اسدالله نصر نصرآبادی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج اسدالله نصر نصرآبادى، پدر معظم شهيدان؛ »محمود« و »مهدى«(
پدرش »شكرالله« روى زمينهاى ديگران كشاورزى مىكرد. او از همسر اولش دو دختر داشت. وقتى دخترش يا همسرش دار فانى را وداع گفت، شكرالله براى نگهدارى از دخترانش، دوباره ازدواج كرد و صاحب يك دختر و چهار پسر ديگر نيز شد. او با همسر جديدش در ملك همسر اولش زندگى مىكرد. اسدالله و برادر دوقلويش حبيبالله هشت ساله بودند كه داغ بىپدرى بر دلشان نشست. خواهرهاى ناتنى براى گرفتن اموال خود اقدام كردند. زن كه با پنج فرزند قد و نيمقد مانده بود، هر آن چه از همسرش از زمين و خانه به او مىرسيد، فروخت تا خرج معاش بچههايش كند. به منزل پدرى برگشت. سالها در آن خانه ساكن بود. پدربزرگ كه مردى ثروتمند بود، خانهاى را كه دختر بيوهاش و فرزندان در آن زندگى مىكردند، به عنوان ارثيه به دختر بخشيد. اسدالله از ده سالگى براى كار نزد عمو رفت كه باغدار بود.
- براى چيدن ميوه كمك عمو مىكردم. فصل ميوهچينى كه تمام شد، به خانهمان برگشتم.
نزديك خانه گودال پر آبى بود كه همه پسران محله در آن آبتنى مىكردند. اسدالله بيكار كه مىشد، به آن جا مىرفت. محله آن قدر شلوغ و پر از پسر بچههاى قد و نيمقد بود كه او مجال بازى در آب را پيدا نمىكرد. نوبتى بود و زور هر كه بيشتر بود، بيشتر از بازى و آبتنى بهره مىبرد. او با برادر دوقلويش حبيبالله در كارخانه ريسندگى مشغول به كار شدند.
- روزى چهارده ساعت تو كارگاه بوديم. گرد و غبار پارچه و نخ و صداى موتور دستگاههاى پارچهبافى جسم و روحمان را خسته مىكرد. شبها خسته و گرسنه دو ساعت پياده تا خانه مىآمديم. آن وقتها وسيله نبود. اصلا جاده نبود. تنها كسى كه مسير را با دوچرخه مىآمد و برمىگشت، رئيس كارخانه شاپور بود. او تابستانها تو خاك و خل ركاب مىزد و مىرفت و مىآمد. زمستانها هم به خاطر بارندگى و گل و شل، چرخهاش تو گل مىماند. به زحمت مىآمد و برمىگشت.
اسدالله كه به واسطه يتيم شدن زود هنگام فرصت و موقعيت تحصيل را نيافته بود، به اجبار مدير كارخانه، نشست به درس خواندن. او نزد »ملاعبدالحسين« درس مىخواند، ملا در حجرهاش هر صبح، عده زيادى از پسران را درس مىداد. ماهى پانزده ريال براى شهريه از آنها مىگرفت. اسدالله كه براى كسب درآمد بيشتر شيفت شب گرفته بود، صبحها خسته از بىخوابى شبانه سر كلاس درس حاضر مىشود. خميازه مىكشيد و گاه چرت مىزد. بىتوجهى او به درس از چشمان تيزبين ملا دور نماند. از او حساب پرسيد و اسدالله نتوانست پاسخ بگويد، املاء كلمات را نيز نمىدانست. ملا اخم كرد.
- اين طور كه تو درس مىخوانى، فايده ندارد. تا صبح كه سر كار هستى و بعد مىآيى كلاس. از اين جا خسته و كوفته
به خانه برمىگردى تا كمى بخوابى و باز بروى كارخانه. به اين ترتيب نمىتوانى چيزى ياد بگيرى. پولى هم كه به من مىدهى، حلال نيست؛ چون بهرهاى از كلاس نمىبرى. بهتر است بروى. هر وقت فرصت بيشترى داشتى، بيا.
