ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج احمد معين، همسر معظم شهيده صديقه موسويان و پدر گرامى شهيدان؛ »مرتضى« و »مصطفى«( بيست و سوم اسفند ماه سال 1307 در نجف‏آباد اصفهان به دنيا آمد. چهار خواهر و دو برادر داشت. پدرش، »غلامرضا« از معتمدين بازار پارچه‏فروشى بود. اكثر تجار و مغازه‏داران به او ارادت داشتند. سواد سياقى داشت. خمس و زكات مالش را مى‏داد و حساب همه معاملاتش را به درستى مى‏دانست. - مادرم سواد نداشت، ولى قرآن‏خوان خوبى بود. پدرم شاگردى به نام »مرتضى مدرس« داشت. وقتى پدرم رفت مكه، من را گذاشت پيش او تا توى كارها كمكش كنم. آن موقع، كلاس چهارم بودم. آقا مرتضى شروع كرد به درس دادن من. از آن به بعد ديگر مدرسه نرفتم. احمد كم‏كم مردى شد براى خودش. پدر با وجود او، ديگر نگران گرداندن مغازه نبود. او كارهاى خريد پارچه را هم انجام مى‏داد. احمد نمى‏خواست به نظام شاهنشاهى خدمت كند. هرازگاهى به روستاهاى اطراف مى‏گريخت. آب‏ها كه از آسياب مى‏افتاد، برمى‏گشت. محضردارى كه با آنها آشنا بود، با يك عقد صورى او را از دربه‏درى و تعقيب و گريز نجات داد. - آقاى رضوى شناسنامه زنى به اسم »صديقه يوسفى« را آورد و او را عقد كرد براى من. بيست تومان هم دادم و معاف شدم. اعلام كرده بودند كه هر كس ده ماه پيش ازدواج كرده باشد، معاف مى‏شود. من با اين كلك نجات پيدا كردم. البته هيچ وقت »صديقه يوسفى« را نديدم. به روستاهاى اطراف مى‏رفتم و در آن جا پارچه مى‏فروختم. در سرما و گرما كارم با دوچرخه همين بود. گاهى هم كه نسيه برمى‏داشتند بايد مى‏رفتم طلبم را مى‏گرفتم. بيست و هفت ساله بودم كه پدر، »صديقه سادات موسويان« را برايم خواستگارى كرد. پدر او تاجر بادام بود. مادرش را در سه سالگى از دست داده بود. تا ششم ابتدايى هم درس خوانده بود. زمان رضاشاه و قضيه كشف حجاب، پدر زنم نگذاشته بود او درسش را ادامه دهد. نمى‏شد كسى با چادر به مدرسه برود. خانواده مذهبى و مؤمنى بودند. از خواستگارى تا عروسى‏مان چهار ماه طول كشيد، اما زنم را نديدم تا عروسى كرديم. همراه خانواده برادرم در منزل پدرى‏مان، در محله حكيم، چهارراه شهردارى، پشت بانك ملى مركز، زندگى مى‏كرديم. مهدى، مرتضى، مجتبى و مصطفى آن جا به دنيا آمدند. صديقه شير نداشت. يك گاو داشتيم. به پسرهايم شير گاو مى‏داديم. صديقه خيلى مهربان بود و با محبت با من و بچه‏هايش حرف مى‏زد. صديقه پنج فرزند پسر به دنيا آورد؛ پسرهايى كه با تولدشان بركت به زندگى‏مان آوردند. صديقه تنها همسرم نبود؛ همدم، ياور، دوست، عزيز و همه كس من بود. او در حوزه علميه خواهران »فاطميه« زير نظر استاد »علامه امين« تحصيل كرده بود. احمد و پسرانش اعلاميه‏هاى امام خمينى را در جلسات مذهبى‏اى كه در منزلشان برگزار مى‏كردند، از ديگران مى‏گرفتند. بعد از