تقی کاظمی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
حاج سيد تقى كاظمى، پدر معظم شهيدان؛ »سيد حسن«، »سيد مجتبى« و آزاده؛ »سيد مرتضى«(
وارد كوهپايه كه مىشوى، معمارى سبك سنتى و قديمى ساختمانها، چشم را مىنوازد و آرامش خاصى را مهمان نگاه مسافران مىكند. سقفهاى گنبدى شكل بناها، معمارى سنتى و آرامشى كه از تماشاى آن به جان مخاطب مىنشيند، همگى گوياى حفاظت از آداب و سنن كهن و اصيل ايرانى، اسلامى هستند. برجى به نام »برج كبوتر« نظر هر بيننده را جلب مىكند. مىگويند: »كبوتران زيادى روى سقف آن لانه ساختهاند و مردم به عادت ديرينه براى آنها گندم مىريزند. خانمهاى ميانسال و مسن اين شهر، با چادر كاملا سفيد از خانه بيرون مىروند و پاكى و زيبايى خاصى را به چهرهى شهر مىبخشند.«
حاج آقا توسلى از كارمندان بنياد شهيد آنها را »سفيد جامگان« كوهپايه مىنامد و از همين نخستين ديدار از سطح شهر، اين احساس در آدمى به وجود مىآيد كه خاطره آن هرگز از لوح ذهن، پاك نخواهد شد. اين جا شهرى است كه متدينين بسيارى از جمله خانواده كاظمى، به ويژه سيد تقى كاظمى را در خود جاى داده است.
سال 1314 به دنيا آمد. پدرش »غلامحسين« قصاب بود و دو پسر و دو دختر داشت. »سيد تقى« پنج سال بيشتر نداشت كه او به دليل بيمارى دار فانى را وداع گفت. »ماه سلطان« مدتى بعد ازدواج كرد تا سايه مردى بالاى سرش باشد. سيد تقى و برادرش از كودكى به كار كشاورزى مشغول شدند. وقتى كه »آبله« بيداد مىكرد، سيد تقى به آن مبتلا شد. سيد تقى در بستر افتاده بود و آبله تمام صورت، گردن و تنش را چون مخملى سرخ پوشانده بود، داخل چشم چپش را نيز. سيد تقى بينايى يك چشمش را از دست داد. با همت و غيرت والاتر از قبل كشاورزى كرد. سه سال بعد، خواهرش دختر همسايه را به او معرفى كرد. »سكينه فاطمى« كه پانزده ساله بود، در يك سالگى پدرش را از دست داده بود. تمام مراسم عروسىشان به سادگى برگزار شد و زندگى را در دو اتاق اجارهاى شروع كردند. فقر، دامنگير روستاييان بود. »سيد تقى« كشاورزى را رها كرد و شد شاگرد راننده پسر عمويش كه به تازگى مينىبوس خريده بود. مدتى بعد، خودش نشست پشت فرمان. سيد حسن را هم با خود برد. او شاگرد رانندهاش بود. پسر عمو مينىبوس را به آن دو سپرد.
- شب به شب درصدى از كار را به من بدهيد. بقيهاش مال خودت. تو خيلى زحمت مىكشى سيد تقى!
او مسافران را از »ورزنه« تا اصفهان مىبرد و برمىگرداند. يكصد و بيست و پنج كيلومتر راه. مازاد درآمدش را پسانداز مىكرد تا اين كه بعدها دو مينىبوس ديگر با پسرعمو خريدند و سه دانگ هر كدام، به نام »سيد تقى« شد.
سيد حسن عصاى پدر بود و همه جا همراه او. پنجمين فرزندش بود، اما مثل فرزند ارشد همه جا او را همراهى مىكرد. خيلى زود رانندگى را آموخت و او نيز بخشى از مسئوليت
امرار معاش خانواده را به دوش گرفت. »سكينه« كه در سالهاى اوليه زندگى دشوارىهاى بسيارى را تحمل كرده بود، با ديدن قد كشيدن پنج پسر و يك دانه دخترش، خدا را شكر مىكرد.
او روزهايى را به سر آورده بود كه نان خشك را به جاى غذا به بچهها مىداد و آنها سر به راه و صبور پابهپاى »سيد تقى« در مزرعه كار مىكردند. خانه با وجود چهار پسر و هياهو و نشاطى كه با خود به خانه مىآوردند، پررونق بود. جنگ كه شروع شد، سيد مرتضى براى گذراندن دوره خدمتش عازم جبهه شد. چند بار به مرخصى آمد و بعد، همه را بىخبر گذاشت. پيگيرى كردند و سراغ او را از فرماندهاش در منطقه گرفتند.
خبر اسارت پسر، پتكى بود كه بر سر سيد تقى و سكينه خورد.
- چطور بچهام مىتواند تحمل كند. الان غذا چى مىخورد، چى مىپوشد، كجا مىخوابد!
افكارى بود كه پدر و مادر را آزار مىداد. پس از او سيد حبيب به جبهه رفت و بعد »سيد حسن« بود كه به عنوان سرباز، به عضويت سپاه درآمد و عازم جبهه غرب شد. او شهادت را نهايت آمال و آرزوى خود مىدانست. در جمع خانواده مدام از رفتن و رسيدن به لقاءالله مىگفت و دل مادر ريش مىشد.
