ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
طيبه صباغى رنانى، مادر مكرمه‏ى شهيدان؛ عبدالله، احمد على و جانباز 70 درصد اصغر باباصفرى( پدرش ابراهيم رو زمين‏هاى مردم زراعت مى‏كرد او پنج فرزند داشت كه از سنين پايين آنها را با كار و تلاش آشنا مى‏ساخت. طيبه روزهاى دور كودكى را به ياد مى‏آورد كه براى شست و شو و غذا، از سرچشمه آب مى‏آورد. ظرف آب آن قدر بزرگ بود كه وقتى آن را مى‏آوردم، نصف آب، بين راه مى‏ريخت. وقتى ظرف نصفه را به مادرم مى‏دادم، غر مى‏زد و سرزنشم مى‏كرد. هفت ساله بود كه مادرش خديجه او را به ملاعلى معلم محله سپرد تا قرآن خواندن بياموزد خواهرها و برادرش نيز از ملاعلى درس مى‏آموختند. وقتى طيبه از مكتب برمى‏گشت، گاو را مى‏دوشيد و شير آن را به زنى كه هر روز غروب براى خريد شير مى‏آمد، مى‏فروخت. همان زن، بعدها براى او خواستگارى فرستاد، طيبه به مسجد مى‏رفت تا نماز ظهر و عصر را بخواند كه زنى سر راه او قرار گرفت. طيبه از نگاه‏هاى زن دانست كه تعمدى دارد. سر فروافكند و رفت توى مسجد. چند روز بعد به خواستگارى‏اش آمدند. مهمان‏ها كه رفتند ايستاد مقابل مادر. - من نمى‏خواهم شوهر كنم. خديجه اخم كرد. - تو كه كارى بلد نيستى تو خانه ماندنت اشتباه است. شوهر كنى و سامان بگيرى بهتر از اين است كه بمانى خانه بابات! ابراهيم پولى نداشت تا جهيزيه دختر را تهيه كند. از دوستش پانصد تومان گرفت. چند تكه وسيله زندگى را جهت رفع حاجت خريد و دختر را به خانه بخت فرستاد. شوهرم ده، پانزده سال از من بزرگتر بود اخلاق تندى داشت وقتى عصبانى مى‏شد، ديگر هيچى متوجد نبود. مادر شوهرم حامى من بود. هر وقت خيلى غصه‏دار مى‏شدم، به او پناه مى‏بردم، ولى فايده نداشت. كه او هم چند سال بعد از دنيا رفت، اصغر و مهرى به دنيا آمده بودند و وضع زندگى ما روز به روز بدتر مى‏شد. عبدالله كه به دنيا آمد از همان ابتدا عاطفه و محبتش را نثار مادر مى‏كرد. خيلى كوچك بود كه مدرسه را رها كرد تا كمك خرج خانواده باشد. شده بود كارگر كارخانه. همه دستمزدش را براى مادر مى‏آورد. به دستهاى خالى پدر كه نگاه مى‏كرد انگار حس دل آرزومند مادر را درك مى‏كرد. پس از او احمد على، فرهاد، عباس، مريم و زهرا نيز متولد شدند. - وقتى شوهرم با كلى نذر و نياز توانست خانه كوچكى بخرد انگار دنيا را به من داده بودند بعد از سالها از خانه مادر شوهرم كه با جارى‏ها و برادر شوهرهايم زندگى مى‏كردم بيرون آمديم. طيبه به دليل فشارهاى اقتصادى و مشكلاتى كه در زندگى مشتركش تحمل كرده بود، براى هر زايمانش درد غير قابل تصورى را تحمل مى‏كرد. - وقتى مى‏خواستم فرهاد را به دنيا بياورم، درد شديد داشتم. شوهرم خيلى نگران بود چند بيمارستان رفتيم مرا قبول نكردند. شوهرم التماس مى‏كرد وقتى گفتم به خانه برگرديم، با ترديد مرا به خانه آورد و فرهاد را در منزل به دنيا آمد. عبدالله محور و رهبر بقيه خواهر و برادرهايش بود. كم حرف مى‏زد. احترام پدر و مادر را نگه مى‏داشت. به درس و كار بچه‏ها كمك مى‏كرد. بى‏ريا بود و هر چه داشت براى خانواده خرج مى‏كرد. او كه به جبهه رفت، اصغر و احمد هم به دنبال او اصرار براى رفتن داشتند. اصغر هم عازم شد. آن روز خبر مجروحيت او را كه آوردند، مادر مرغ سركنده را مى‏مانست. رفته بود بيمارستان به اميد ديدن پسر كه مدتها از او بى‏خبر مانده و براى ديدنش بى‏تابى كرده بود. دكتر كه توى اتاق آمد او را صدا زد. خبر قطع نخاع شدن اصغر را كه داد، مادر تو سر خود زد. اين چه وضع است خدا جان بچه‏ام مگر چند ساله است كه بايد تا آخر عمر در بستر بماند؟! احمد على آمد بيمارستان، برادر را كه بيهوش و بى‏تكلم روى تخت افتاده