عزت مهاجری حجازی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم عزت مهاجرى حجازى، مادر مكرمهى شهيدان؛ »احمد« و »محمود« روزبهنيا(
هفتاد و نه ساله و اهل اصفهان است. پدرش »سيد محمد« مرد باخدا و سيدى مورد احترام بود. قرآنخوان بود و با معلومات. مغازه خرازى داشت. او هر جا جلسه مذهبى يا قرآن خوانى برگزار مىشد، حضور مىيافت. او با »خانم آغا« ازدواج كرده بود كه شناسنامه نداشت. خودش براى او شناسنامه گرفت و نامخانوادگى خودش را براى او انتخاب كرد. آنها صاحب چهار دختر و دو پسر شدند كه »عزت« پنجمين فرزند آنها بود. او پانزده سال بيشتر نداشت كه به عقد »جهان« درآمد.
- آن روز با مادرم به خانه دايى پدرم رفته بوديم. زندايى پدرم مرا كه ديد، براى پسرش پسنديد. همسرم متولد سال 1280 بود. سواد قرآنى داشت و بسيار نجيب و مهربان بود. بعد از آن روز به خواستگارى من آمدند. پدرم بىهيچ ترديدى قبول كرد.
جمال با برادرش مغازه خرازى داشتند. مدتى بعد جمال كار خود را از برادرش جدا كرد. در بازار اصفهان با تاجرى آشنا شد و به عنوان منشى در تجارتخانه او مشغول به كار شد. دو سال بعد، صاحب فرزند شدند. او را »احمد« ناميدند. بتول، عذرا، محمود و انسيه نيز متولد شدند. »جمال« ساعاتى را كه در خانه بود، به بچهها نماز و احكام مىآموخت. بسيار صبور و آرام بود و راه خوب زيستن را نه به فرزندان كه به همسرش نيز مىآموخت. احمد با پسر عمهاش كه در حوزه درس مىخواند، رابطه خوبى داشت. بسيار تحت تأثير او بود. ساعتها كنارش مىنشست. با هم عربى مىخواندند. او به خوبى به زبان عربى مسلط شده بود. رفته رفته شروع كرد به خواندن دروس حوزوى. به پدر و مادرش نگفته بود كه دروس حوزوى مىخواند. از مدرسه به حوزه علميه مىرفت. ديپلمش را كه گرفت، در رشته حقوق دانشگاه تهران قبول شد. يك سال هم خواند، اما علاقهاى به رشتهاش نداشت. دوباره در كنكور شركت كرد. در رشته مديريت بازرگانى قبول شد و شروع كر به تحصيل در اين رشته.
اعلاميههاى امام خمينى )ره( را از دوستانش در مسجد مىگرفت و بين دانشجوها پخش مىكرد. يك شب، در خوابگاه خوابيده بودند كه با صداى دوستش از خواب بيدار شد.
- احمد، ساواك حمله كرده. پاشو فرار كن.
حيران و هراسان اطراف را پاييد. در تاريكى اتاق، جايى را نمىديد. پنجره را باز كرد و پريد توى حياط. پابرهنه و با پيژامهاى كه به تن داشت، دويد سمت در. از گوشه خيابان به طرف خانه خواهرش راه افتاد. وقتى كه آن جا رسيد براى آنها تعريف كرد كه دنبالش هستند. آن شب، از دلهره و انتظار خواب به چشمش نمىآمد. از آن مىترسيد كه كسى آدرس او را داشته باشد. صبح، با اتوبوس به اصفهان رفت. مدام مراقب بود كه كسى او را تعقيب نكند. به خانه كه رسيد، مادر در را باز كرد.
- كجا بودى احمد جان؟ مگر نبايد الان سر كلاس باشى!
تعطيل شدهاى؟
احمد پيشانى مادرش را بوسيد كه يكريز سوال مىكرد. چهره او نشان مىداد كه هم خوشحال است و از آمدن بىموقع او حيرت كرده است.
هنوز توى خانه نرفته بودند كه در به شدت كوبيده شد. »عزت« در را باز كرد. چند مرد با كت و شلوار و كراوات هجوم آوردند توى خانه بدون اين كه »يا اللهى« بگويند. يكىشان كلت كشيد.
- پسرت كو؟ كجا رفت؟
احمد در آستانه در ايستاد.
- با ايشان كار نداشته باشيد.
احمد اين را گفت و قدمى پيش نهاد.
- دستها بالا.
يكى از مأموران گفت.
احمد براى حفظ آرامش خانواده، بىهيچ اعتراضى تسليم شد. عزت فرياد كشيد و نفرين كرد. مأمور او را هل داد. دو تا از مأمورها توى كمد و قفسهها و لاى كتابهاى احمد را گشتند. قرآن، نهجالبلاغه و كتابهاى درسى احمد را ريختند توى ساك. خانه را آشفته و عزت و بچهها را هراسان گذاشتند و رفتند. عزت بر سر خود كوبيد. پيكان حامل احمد كه از خم كوچه پيچيد تو خيابان، صداى گريه عزت بلند شد.
