ام البنین نصر نصرآبادی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم امالبنين نصر نصرآبادى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »منصور« و »ناصر« نصيرى(
هشتاد سال قبل در »نصرآباد« اصفهان به دنيا آمد. پدرش »كربلايى حسين« سواد قرآنى داشت و كشاورزى مىكرد. او سه پسر و يك دختر داشت كه همسرش فاطمه را كه بيست و پنج سال بيشتر نداشت، از دست داد.
»امالبنين« تك دختر و نازپرورده و فرزند آخر پدر بود. هر آن چه مىخواست، به اشارهاى فراهم مىشد. او بسيار شيطنت مىكرد. از درخت گيلاس بالا مىرفت و ميوهها را مىچيد و مىخورد تا آن كه شاخه ترد گيلاس شكست و او افتاد وسط باغچه و دست و پايش ضرب ديد. گفته بود: »براى عيد، كفش چرم مىخواهم.«
كربلايى حسين قول فردا صبح را داد. اما صبح روز بعد، او رفت سر زمين و امالبنين كه تيزهوش بود، دانست كه اين حرفها وعده و وعيدى بيش نيست. دوباره و چندباره خواستهاش را تكرار كرد. كفش چرمى مىخواست و وعده فردا را نمىپذيرفت. زد زير گريه.
- نمىخواهم. همين امروز برام كفش بخريد.
پدر او را بوسيد و چند اسكناس از جيب شلوارش درآورد و كف دست او گذاشت.
- اينها را بگير تا فردا صبح برويم خريد. گريه نكن گل دختر.
به پهناى صورت، اشك مىريخت. پولها را با عصبانيت در اجاقى هيزم آن سوى اتاق كه غذا روى آن قل مىزد، انداخت. پدر و برادرانش با حيرت او را نگاه كردند. يك چشم به او داشتند و چشمى به اسكناسهايى كه در ميان شعلههاى ملايم آتش مىسوخت و دودش به هوا مىرفت.
كربلايى حسين جلو رفت. امالبنين را در آغوش گرفت و رو موهايش بوسهاى نشاند.
- عيب ندارد عزيز دلم. فردا حتما برايت يك كفش قشنگ مىخرم، حتما.
صبح روز بعد او صاحب يك جفت كفش بود و نوروز را با همان سر كرد.
كربلايى حسين در جاليز هندوانه بسيارى كاشته بود. همه را در گونى ريخت تا بفروشد. امالبنين چند تا از هندوانههاى درشت را برداشت و پنهان از چشم پدر در آب انبار خانه پنهان كرد. روى آن را هم با گونى و كاه پوشاند تا خراب نشود. مدتها از فروش هندوانهها گذشته بود و او با سياستى كه داشت، هندوانهها را همچنان پنهان نگه داشته بود. شب يلدا همه مىگشتند پى هندوانه و هيچ مغازهاى نداشت. سرما همه محصولات را از بين برده بود. امالبنين به پدرش نگاه كرد كه با حسرت مىگفت: »كاش يكى از هندوانهها را براى خودمان نگه مىداشتيم.«
امالبنين از گردن او آويخت: »مىخواهيد برايتان هندوانه بياورم؟«
پدر خيره خيره نگاهش كرد. به خيال آن كه شيطنت مىكند
و بيراه مىگويد، خنديد.
- چطورى عزيز دل بابا؟
خنديد.
- دنبالم بياييد.
با فانوسى كه دست پدر بود، به انبار رفتند. او هندوانههايى را كه زير كاه و گونىها پنهان كرده بود، در تاريكى انبار به پدر نشان داد. كربلايى حسين او را در آغوش گرفت.
- چه باهوشى تو، دختر!
هندوانهها را آوردند. سرخ و رسيده و شيرين. مىخوردند و از درايت يك دانه دختر خود تعريف مىكردند. او سيزده ساله بود كه پسر عمهاش به خواستگارىاش آمد.