تكثير، بين بازارى‏ها پخش مى‏كردند. مهدى كه فوق‏ليسانس رشته برق و الكترونيك از امريكا بود. مرتضى تازه ديپلم راه و ساختمان گرفته بود. مهدى و مرتضى، همين طور و مصطفى پابه‏پاى پدر براى به ثمر رسيدن انقلاب فعاليت مى‏كردند. - در مراسمى كه توى خانه برگزار مى‏كرديم، روحانيون، مردم را به مبارزه با رژيم دعوت مى‏كردند. ساواك شك كرده بود و تذكر داده بود كه جلسات را سياسى نكنيم. ما چند نفر را بيرون منزل و سر كوچه مى‏گذاشتيم كه نگهبانى بدهند و تا مأموران را ديدند، بهمان خبر دهند. تا احساس خطر مى‏كرديم، جلسه را تمام مى‏كرديم و همه متفرق مى‏شدند. قصد ما مبارزه بود، نمى‏خواستيم جان كسى به خطر بيفتد. مبارزات احمد و پسرانش ادامه داشت تا اين كه يك روز »جمشيد پاسبان« و مأمورانش به مغازه بزرگ و لوكس پارچه فروشى »احمد معين« حمله كردند و آن را به آتش كشيدند. احمد به اين سو و آن سو مى‏دويد. بر سر و روى خود مى‏زد و سعى داشت آتشى را كه داشت تمام سرمايه‏اش را مى‏سوزاند، خاموش كند. نتوانست. شعله‏ها از دهانه بزرگ مغازه به بيرون كشيده شد. طاقه‏هاى پارچه‏هاى زربفت و گرانقيمت در آتش خشم مأموران پهلوى سوخت. از آن همه پارچه، فقط دود و خاكستر و سياهى به جا ماند. احمد رنگ به رخسار نداشت. به خانه برگشت. صديقه از ديدنش، يكه خورد. مردش را هيچ گاه اين گونه افسرده نديده بود. دانست كه ضربه‏اى مهلك به جانش خورده است. مثل هميشه، سنگ صبورش شد. پاى درددلش نشست و حرف‏هايش را شنيد. گفت كه نبايد جا بزند و بايد از اول شروع كند. احمد تا مدت‏ها در مغازه نرفت. بيزار بود از ديدن پارچه و بازار پارچه فروشى كه چند دهه در آن كار كرده بود. چند تخته قالى خريد و سالها به فرش‏فروشى پرداخت. او در كنار صديقه به آرامش مى‏رسيد و هر مصيبتى را تاب مى‏آورد. اين نيز گذشت و آرام آرام از يادش رفت كه روزگارى ساواك، چه ظلمى در حق او روا داشته است. همراه همسرش به روستاها مى‏رفتند و براى آگاه كردن روستاييان فعاليت مى‏كردند. آن موقع هنوز انقلاب نشده بود. صديقه بيست سال سابقه تحصيل در حوزه داشت. از اين كه مى‏ديد بسيارى از زنان همسن و سال خودش سواد ندارند و از مسائل شرعى هيچ نمى‏دانند، رنج مى‏كشيد. تصميم گرفت براى خانم‏هاى نجف‏آباد، كلاس احكام و آموزش قرآن بگذارد. از آن جا كه در هر كارى با احمد مشورت مى‏كرد و بهترين مشوق و راهنمايش او بود، از او اجازه خواست. احمد اين تصميم را به جا و مؤثر ديد. پذيرفت كه همسرش روزى دو ساعت در منزل، كلاس بگذارد. او هر جمعه صديقه را به روستاى چاله سياه مى‏برد. صديقه، خانم‏ها را در مسجد روستا جمع مى‏كرد و با سخنرانى و گفتن احكام و پاسخ به سؤالات شرعى آنها بهشان آگاهى مى‏داد. مشكلات آنها را مى‏پرسيد و پاى صحبتشان مى‏نشست. - اگر مشكلى هست، بگوييد. تا جايى كه از دستم بربيايد، در خدمتتان هستم. اگر خانواده‏هاى فقير يا بى‏سرپرست، پول، لباس يا مواد غذايى لازم داشتند، بهشان مى‏داد. شنيده بود كه در روستا يك حمام خزينه‏اى كوچك هست كه صبح تا ظهر، آقايان مى‏روند و ظهر تا غروب خانم‏ها. اين براى زنان روستا سخت بود. بين راه نگاه كرد به مردش كه منتظر شنيدن صحبت‏ها و همكلامى با همدمش بود.