ایران نصر اصفهانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم ايران نصراصفهانى، مادر مكرمهى جانباز كريم و شهيدان؛ »محمد« و »ابراهيم« نصراصفهانى(
پدرش »حسين« استوار پليس شهربانى بود كه دو دختر و دو پسر داشت. او دو يتيم ديگر را نيز سرپرستى مىكرد. اگر كسى كار نداشت و از بىپولى رنج مىبرد، به داد او مىرسيد. برايش كارى دست و پا مىكرد. پولى به او مىداد. او خانهاى خريده بود كه آشنايانش را در آن، جا مىداد. هر كسى خانه نداشت، يكى از اتاقها را به او مىداد. پس از مدتى، خود به خانه پسر عمويش رفت و در آن جا ساكن شد. به هر كس پول نداشت، در خريد خانه كمك مىكرد.
- پولش را از حقوق ماهيانهات به من بده.
»ايران« نه ساله بود كه عمو او را براى پسرش كه بيست و يك ساله بود و در كارخانه ريسندگى كار مىكرد، خواستگارى كرد. در منزل، خطبه عقد خواندند. ايران آن قدر كوچك بود كه لباس عروسى تو دست و پايش گير مىكرد. براى پايين آمدن از پلهها، لباس زير پايش ماند. عمو او را روى دستهايش بلند كرد و از پلهها پايين آورد. زنعمو، تكه زمينى را كه داشت، مهريه او كرد. حسين كه در انديشه پاسخ گفتن به اين لطف همسر برادرش بود، بعد از به دنيا آمدن »عليرضا« فرزند اول ايران، قطعه زمينى به نام دختر كرد.
- بعد از ظهر با مادر شوهرت بيا محضر. بايد آن زمين را كه به جاى مهريه به نام تو كرده، به او برگردانى. او فرزندان ديگرى هم دارد. اين زمين، سهم تو نيست.
ايران آن قدر كوچك بود كه مادر همسرش با خواهش و تمنا و وعده و وعيد، او را از وسط بازى با دوستانش و برادر شوهرهاى كوچكتر از خودش بيرون مىكشيد. تا بچه را شير بدهد. ايران شتابزده نوزادش را شير مىداد و دوباره او را به مادر همسرش مىسپرد و به بازى برمىگشت.
حسين همان زمينى را كه به دختر هبه كرده بود، ساخت. چهار سال بعد، ايران و همسر و فرزندان به آن جا نقل مكان كردند. مردش كه به حرام و حلال اعتقاد داشت، بچهها را از همان كودكى با احكام آشنا مىكرد.
- باغى داشتيم كه نصف آن مال برادرم بود. وسط آن يك راه باريك كشيده بوديم. ديوار و حصار نداشت. با يك خط، جدا شده بود. شوهرم نمىگذاشت بچهها آن طرف بروند، مبادا كه بىاجازه ميوهاى بچينند.
ايران باردار بود كه پسرش به خانه عمه رفت. عمه در همسايگى آنها بود. جوى باريكى بين دو خانه حايل بود. پسر توى آن افتاد و در عرض چند ثانيه از دنيا رفت. او كه به فرزند چهار سالهاش دلبستگى عميقى داشت، در يأس دست و پا مىزد و دوران باردارىاش را سپرى مىكرد.
- كريم كه به دنيا آمد، تا حدودى جاى خالى بچهام را پر كرد. من تو خانه پدرى سختى نكشيده بودم، اما در خانه همسرم با اين كه نسبتا از بقيه مردم، بهتر زندگى مىكرديم، با اين حال سختىها را تحمل مىكردم. به دخترهايم، خانهدارى ياد مىدادم. تربيت پسرها را هم به عهده داشتم، اما شوهرم با رفتار
آرام و رعايت شرعيات خيلى روى ذهنيت آنها اثر مىگذاشت. »ابراهيم« در تظاهرات مردمى شركت مىكرد. آن روز ساواك در حال شعارنويسى روى ديوار او را دستگير كرد. يكىشان سيلى به صورتش زد. صورت ابراهيم سوخت. از سرما بود يا ضرب دست مأمور، به هر حال پوست صورتش كزكز مىكرد.
- بگو جاويد شاه!
نگفت. سرگرد از جيپ پياده شد. راست جلو او ايستاد. هاى دهانش تو هوا بخار شد.
- بگو و برو پسرجان.
سر بالا انداخت كه نه. سرگرد اشاره كرد به مأمورهايش. زير بازوهاى او را گرفتند و انداختندش توى جوى آب. يخ جو شكست و آب سرد همه تن ابراهيم را دربر گرفت. لرز به جانش افتاد. مأمورها كه سوار جيپ شدند، او نيز بيرون آمد. از كاپشن و شلوارش آب مىچكيد. به خانه كه رسيد، ايران به سرخى گونهها و نگاه تبدار او خيره شد.
- چه شده؟
ابراهيم تعريف كرد و ايران او را كنار والر نفتى نشاند. برايش حوله و پتو آورد.
- لباسهات را در بياور. خودت را خشك كن و پتو را بپيچ دور تنت.