عذر اسدالله را خواست.
- سال 1330 رفتم سربازى. درگيرى بين ايران و عراق پيش آمده بود. بيشتر سربازها را برده بودند مرز كه به حالت آماده باش در آن جا باشند. ما هم در پادگان چهل و هشت ساعت يك بار پست عوض مىكرديم. خدمتم كه تمام شد، رفتم پيش برادرم كه تو شركت تعاونى فن حرفهاى دروازه شيراز كار مىكرد. ايشان من را به كارخانه ذوب آهن معرفى كرد. شدم راننده كارخانه. يك لندرور داده بودند كه وسايل يا پرسنل كارخانه را جابهجا مىكردم.
آن روزها دوست همخدمتى »اسدالله« مراسم ازدواجش را برگزار مىكرد و اسدالله كه از برادر به او نزديكتر بود، تو همه مراسمش شركت داشت. كارهايش را انجام مىداد. زن همسايه او را ديده بود.
- بهبه چه آقايى! اين قدر زرنگ است كه همه كارهاى مراسم را يكتنه انجام مىدهد. به خدا اگر خواستگارى فاطمهام مىآمد، بىچون و چرا قبول مىكردم كه دامادم بشود.
خبر دهان به دهان چرخيد و اسدالله شنيد، دختر را نديده بود. هيچ نگفت و شب بعد از مراسم عروسى دوستش كه به خانه رفت، جريان را با خنده براى مادر تعريف كرد. مادر حيران نگاهش كرد و مشخصات زن همسايه را پرسيد.
- دخترش را ديدهام. چه خانمى است. مىخواهى بروم خواستگارى؟
اسدالله يكه خورده نگاه كرد. مادر چه در نگاهش خواند كه هيچ نگفت اما روز بعد به خواستگارى دختر همسايه رفت. او را با مادرش در مسجد ديده و پسنديده بود. اما از خيالش هم نمىگذشت كه او در سرنوشت پسرش باشد. فاطمه را به عقد اسدالله درآوردند با هفت هزار تومان مهريه و چهار حبه (پنجاه متر) از خانهاى كه به مادر ارث رسيده بود.
- دو شب مراسم گرفتيم. يك شب حنابندان و يك شب جشن عروسى كه همه فاميل آمده بودند. عروس را با ساز و دهل آورديم خانهمان. خانه مادرم هفت اتاق داشت كه يكى را به من داد. اتاق، نورگير نبود. تابستانها براى اين كه بچهها از نور آفتاب بهره ببرند، خانمم سفره را تو حياط مىانداخت كه غذا بخورند. همان جا چاى و ميوه برايشان مىآورد. آن وقتها مردم نداشتند. اگر كسى بيمه نبود، تو خانه زايمان مىكرد. چون هزينه بيمارستان سنگين مىشد و نمىتوانست پرداخت
كند. بچههاى من همه در بيمارستان به دنيا آمدند. اقدس سال 1339 و يك سال بعد جميله متولد شد و مهدى در سال 1343 و يك سال بعد محمود به دنيا آمد.
مهدى بسيار پرشور و كنجكاو بود. وقتى به مدرسه رفت، درسهايش را مىخواند. اما از ديدن اين كه حقوق پدر كفاف زندگى را نمىداد، رنج مىكشيد. او در يك كارگاه نجارى مشغول به كار شد. همه دستمزدش را به مادر مىداد. او نمىپذيرفت و مهدى با غرور سر را بالا مىگرفت.
- بگير كه بىپول نمانى. خانه خرج دارد.
فاطمه از شوق بال درمىآورد. پسرش از كى اين قدر بزرگ شده بود كه همه چيز را مىفهميد و مرد خانه او شده بود!
مهدى روزها كار مىكرد و شبانه كلاس مىرفت. اسدالله به جلسات يا مراسم مذهبى كه مىرفت، بچهها را هم با خود مىبرد.