راضى نبود. اما برادرها اصرار داشتند كه او ازدواج كند. روز عقد، در چاه وسط حياط پنهان شده بود و همه پى او مىگشتند. يكى از مهمانها سطل آب را توى چاه انداخت تا براى مهمانان آب بياورد و چاى دم كند. صداى »آخ« را كه از دل چاه شنيد و داخل آن را نگاه كرد، با اشتياق فرياد كشيد: »عروس پيدا شد.«
او را به زور پاى سفره عقد نشاندند. به واسطه عدم رضايتى كه داشت، تا شش ماه بعد در منزل پدر ماند و متاركه كرد. بيست ساله بود كه »حيات قلى« به خواستگارىاش آمد. او ده سال از »امالبنين« بزرگتر بود و در »اردل« از توابع شهركرد به دنيا آمده بود. او در دوره رضاشاه خدمت سربازى را گذراند و دو سال در تهران ماند. پدر و مادر به شدت نگران او شده بودند.
- پدر و مادر شوهرم كه فقط يك پسر و يك دختر داشتند، از دورى پسرشان دقمرگ شدند. اول پدر و هفته بعد، مادرش از دنيا رفت. وقتى حيات قلى به خانه برمىگردد، جاى خالى پدر و مادر را مىبيند. سر مزار آن دو مىرود و با يك دنيا يأس از اردل دل مىبرد و به آبادان مىرود. آن جا كارگر شركت نفت مىشود. به دليل آن كه حقوق كمى داشت، از آن جا بيرون مىآيد و مغازه خواروبارفروشى باز مىكند.
حيات قلى با امالبنين ازدواج كرد، با مهريه دويست تومان. امالبنين شانزده زايمان داشت، اما فقط هفت فرزند برايش ماند. »منصور« در سال 1336 در آبادان به دنيا آمد و »ناصر« در سال 1343، در همان شهر.
مرد سواد قرآنى داشت و به شعر گرايش بسيار داشت. با صداى بلند شاهنامه مىخواند و از حماسه، مبارزه و آزادمردى مىگفت. فرزندانش مىشنيدند و درس ايستادگى مىآموختند.
منصور كودكى ضعيف و رنجور بود و بسيار بيمار مىشد.
همين نكته باعث شده بود تا دردانه پدر و مادر باشد. او تا كلاس هفتم در آبادان خواند و بعد از مهاجرت خانواده، ديپلمش را در اصفهان گرفت. روزها پابهپاى حيات قلى كار مىكرد و شبها درس مىخواند. در جلسات مذهبى شركت مىكرد. در تظاهرات و راهپيمايىها حضور داشت. روز سرنگونى مجسمه شاه، پيشتاز عرصه بود. وقتى از شكنجه شدن دوستانش حرف مىزد، بغضش مىشكست و اشك مىريخت. بىريا و كودكانه عضو بسيج شده بود.
سال پنجاه و نه با بيژن همايى شوهر شهين، خواهرش كه مينىبوس داشت، به جاده ماهشهر آبادان رفتند. براى انتقال مردم جنگزده به جاهاى ديگر رفتند. بعد از آن مينىبوس را پر از غذا و آب كردند تا براى رزمندهها ببرند. بيژن راه را از اواسط جاده گم كرد. هر چه مىرفت، از مسير اصلى دورتر مىشد تا آن كه عراقىها سد راهشان شدند. آن دو را با خود بردند. بيژن همايى و منصور بيست و دوم مهرماه سال 1359 به اسارت نيروهاى عراقى درآمدند. خبر كه رسيد، شهين چهارماهه باردار بود. ماهها پس از مفقودى همسرش، پسرى به دنيا آورد و او را »مجيد« ناميد. امالبنين نذر و نياز مىكرد تا خبرى از پسر و داماد جوانش برسد. حيات قلى هم در غم فقدان منصور كه از عزيزتر از جانش بود، رنج مىكشيد و در ظاهر و در خفا اشك مىريخت.
يك روز »عبد بابا رحمتى« از اهالى آبادان پيغام داد كه با منصور و بيژن اسير شده و مىخواهد حاجآقا نصيرى را ببيند. به ملاقات او كه در بيمارستان بسترى بود، رفتند. پيرمرد از ديدن پدر و مادر منصور گريست.
