك برادرش در مبارزات انقلاب، دو برادرش، دامادش و دو پسرش در جنگ شهيد شده بودند و اين بار همسرش بود كه او را تنها گذاشته بود تا به جمع عزيزان شهيدان بپيوندد.
در ذهنش تداعى شد. توى هتل شب قبل بعد از دعاى توسل، حاجى وصيت كرده بود كه نه خمس بدهكار است و نه زكات، نه نماز و نه روزه. مرد يك كلام گفته بود: بچهها خدا را دارند. تو هم به خدا توكل كن.
صديقه قسم خورد تا او را پيدا نكند، به ايران برنگردد. رئيس كاروان گفت: بايد برگرديم، اما او هفده روز در بلاتكليفى ماند تا پيكر كبود و زخمى همسرش را يافت و با او به وطن برگشت.
او را آوردند و در كنار دو فرزند شهيدش به خاك سپردند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}