- مهدى ارادت خاصى به اهل بيت )ع( داشت. در محلهمان دو مسجد داشتيم كه خيلى فعال و پرشور و حال هيئت، مراسم و جلسه برگزار مىكردند. من هم بچهها را مىبردم كه هيئتى بار بيايند. روز عاشورا كه مىشد، همه دستهها از محلههاى ديگر به دو مسجد محله ما مىآمدند و عزادارى مىكردند. از آن جا براى عزادارى و سينهزنى به جاهاى ديگر مىرفتند. انقلاب كه پيروز شد، من و مهدى عضو بسيج شديم. مثل دو تا دوست بوديم. تو پادگان نزديك خانهمان آموزش ديدم. شبها تو مسجد آموزش اسلحه شناسى داشتيم. مهدى شبها نگهبانى مىداد و با موتور تو محله مىچرخيد و گشتزنى مىكرد.
محمود كه دو سال كوچكتر از مهدى بود، در شانزده سالگى هواى رفتن به جبهه را داشت. حاج اسدالله به قد و قامت كشيده او و به كركها روى گونهها و پشت لبش نگاه كرد.
- چه بزرگ شده پسرم!
از ذهنش گذشت و گفت: »پسرم تو هنوز براى جبهه رفتن سن و سالى ندارى. اگر قرار باشد كسى برود منطقه، من هستم.«
محمود نگاه كرد به آن سوى اتاق. خواهر كوچكش كه تازه راه افتاده بود، دستزنان و خندان خود را تو آغوش او انداخت.
- نه. شما بايد بمانى و مواظب مادرم و خواهرانم باشيد. من مىروم.
حاجى اسدالله اخم كرد.
- نمىشود، اجازه نمىدهم.
دل دورى و تاب فراق پسر را نداشت. محمود سر فرو افكند. تكه سيبى را كه مادر قاچ كرده و تو پيشدستى نهاده بود، به دهان گذاشت.
- شما داريد دستور امام حسين )ع( را زير پا مىگذاريد. مگر
نفرمودند مرگ با عزت را به زندگى با ذلت ترجيح بدهيد. الان دشمنش حمله كرده. اين ذلت نيست؟
حرفهايش تمام شد. توانسته بود پدر را مجاب كند. دوره آموزشى را كه گذراند، براى مرخصى برگشت. بيش از همه براى خواهر كوچكش دلتنگ شده بود. او را روى دوچرخه نشاند و دورتادور حياط چرخاند.
- اين عزيز من است. خيلى مراقبش باشيد. نگذاريد وقتى نيستم، جاى خالى من را احساس كند.
آن روز صبح، حاج اسدالله براى نماز صبح محمود را صدا زد. محمود پلك باز كرد و خميازه كشيد. حاجى پاسخ لبخند او را با لبخندى داد.
- پاشو نمازت را بخوان، وقتى برگشتم خانه باشىها. نروى منطقه.
محمود هيچ نگفت. حاجى كه مىرفت، او لب حوض نشسته بود و وضو مىگرفت. آن شب وقتى از سر كار آمد، محمود نبود.
- فاطمه مىگفت: دختر كوچكم خيلى عقب سر محمود گريه كرد. او بچه را بوسيده و خودش هم با ناراحتى از در بيرون رفته بود.
محمود در بيست و دوم بهمن ماه سال 1360 در چزابه شهيد شد؛ در همان روز كه صدام گفته بود نهار فردا را در دزفول مىخوريم. محمود و محمودها شهيد شدند تا صدام اين آرزو را به گور ببرد. مهدى بعد از شهادت محمود آمد و گفت كه عازم منطقه است. نوزده ساله بود. گفتم: من راضى نيستم. داغ برادرت خيلى سنگين بود و كمرم را شكست. تو بمان.
هر چه گفتم، نتوانستم منصرفش كنم. مىگفت: دستور، دستور امام است.
رفت. بر اثر اصابت خمپاره، او و يازده نفر از همرزمانش به شهادت رسيدند. او چهاردهم آبان ماه سال 1361 به شهادت رسيد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}