- من شما را به سختى بزرگ كردهام. آرزوى دامادى تكتكتان را دارم. هر بار كه به مرخصى مىآمد، »سيد مجتبى« كه نوجوانى بيش نبود، از جبهه و جنگ مىپرسيد. سيد حسن كه شور و هيجان برادر را مىديد، نگاه مىكرد به كركهاى ريز روييده بر گونهها و بالاى لب او و خاطراتى كه از همرزمانش داشت، تعريف مىكرد. سيد مجتبى كه متولد 1350 بود، گله مىكرد كه چرا من را به جبهه نمىبرند. به واحد اعزام به جبهه مسجد محله گفته بود: باور كنيد شناسنامه من را كوچك گرفتهاند.
»سيد تقى« از روزى تعريف مىكند كه خبر مجروحيت »سيد حبيب« را آورده بودند.
- هر حدسى مىزديم، جز اين كه دستش قطع شده باشد. آن موقع مرتضى هم در اسارت بود و مادرش بىخبر از او. تنها آرزويى كه داشتم اين بود كه بچههايم اسير نشوند. وقتى رفتيم بيمارستان و دست حبيب را ديدم، پيشانىاش را بوسيدم. به او گفتم: خدا از تو قبول كند پسرم. دستت را در راه خدا دادهاى و به خاطر دل من و مادرت برگشتهاى.
پيش از رفتن، سيد حسن پيشانى او را بوسيد. به قد و بالايش نگاه كرد و گفت: »مواظب خودت باش.«
پسر اخم كرده بود و سر فروافكنده بود.
- فكر كردهايد فقط پسر شماست كه به جبهه مىرود؟!
رفته بود، اين بار به مريوان. در وصيتنامهاش نوشته بود: »پدر و مادرم، فكر نكنيد من فرزند شمايم. فرزند اسلامم. متعلق به
يك ملت چهل ميليون نفرى هستم كه همه بر گردن من حق دارند. بايد حقم را ادا كنم. سالهاى فراوانى از عمرم سپرى شد. شبها و روزها پشت سر هم از راه رسيد و گذشت. چهره واقعى زندگى همچنان براى من تيره و تار و به شكل معمايى ناگشودنى، همواره آزارم مىداد. با گذشت روزگار، آن چهره واقعى پوشيدهتر مىگشت تا آن هنگام كه راهى كوى معبود و محبوب گشتم و نخستين پردهاى كه از جلوى چشمانم كنار رفت، پرده نادانى بود.«
سفارش كرده بود كه كسى در سوگش اشك نريزد.
- به خدا جايى كه من مىروم، غصه ندارد. آدم وقتى شهيد مىشود، پيش خدا مىرود. جايى بهتر از اين هست؟!
او چهارم مهرماه سال 1364 در مريوان به شهادت رسيد.
»مجتبى« آن قدر تلاش كرد تا عاقبت شناسنامهاش را عوض كرد و سن خود را دو سال بزرگتر گرفت تا او را براى اعزام به جبهه ثبتنام كردند. او نيز رفت و بيست و سوم خرداد ماه سال 1367 در آبادان شهيد شد. پيكرش را كه آوردند، پدر دست به آسمان بلند كرد.
- خدايا اين قربانى را از ما قبول كن. »مرتضى« اسير است. »حبيبم« جانباز راه توست. سيد حسن و سيد مجتبى هم كشته راه حق شدند. پسر ديگرى ندارم كه خونش را تقديم كنم.
از بنياد شهيد تماس گرفتند. گفتند: »چند قطعه زمين هست كه مىخواهيم به خانواده شهدا بدهيم.« سيد تقى با همسرش به بسيج منطقه رفت. پذيرفت. با وجود سالهاى كار و سختى، هنوز نتوانسته بود خانهاى بخرد. شب كه برگشتند، »سكينه« بىتاب بود. ياد پسرانش آتش به قلبش مىزد. به دشوارى پلك بر هم گذاشت. حسن به خوابش آمد.
- مادر در كولهپشتىام يك پرونده هست. آن را بردار، خيلى سنگينى مىكند.
مادر به حال پسر نگاه كرد كه به چشمان او نگاه نمىكرد و رو برمىگرداند. بغضش گرفت. بيدار كه شد، در انديشه پسر، ساعتى در بستر نشست و گريست. براى نماز صبح به مسجد رفت. امام جماعت جلو صف نمازگزاران بود. سمت قسمت زنانه رفت. نمازش را خواند و بعد تو حياط ايستاد. پيشنماز را كه ديد، رفت جلو. خوابش را تعريف كرد. دانههاى تسبيح از لاى انگشتان مرد روحانى رد مىشد و رو دانههاى ديگر مىافتاد.
- شايد كارى كردهايد كه براى آن شهيد، گران تمام شده است.
صداى مرد بر گوش جانش نشست و تا به خانه برسد، بارها تكرار شد. به بنياد شهيد رفت.
- من اين زمين اهدايى را نمىخواهم. روح پسرم ناراحت است. گفتند: »اين كار را نكن حاجخانم.«
- اگر اين زمين طلا بشود، باز هم آن را نمىخواهم.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}