- وقتى شوهرم آمد، او از من بيشتر شوكه شده بود. كارى از دستمان نمىآمد. او را به جرم تكثير و پخش اعلاميه امام و شعارنويسى روى ديوارها بردند. مىرفتيم و مىآمديم، اما كارى از دستمان برنمىآمد. بعدها فهميديم كه بچهام را بردهاند زندان قصر تهران. رفتيم آن جا و ديديمش. لاغر، زرد و زار شده بود. او نمىگفت، ولى مىدانستيم كه شكنجهاش مىكنند. بعدها او را به اوين بردند. مدتى هم در آن جا بود.
سه سال و چهار ماه بعد احمد آزاد شد. با دخترى كه او هم از مبارزان سياسى عليه پهلوى بود، ازدواج كرد و صاحب يك پسر و يك دختر شد.
- همگى راهى مكه شديم. احمد و زن و بچهاش با يك پرواز رفتند. من و شوهرم و دخترم بتول با پرواز بعدى راهى شديم. احمد در آن جا، اعلاميههاى امام را به زبان عربى ترجمه مىكرد و به ديوار مىچسباند يا براى مبارزان مقيم آن كشور مىبرد.
زير لباس احرام، اعلاميه گذاشته بود. شرطهها كه به او مشكوك شدند، اعلاميهها را به »بتول« داد.
- اينها را بگذار زير چادرت. دنبالم هستند.
شرطهها او را وارسى كردند. چيزى پيدا نكردند و رفتند.
او با برادرش رابطه صميمانهاى داشت. به او مىگفت: »برو
سربازى كه فنون نظامى ياد بگيرى.«
خودش از سپاهيان دانش بود و دورهاش را در ورامين گذرانده بود.
- به شاگردانش نماز و قرآن ياد مىداد. يك توپ پارچه خريده بود. مىگفت: دلم مىخواهد براى همه دخترهاى ورامين مقنعه بدوزى.
بتول همه توپ پارچه مشكى را مقنعه دوخت و احمد آن را به شاگردانش و خانوادههاشان هديه داد. مىگفت: »مادر نمىدانى چقدر دعا مىكنند كه اين مقنعهها را براى دخترهاشان بردهام.«
محمود در مكتب او كه برادر بزرگتر و مرشد و مرادش بود، درس آموخته بود. او تازه ديپلمش را گرفته بود. براى راهپيمايىها و جلسات مذهبى مرتب از اصفهان به تهران مىرفت. بيست و يكم بهمن ماه 1357 با گروهى از مردم به راهپيمايى رفت. نظامىها كه سرتاسر خيابان را با تانك و توپ اشغال كرده بودند، شروع به تيراندازى كردند. محمود جلوى جمعيت بود و در معرض تيرباران. گلولهاى به پايش خورد. زانوهاش تا شد و گلوله بعدى سرش را هدف قرار داد. خون سر و صورت او را رنگ زد. او در ازدحام ملت نفسهاى آخر را كشيد. مردم او را روى دست بلند كردند.
- اين سند جنايت پهلوى...
محمود را در مصلاى تهران تشييع كردند و براى او نماز خواندند. سپس او را به قم بردند و پس از آن به اصفهان انتقال دادند.
او بهار آزادى را نديد، اما احمد پس از پيروزى انقلاب، به عضويت سپاه پاسداران درآمد. براى تبليغات به مكه رفت. زير لباس احرام، اعلاميه داشت. شرطهها به او مشكوك شدند. لباس احرامش را درآورد و توى سطل زباله انداخت و گريخت. عزت كه شاهد اين صحنه بود، لباس پسر را برداشت. احمد دستگير شد. شش روز مورد بازجويى قرار گرفت و هيچ از او نيافتند. آزاد شد و با خانوادهاش به وطن برگشت. هيچ از شكنجههاى آلسعود نمىگفت. اما چهرهاش دردى را كه كشيده بود، نشان مىداد. با شروع جنگ به واحد تبليغات جبهه ملحق شد. مسئول شنود بود و مكالمات عراقىها را ترجمه مىكرد.
»عزت« آه مىكشد و به ياد احمد دلاورش مىگريد و مىگويد: »گاهى از خاطرات جبهه براىمان تعريف مىكرد. مىگفت: به زبان عربى حرف مىزنم و عراقىها را گول مىزنم و آنها را مىكشانم توى خاكمان. تا حالا با اين شيوه، كلى اسير گرفتهايم.«
او وقتى رفت، دو فرزند داشت. در عمليات خرمشهر شركت كرد. اول خرداد ماه سال 1361 به شهادت رسيد. من گاهى بىتابى مىكردم. باور نمىكردم كه بىپسر مانده باشم و هر دو پسرم پر كشيده باشند. جمال، اما توكل مىكرد به خدا. مىگفت: بچههامان امانت بودهاند. ما امانتدار بودهايم و آنها را به خدا برگرداندهايم. او صبورانه رنجهايش را تحمل مىكرد تا آن كه دار فانى را وداع گفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}