بود و تكه گوشت بى‏جانى را شبيه بود، بوسيد و تكيه داد به ديوار. همه‏ى كارهايم را كرده‏ام. امروز بعد از ظهر راهى‏ام. طيبه رنگ پريده و با چشمانى كه سفيدى‏اش به خونى نشسته بود، سراپاى او را پاييد. نرو، حالا كه اصغر مجروح است عبدالله هم تو جبهه مانده. دستها را زير بغل زد و به اصغر كه سرم خون تو دستش بود و بى‏صدا به خوابى عميق رفته بود، نگاه كرد. اينها دنبال هدف خودشان رفته‏اند. من هم مى‏خواهم راه خودم را بروم. طيبه در سكوت به پرنده‏اى كه پشت پنجره نشسته بود و بال بر شيشه مى‏ساييد، خيره شد. دلم دو پاره شده يكى عبدالله و يكى اصغر تو بروى ديگر تكه‏هاى قلبم را هم گم خواهم كرد. خواست بگويد كه زبان به كام گرفت. احمد على خم شد پيشانى‏اش را بوسيد. - به بابا نگويى كه رفتنى هستم. طيبه هيچ نگفت به عبدالله مى‏انديشيد كه نه نامه داره و نه تماس گرفته بود و به اصغر نوجوانش كه بى‏هيچ اميدى به زنده ماندن از او مراقبت مى‏كرد و هر لحظه وحشت از دست دادن او جانش را مى‏خليد. سر را كه برگرداند، احمد على رفته بود؛ بى‏صدا و به آرامى نسيم، پدر كه آمد، سراغ او را گرفت و طيبه شانه بالا انداخت. هيچ نگفت. غروب كه به خانه برگشتند، زن همسايه به ديدن طيبه آمد و خبر داد كه احمد على عازم منطقه شده است. پس از او اصغر به شهادت رسيد. احمد على از منطقه نامه فرستاد كه در خرمشهر است و از من راضى باش كه بى‏خداحافظى رفتم. مخصوصا از پدرم از سوى من حلاليت بخواهيد كه بى‏اجازه رفتم جبهه. طيبه به سفر حج رفته بود كه احمد على به مرخصى آمده. چند روزى ماند و دوباره برگشت منطقه. - از مكه كه آمدم، شنيدم احمد آمده بوده مرخصى. خيلى دلم سوخت. انگار قسمت نبود بچه‏ام را ببينم. آن از بى‏خداحافظى رفتنش و اين هم از مرخصى آمدنش. او رفته بود و ديگر نديدمش تا اين كه يازدهم آبان 61 خبرش را آوردند. او در عين خوش شهيد شده بود. در فرازى از وصيتنامه احمد على مى‏خوانيم: در اين زمان كه ما در جنگ هستيم، اين منافقان كوردل از وقت استفاده و تبليغات ضد روحانيت مى‏كنند. مى‏دانيد كه اگر يك دقيقه روحانيت در صحنه نباشد، اين كشور هم از دست مى‏رود. به محصلان عزيز سفارش مى‏كنم كه با درس خواندن خود مشتى بر دهان شرق و غرب بزنند و نيز سنگرها را خالى نگذارند. از پدر و مادرم مى‏خواهم كه مرا در قطعه شهدا دفن كنند تا با ديدن قبور شهدا آرامش بگيرند. چند ماه پس از او عبدالله در بيستم اريبهشت 62 طى عمليات بيت‏المقدس خرمشهر به شهادت رسيد. او كه در همه حال، يار و غمخوار مادر و پدر بود، در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »پدر و مادر عزيزم هيچ وقت براى من گريه نكنيد كه من از شما نيستم، بلكه از آن پروردگارى هستم كه مرا آفريده مرا ببخشيد كه نتوانستم زحمت‏هايى را كه برايم كشيديد جبران كنم.« فرهاد كه در فراق سه برادرش پروانه‏وار مى‏سوخت، عازم جبهه شد. دو سال در منطقه بود و هر بار كه مى‏آمد، با خنده مادر را صدا مى‏زد. - ديدى سلامت برگشتم مادر به خدا نمى‏خواهد كه تو يك داغ ديگر ببينى... سال 67 حال پدر سه شهيد به وخامت رفت و درگذشت. فرهاد نيز سالها بعد در سال 85 با فرزندش به شيراز مى‏رفت كه در راه تصادف كرد و هر دو دارفانى را وداع گفتند. طيبه كه پيش از آن نيز هميشه در داغ فرزندانش مى‏گريست، چنان دچار بحران روحى شد كه در بستر افتاد و به فراموشى دچار شد. او هنوز هم با وجود آن كه سالها از شهادت عبدالله، اصغر و احمد على مى‏گذرد، تاب رفتن به مزار شهدايش را ندارد و هر گاه دلتنگ آنها مى‏شود، با فرزندانش تا نزدكى قبرستان مى‏رود و از دور فاتحه‏اى به اهل قبول مى‏فرستد و دل توفانى‏اش قرار مى‏گيرد.