احمد همان طور كه رانندگى مى‏كرد، چشم از جاده برگرفت و در او نگريست. - چرا بى‏حوصله‏اى؟ صديقه موضوع را تعريف كرد و احمد در سكوت شنيد. - مى‏خواهم مغازه پدرم را بفروشم. پولش را كلا خرج ساخت حمام براى روستايى‏ها مى‏كنم. يك مغازه از حاج آقا موسويان به او ارث رسيده بود. او مى‏خواست مالش را صرف امور خير كند. احمد از اين انديشه، قلبش از شوق لرزيد. نگاه كرد به زنى كه سالها پابه‏پايش آمده بود و چون فرشته‏اى بى‏گناه همدم همه لحظه‏هايش بود. به بنگاه معاملات ملكى سپرد تا مغازه را به فروش برسانند. هفته بعد كار سند زدن مغازه تمام شد. صديقه هم پول آن را صرف خريد زمين و مصالح براى ساخت حمام كرد. مردان روستايى از بنايى تا كاشيكارى آن را خودشان انجام دادند. آن حمام ساخته شد براى خانم‏ها. صديقه ارثيه‏اش را خرج مردم محرومى كه دوستشان داشت، كرده بود. رضايت از برق نگاهش پيدا بود. »مرتضى« كه همان سال پيروزى انقلاب وارد سپاه شده بود، در ديوان‏دره خدمت مى‏كرد. براى ارشاد زنان كرد، پارجه مشكى مى‏خريد. صديقه چادر مى‏دوخت. او مى‏برد و به خانواده‏ها هديه مى‏داد. - به مرخصى كه مى‏آمد، دور از چشم من و حاج خانم روزه مستحبى مى‏گرفت. غروب‏ها به خانه برمى‏گشت كه نفهميم روزه بوده و از صبح چيزى نخورده. مسئول پايگاه مقاومت »شهيد بهشتى« بود. در جبهه هم فرمانده لشكر زرهى بود. مى‏گفت كه با سردار كاظمى همدم و همنشين است. - وقتى برادر كوچكش »محمد« جاى تركش‏ها را مى‏ديد، مى‏پرسيد: داداش چرا اين طورى شده‏اى! او هم مى‏گفت: طورى نيست. پشه نيش زده. خيلى محمد را دوست داشت. مدام با او شوخى مى‏كرد. به پرداخت خمس و زكات مال، اعتقاد خاصى داشت. به پدرش مى‏گفت: »آقاجان يادت باشد كه خمس مالت را بدهى.« اين سفارش هميشگى‏اش بود. او بيست و چهار ساله بود كه در عمليات »بيت المقدس« در پانزدهم ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد. احمد به ياد روزهاى بعد از شهادت او مى‏افتد. - يك باغى به اسم »قلعه‏شاه« داشتيم كه آن قدر سرسبز و قشنگ بود، آدم با ديدنش سرزنده و شاد مى‏شد. آقا مرتضى خيلى به اين باغ مى‏رسيد. درختانش را آب مى‏داد. شاخه‏هاى اضافى را هرس مى‏كرد. وقتى او شهيد شد، خانمم ديگر پا به باغ نگذاشت. مى‏گفت: همه جاى اين باغ، جاى پاى مرتضاى من است. دلم برنمى‏دارد اين جا را بدون مرتضى ببينم. تصميم گرفتم باغ را هديه كنم. سال شصت و دو اين كار را كردم. الان يك مجتمع