غلامعلی حیدری
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج غلامعلى حيدرى، پدر معظم شهيدان؛ »اكبر« و »رحيم«(
هفتاد و شش سال قبل، در محله عاشقآباد اصفهان به دنيا آمد. يكى از اجدادش پنج تن آلعبا را در خواب ديد. نذر كرد در دهه عاشورا، عزاداران را اطعام كند. و سيصد سال است كه خانه آنها در دهه محرم ميزبان عزاداران سيد و سالار شهيدان است.
- پدربزرگم تعريف مىكرد، همه از گرسنگى مىمردند، حتى دام و طيور. نزديك عاشورا بود. فكر كردم امسال با اين اوضاع نذرى نخواهيم داشت، اما از صبح عاشورا مردم ريختند تو خانهمان. سر تا سر حياط نشسته بودند. عده زيادى تو كوچه صف كشيده بودند. ديگ غذا را بار گذاشتيم و فكر مىكرديم به اين كه اين ديگ غذا با هر آنچه داشتهايم، درست شده. مگر كفاف اين مردم گرسنه را مىدهد؟! موقع ظهر كه شد، پدربزرگ در ديگ را باز كرد.
- خدايا تو نگذاشتى پيامبرت نزد مردم شرمنده شود. امروز هم آبروى مرا نريز و نگذار كسى گرسنه از در اين خانه بيرون برود. غذا را كشيد توى مجمع بزرگ مسى و رفتن بين جماعت. تو ظرف هر كسى غذا ريخت. ديگ غذا هنوز خالى نشده بود كه همه عزادارها با دست پر، از خانه »حيدرى« رفته بودند، آذوقه اندك توى انبار، همه را سير كرده بود.
غلامعلى روزها با پدر به كشاورزى مىرفت. زمين را شخم مىزد. بذر مىكاشت. حدود صد رأس بز و گوسفند را به چرا مىبردند. گاه با پسر عمويش براى چوپانى گله مىرفت. گاهى پدربزرگ هم با آنها مىرفت.
- بىپول مانده بوديم. دهه اول محرم شروع شده بود. پدرم رنج مىبرد از اين كه ديگر نمىتواند نذرى سيصد ساله را ادا كند. صداى نوحه سينهزنان را كه مىشنيد، بغض گلويش را مىگرفت. سر زمين با مشهدى حسن حرف مىزد.
- دوستى در تهران دارم كه وضع مالى خوبى دارد. مردم را براى اين طور كارها كمك مىكند. رمضان كه نمىخواست شرمنده امام حسين )ع( و عزادارانش باشد، با او راهى تهران شد. از عاشقآباد تا دروازه تهران پياده مىرفتند. بين راه »مشهدى حسن«. به دلش بد آمد.
- فكر كنم گره كارت باز نشود آقا رمضان.
رمضان حيران، نگاه او كرد كه قفل بسته را به فال بد گرفته بود. گفت: توكل بر خدا. مرد سكوت كرده بود و با قفل ور مىرفت. به يكباره آن را جلو روى مشهدى رمضان گرفت.
- باز شد. به خدا گره كار تو همين امروز باز مىشود.
رمضان از ته دل خنديد.
- ان شاءالله. كار امام حسين )ع( روى زمين نمىماند. به خانه مرد خير كه رسيدند، رمضان از خانه حيدرى گفت و اين كه از سيصد سال قبل همه ساله ده روزهى اول محرم، عزاداران را اطعام كردهاند. مرد خنديد و دستى به محاسن جو گندمى كشيد.
- پنج كيسه برنج، جواب مهمانهاى امام حسين )ع( را مىدهد؟
لب رمضان به خنده نشست.
- بله آقا. از سرمان هم زياد است.
آن سال هم با همه دشوارىاش گذشت و رمضان نذرش را ادا كرد.
غلامعلى از هشت سالگى در مسجد، زير نظر »ملاعلى« قرآن و احكام و گلستان و بوستان را خواند. او روحانى روستا بود و پدر هم از او خواندن قرآنى را آموخته بود.
- من و چند تا از بچههاى روستا جمع شديم مسجد و ملا به ما ياد مىداد. بعد از مدتى ايشان براى كار به بازار رفت و ما را به همسرش سپرد. ده ساله بوديم كه ملاهاشم، آموزش ما را به عهده گرفت.
غلامعلى خندهاش مىگيرد.
- خوب يادم هست كه آن سال زمستان سردى داشتيم. من مىرفتم خانه ايشان كه درس بخوانم. هر دو همسرش به فاصله چند روز زايمان كرده بودند. يكى با نوزادش اين طرف كرسى خوابيده بود و آن يكى، آن طرف. من و ملا مىنشستيم بالاى اتاق. در دوره بعدى، »ملامحمود« معلم من شد كه آب، بابا ياد مىداد. كلاس »ملامحمود« شبها برگزار مىشد و غلامعلى به راحتى مىتوانست روزها سر زمين كار كند و شبها درس بخواند. گفته بود: من درس بلدم. مىخواهم بروم كلاس بالاتر. ملا اخم كرده بود كه: بايد از كلاس اول شروع كنى.