ابراهيم سرشار از عطوفت بود. ورزشكار بود. مدال قهرمانى كشتى داشت. به باغ كه مىرفتند، براى خواهرهايش ميوه مىچيد. تو كارهاى خانه به مادر كمك مىكرد. ايران به ياد او مىخندد.
- خيلى خوش لباس بود. شلوارش را مىداد مرضيه اتو كند. به جاى آن، حياط را آب و جارو مىكرد كه كار خواهرش را سبك كرده باشد. هفتهاى يك روز نانوا مىآمد و توى خانه نان ما را مىپخت. يك بار نيامد. داشتم توى تنور نان مىگذاشتم كه ابراهيم از مدرسه رسيد. ظرف خمير را برداشت و گفت: اين كه كار تو نيست. اگر يك بار اين كار را كردى، مردم فكر مىكنند كه وظيفهات است.
مادر همسرم رفت و نانوا را آورد.
ابراهيم روز ورود امام خمينى به ايران، به بهشت زهرا رفت تا در مراسم شركت كند. بعد از پيروزى انقلاب هم به عضويت سپاه پاسداران درآمد. جنگ كه شروع شد، گفت كه عازم جبهه است. ايران از او خواست تا بماند و به دانشگاه برود.
- تو جبهه درس مىخوانم. قبول شدم، برمىگردم. قبلو نشدم، مىمانم كه لااقل تو جبهه مفيد باشم و به كشورم خدمت كنم.
وقتى به مرخصى آمد، تعريف كرد كه »موقع پيشروى از تو سنگر عراقىها يكى بيرون آمد و قصد داشت من را با سر نيزه
بزند. او را ضربه فنى كردم و فرستادمش بين بقيه اسرا.
»كريم« كه تا پيش از انقلاب با ابراهيم در همه فعاليتها شركت داشت، از سوى جهاد به سيستان و بلوچستان رفت. به عضويت سپاه كه درآمد، عازم كردستان شد. سال 1360 به جبهه جنوب رفت. فرمانده گروهان بود. بارها زخمى شد، اما منطقه را ترك نكرد. فرمانده تيپ قمر بنىهاشم )ع( شد. تير مستقيم به كمرش خورد. تماس گرفته بودند كه به بيمارستان انتقال يافته است. ايران بىخبر از فرزندش به خانه خواهرش در كردستان رفته بود. فرزندانش به ديدن برادر رفتند و تن زخمى و خونين او را روى برانكارد ديدند.
جراحى كريم با موفقيت انجام شد. بيست روز در بيمارستان ماند و پس از آن كه او را به خانه آوردند، ايران پسرش را ديد كه پوست و استخوان شده. تازه شنيد كه چه بلاهايى از سر او گذشته است. اصرار كرد كه ازدواج كند. همان سال ازدواج كرد. اما پايبند شهر، خانه و كاشانه نشد. ده روز بعد، آماده سفر شد. گفتند: »نرو.«
اخم به صورتش نشست.
- مىخواهيد حرف صدام به كرسى بنشيند؟ پيغام داده كه كريم چرا جوانهاى مردم را مىفرستى جلو گلوله و خودت پشت آنها پنهان مىشوى؟ من فرمانده تيپ هستم. بايد بين نيروهايم باشم كه به رزمندهها انرژى بدهم.
رفت و اين بار در عمليات خيبر تير به نخاعش اصابت كرد و قطع نخاع شد. او اكنون جانباز هفتاد درصد است.
پس از او »ابراهيم« كه در سن بيست و يك سالگى، طى عمليات آزاد سازى خرمشهر در دهم ارديبهشت ماه سال 1361 روى پل خرمشهر به شهادت رسيد. چند هفته بعد، شهر از تصرف عراقىها درآمد.
»محمد« دانشآموز بود كه خواست عازم شود. توى شناسنامهاش دست برد. كلاس سوم راهنمايى را در جبهه خواند.
- مامان غصه درسم را نخور. كتابهام را بردهام. هر وقت بتوانم درسم را مىخوانم.
او كه از كودكى به شغل نظامى علاقه داشت، هميشه لباس ارتشى مىخريد و مىپوشيد. پارچه به پيشانى مىبست و همه بازىهايش جنگى بود. اكنون به آرزوى خود رسيده بود و در جبهه واقعى مىجنگيد.
همان شب عمه خواب ديده بود كه تسبيح توى دستش پاره شد و دو دانه آن روى زمين افتاده است. پسر خودش هم در جبهه بود. به دلش آگاه شده بود كه يكى از دانهها پسر اوست و ديگرى محمد. محمد را كه زخمى شده بود، به بيمارستان انتقال دادند. كتش را درآورده بود.
- جاى من اين جا گرم است. اين را بپوشيد كه سردتان نشود.
بهبود كه يافت به جبهه برگشت. مدتى بعد در نهم اسفند ماه سال 1364 به شهادت رسيد. پيكرش سه ماه مفقود بود و بعد او را به خانوادهاش تحويل دادند. پدر شهيدان نيز در سال 1377 بر اثر تومور مغزى دار فانى را وداع گفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}