آموزشى به اسم »شهداى معين« آن جا ساخته‏اند كه مقابل مسجد »صاحب الزمان )عج(« نجف‏آباد است. مصطفى هفده ساله‏ام هم داوطلبانه به جبهه رفت و او هم درست پنجاه روز بعد از برادرش در عمليات رمضان، بيست و سوم تيرماه شهيد شد. احمد ياد روحيه پر جنب و جوش و شاد مصطفى كه مى‏افتد، لبش به خنده مى‏نشيند. - مصطفى ورزشكار بود. در ورزشگاه »انقلاب« تنيس و بسكتبال بازى مى‏كرد. صديقه و احمد، صبورانه از دست دادن دو پسر را تاب آوردند. »مجتبى« مدير كاروان زيارتى بود. او كه به زيارت مى‏رفت، صديقه هم همراهش مى‏رفت. سال 1366 هم قرار بود برود مكه. آن جا سؤالات شرعى خانم‏هاى زائر را پاسخ مى‏داد. شب قبل از رفتنش، نشست كنار احمد. - بيا عهد كنيم كه بدون هم به بهشت نرويم. احمد قدرى تأمل كرد. به چهره مصمم همسرش نگاه كرد و ماند كه چه بگويد. - از رفتن حرف مى‏زنى؟ صديقه خنديد. - بالاخره همه‏مان رفتنى هستيم. باورش براى مرد دشوار بود، اما پذيرفت. عهد بستند كه هر كدامشان زودتر از دنيا رفت، شفاعت آن يكى را براى ورود به بهشت بكند. صديقه رفت. - نشسته بودم راديو گوش مى‏كردم كه خبر شهادت بسيارى از حجاج را در راهپيمايى برائت از مشركين شنيدم. ته دلم لرزيد. با خودم گفتم: نكنه صديقه طورى شده باشد! تحمل داغ او برايم سخت بود. اسامى شهدا را مى‏خواندند و دعاى من اين بود كه همسرم جان سالم به در برده باشد. يك دفعه نام او را خواندند. دنيا روى سرم خراب شد. محمد پانزده ساله‏ام كنارم نشسته بود. سكوت كرده بودم، مبادا كه او چيزى بفهمد. محمد وابستگى عجيبى به مادرش داشت و عزيز كرده حاج خانم بود. همسرم هم در سخت‏ترين لحظات وقتى به شدت از محمد عصبانى مى‏شد، فقط مى‏گفت: الهى خدا هدايتت كند. پدر، محمد را فرستاد منزل يكى از بستگان كه براى سلامتى زائران مكه، مراسم مناجات‏خوانى گرفته بود. - براى مادرت و سلامتى‏اش دعا كن. پسر رفت و احمد در خلسه تنهايى‏اش سخت گريست. براى برگرداندن پيكر شهدا به عربستان رفتند، ولى در سردخانه اثرى از صديقه نبود.چند روز بعد، جنازه‏ها شناسايى شدند و صديقه را به آنها تحويل دادند. باورش براى احمد دشوارتر از آن بود كه بتواند اين رنج عظيم را تاب بياورد. عشق، زندگى، همدم و همراهش را به يك باره از دست داده بود. - با رفتن او كمرم شكست. ديگر حال و حوصله ندارم. الان فرش‏فروشى را جمع كرده‏ام. در بازار نجف‏آباد مغازه شيرينى فروشى خريدم و با محمد آن جا هستيم. اما ديگر دل و دماغ سابق را ندارم. با رفتن صديقه، تكيه‏گاهم را از دست دادم و پشتم خالى شد. خيلى براى يكديگر، حرمت قائل بوديم. نمى‏دانم چرا من را تنها گذاشت و رفت. او شريك تنهايى‏هايم بود. راستى چرا شب قبل از رفتنش با من عهد بست كه شفاعتم را در روز قيامت بكند! او از شهادتش آگاه بود. اطمينان دارم كه همه چيز را مى‏دانست.