- سوار مينىبوس بوديم كه عراقىها جلويمان را گرقتند. آب و غذاهايمان را گرفتند. دست و پاهايمان را بستند و بردند. عربها را از عجمها تو همان روز اول جدا كردند. ما را كه عرب بوديم، آوردند مرز تا با ايران بجنگيم. من كه جنگ بلند نبودم، بردند آشپزخانه كه كار كنم. دو ماه بعد با دو نفر ديگر فرار كرديم. از آب باران مىنوشيديم. خرما، علف و هر چه روى زمين بود مىخورديم تا از گرسنگى نميريم.
امالبنين از اين كه عبد از اردوگاه عراق گريخته، اما بيژن و منصور هنوز اسيرند، به حال فرزند و دامادش گريست. ناصر سال آخر متوسطه را مىگذراند كه تصميم گرفت به جبهه برود. مادر نگاه كرد به قد و بالاى پسر كه رشيد بود و شور جوانى در نگاهش موج مىزد.
- نرو. اين جا باش كه مواظب من و خواهرهات باشى. بچههاى خواهرت به وجود تو نياز دارند.
نگاه كرد و سر فروافكند.
- مادر، فكر كن موندم و يك كيسه آرد و يك لاشه گوسفند ديگر هم خوردم. آخرش چه؛ بايد در رختخواب بميرم. من اين را نمىخواهم.
او رفت و در يكم اسفند ماه سال 1360 در چزابه به شهادت
رسيد.
امالبنين به ياد آن روزها مىگويد: »از ناصر نامهاى آمده بود. اما گفته بود تا نيامدم، در پاكت را باز نكنيد.«
امالبنين با آن كه پسرش نيامده بود، اما مىخواست به خواسته او حرمت بگذارد. با اين حال، دلشوره رهايش نمىكرد. بيمار بود و انديشه فقدان ناصر، درد به جانش مىريخت. خانمهاى همسايه آمدند پى او.
- حاجخانم برويم نماز جمعه.
گفت كه حال خوشى ندارد. نرفت. آن روز در نماز جمعه اسامى شهداى اصفهان را خواندند. او نبود كه وقتى اسم ناصرش را مىبرند، بىتابى كند و اشك بريزد. دايى در نماز جمعه خبر را شنيده بود. آمد و به امالبنين سر زد. بىخبرى او را كه ديد، زبان به كام گرفت. غروب، حال امالبنين قدرى بهتر بود. براى نماز راهى مسجد شد. وقتى به خانه رسيد، از طرف مسجد تصوير قاب شده ناصر را آوردند. امالبنين رو زانوهايش كوبيد.
- ديگر پسر ندارم.
به چهره جوان پسر نگاه مىكرد و زار مىزد، حيات قلى نيز. امالبنين پاكت نامه ناصر را باز كرد و وصيتنامهاش را خواند.
- »پدر و مادر عزيزم، نمىدانم با چه زبانى از شما طلب بخشش كنم. مادر گرامىام از اين كه هجده سال براى من زحمت كشيديد، بىنهايت سپاسگزارم و از خداى متعال مىخواهم كه شير پاكت را به من حلال كنى. پدرجان از اين كه به بعضى از حرفها و نصيحتهاى شما گوش نمىدادم، اميدوارم به بزرگوارى خودت من را ببخشى و به حساب كم تجربگى من بگذاريد. منصور و بيژن را وقتى كه انشاءالله از شر صداميان آزاد شدند، از طرف من ببوسيد و با آنها خداحافظى كنيد. به آنها بگوييد از اين كه نتوانستم براى آخرين بار آنها را ببينم، خيلى ناراحت بودم. پدرجان، هر چه فكر كردم تا به يادم بياورم به كسى بدهكار هستم يا كسى طلبكار است، چيزى به يادم نيامد. اميدوارم اگر كسى هست، از جانب من بدهى را به او بدهيد. اگر طبكار هستم، حلال مىكنم. اميدوارم اگر اشكى بود، از روى عشق و شوق باشد. همه شما را به خداى بزرگ مىسپارم و آرزوى صبر براى شما دارم.«
»محمدرضا ملكى« فرزند مهين نيز در سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد. حيات قلى كه يك عمر چشم به راه فرزند و دامادش بود، سال 1375 بر اثر سكته مغزى دار فانى را وداع گفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}