و او شروع كرده بود به خواندن. چند مسئله رياضى را هم حل كرد و رفت كلاس بالاتر.
- خيلى زرنگ بودم. جمع و تفريق برايم مىنوشت. چند تا تمرين هم به آنهايى كه خود ملا برايم نوشته بود، اضافه مىكردم و براى او مىبردم. خيلى خوشحال مىشد. تا كلاس پنجم را همين طور خواندم. ملا مهربان بود اما اگر عصبانى مىشد، با چوب مىزد پشت دست. يك بار طورى كف دستم كوبيد كه جاى تركه، تاول زد.
»غلامعلى« هجده ساله بود كه مادر برايش دخترى را در نظر گرفت. به خواستگارى »طيبه« رفتند. حاجآقا »بنايى عاشقآبادى« غلامعلى را ديده بود. مىدانست مرد باسواد و باهوشى است.
- قبول، اما مهريه دختر من هشت مثقال طلاست و يك جلد قرآن و شال ترمه براى طيبه.
»رمضان« قبول كرد و پسرش را سامان داد و در خانه خودش اتاقى براى آن دو در نظر گرفت.
آن سال آب قنات خشك شد. مردم از بىآبى خانه و كاشانهشان را مىگذاشتند و مىرفتند. خشكسالى زمينهاى حاصلخيز را نابود و به كوير تبديل كرده بود. »غلامعلى« هم راهى شهر شد. جلو دروازه قرآن مىايستاد و منتظر، تا كسى او را براى كارگرى ببرد. با اين حال، درآمدش آن قدر نبود كه كارى براى همسر و فرزند نورسيدهاش بكند و پدر مؤاخذهاش مىكرد.
- تو از اول بازيگوش بودى. مطمئنم كه كار هست و تو نمىروى دنبال كار.
»غلامعلى« دل شكسته و غمگين با مرد همسايه صحبت كرد.
از او خواست تا پدر را مجاب كند كه او پى كار مىرود، اما كار نيست. به خانه كه برگشت، از همسرش پرسيد و دانست كه پدر حرفهاى مرد همسايه را نپذيرفته.
- نه. اصلا نقل اين حرفها نيست. اين پسر دنبال كار نمىرود. از بچگى همين طور بازيگوش... بود.
غلامعلى از طيبه خواست تا از مادرش چند تا نان بگيرد.
- ديگر نمىخواهم به اتاق پدرم بروم و سر سفره آنها بنشينم. طيبه با كم و كسر او مىساخت. آن شب سپرى شد و روز بعد، سر دروازه قرآن ايستاده بود كه مردى آمد و او را براى كارگرى سر ساختمان برد، با دستمزد روزى شش تومان. انگار شانس به او رو كرده بود. چند روز بعد، در شهردارى استخدام شد. از او معافى و يا كارت پايان خدمت مىخواستند، اما او هر آنچه داشت را خرج خريدن سربازى برادرانش كرده بود. شش ماه به او وقت دادند. مهلت تمام شد و او به ناچار نزد سرهنگ رفت كه پسر عمويش روى زمين او كشاورزى مىكرد. سرهنگ دست خطى داد و »غلامعلى« چند روز بعد، معافىاش را گرفت. او ديگر صاحب دو پسر و سه دختر شده بود. پسرها كلاس ششم را كه خواندند، در كارگاه گز پزى مشغول به كار شدند. جنگ كه شروع شد، پسر بزرگش اكبر مىخواست برود جبهه. او را ثبتنام نكردند. توى شناسنامهاش دست برد و سن خود را دو سال بيشتر كرد و رفت. تو وصيتنامهاش نوشته بود: »مبادا از آن گروهى باشيم كه على )ع( را سالها خانهنشين كردند. خدا نياورد آن روزى را كه نداى »هل من ناصر ينصرنى« بىپاسخ بماند.
مادر، در مرگ من اندهگين نشويد كه قرآن مىفرمايد: اى گرويدگان به دين اسلام، شما مانند آنان كه راه كفر را پيمودند، نباشيد.
اكبر يازدهم آبان ماه سال 1361 در عينخوش به شهادت رسيد. پس از او »رحيم« بود كه عازم شد. »غلامعلى« كه داغ پسر ديده بود، نمىپذيرفت.
- اگر تو هم شهيد شوى، ديگر پسرى ندارم. دلخوشىام به توست.
»رحيم« هيچ نگفت. او هم در شناسنامهاش دست برد و سن خود را به هيجده سال تغيير داده بود. رفت. يك هفته بعد برگشت. پدر هنوز راضى به سفر او نبود. »رحيم« بىخداحافظى عازم شد و در بيست و ششم دى ماه سال 1365 در منطقه شلمچه و عمليات كربلاى 5 به شهادت رسيد.
غلامعلى در مراسم ختم همكارش به همه اعلام كرد كه مسافرش آمده.
- فردا بياييد مسجد و مهمان پسرم باشيد.
پس از آن بود كه پانصد بشقاب خريد سفارش داد پشت آنها اسم رحيم و اكبر را حكاكى كنند. او هر سال دهه اول محرم را با همين ظرفها از مهمانان اباعبدالله الحسين )ع( پذيرايى مىكند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}