مرتضی قاسمی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج مرتضى قاسمى، پدر معظم شهيدان »محمود« و »ناصر«(
ششم فروردين سال 1300 در روستاى گورت اصفهان به دنيا آمد. پدرش »جعفر« مردى روحانى و اهل فضل بود كه در حوزه علميه درس مىخواند.
روى منبر، از بىدينى مسئولان دولتى مىگفت. مردم را دعوت مىكرد كه براى بيان حق، از كسى نترسند. محكم رو زانوى خود مىكوبيد و مىگفت با كمك همين مردم بايد جلو شاه و مامورين رژيم بايستيم.
- مردم! چرا ساكت نشستهايد؟ چرا كارى نمىكنيد.
خودش را نفرين مىكرد كه چرا نمىتواند حق مطلب را به درستى ادا كند و اسلام را آن گونه كه هست، به مردم معرفى كند و اين كه چرا نمىتواند.
او روزها به حوزه مىرفت و شبها تا صبح، مطالعه مىكرد، امام جماعت بود و غروبها، مسير حوزه تا خانه را كه دوازده كيلومتر بود، پاى پياده از گورت تا اصفهان، طى مىكرد. او دو دختر و سه داشت. يك دخترش وقت زايمان، از دنيا رفت.
مأموران رضا شاه حمله مىكنند به حوزه. با چوب و باتوم، سر و تن طلبهها را مىكوبند و جعفر كنار حوض پر آب وسط حياط با جاروى دسته بلند كه گوشه حياط بود، به مأمورها حملهور مىشود، آن قدر محكم و سريع كه آژنها، پا به فرار مىگذارند و جعفر مىدانست آنها با تعدادى برخواهند گشت، از حوزه مىگريزد. مأموران در جست و جوى او براى تلافى و زندان و شكنجه و جعفر پنهان در پستوى خانه يك دوست، تا چهار ماه. وقتى بعد از چهار ماه كه گمان مىكرد، آبها از آسياب افتاده، راهى حوزه مىشود. آژانها كه شبانهروز در تعقيب او بودند و مىدانستند او به همان جا بر خواهد گشت، جلو در حوزه به او حمله كردند، چند مرد، با چوب و باتوم به جانش افتادند و روحانى جوان، زير مشت و لگد مأموران افتاده بود و مىخواست داغ يك آه را هم بر دلشان بگذارد، ناله هم نمىكرد. آن قدر توى سر و پهلوهايش زدند كه بيهوش شد.
عابرى، پيكر بىجانش را به خانه رساند. مرتضى سه ساله در آغوش سكينه بود كه پدر را به خانه آوردند، مجروح و خونآلود و بيهوش.
خونريزى داخلى و جراحات تنش، آن قدر بود كه سه روز بعد، وصيت كرد: »بچههايم را بفرستيد كه سواد بياموزند. نگذاريد ترك تحصيل كنند.«
به فرزندانش علاقه بسيار داشت.
مرتضى به ياد كودكىهايش مىافتد: »يكى از برادرهايم چهارده ساله بود، خيلى باهوش. مدرسه مىرفت. يك روز كه از مدرسه برگشت، سردرد شديدى داشت. در روستا پزشك نداشتيم. عمويم او را به خوراسگان برد. دكتر او را معاينه كرد. دارو داد ولى وقتى به خانه برگشتند. برادرم مرد.«
سكينه تا مدتها از بچهها پرستارى كرد، ولى خانوادهاش او
را به ازدواج مجدد وا داشتند و وى يك سال بعد، طلاق گرفت. گفت: »يك سالى كه از شما دور بودم، هميشه به درگاه خدا دعا مىكردم. مىگفتم: خدايا همان طور كه يوسف پيامبر را بعد از چند سال به خانوادهاش برگرداندى، مرا هم به بچههايم برگردان.«
خانهشان حياط بزرگى داشت. با باغچهاى زيبا و پر از دار و درخت. دو اتاق خشت و گلى كنار حياط و يك چاه كه مادر از آن آب مىكشيد براى آشپزى و شستشو.
سكينه چيزى در بساط نداشت و پشتوانه خانواده را هم از دست داده بود. سر گرسنه بر بالش مىگذاشتند. روزها به صحرا مىرفتند، براى كندن خار، خارها را به حمامى مىدادند تا با سوزاندن آنها خزينه را گرم نگهارد و سكينه با دستگاه، كرباس مىبافت. پول اندكى كه به دست مىآورد، همه هزينههاى زندگى را تأمين نمىكرد و فقر دست و پاگير بود.
مرتضى از دوران مدرسهاش مىگويد: »يك معلم به روستا آمده بود تا به ما درسى بدهد. ما هم با بچهها به مسجد زينالعابدين در روستاى گورت مىرفتيم. هفتهاى دو تا نان و ماهى دو ريال به معلم مىداديم، ولى وضع مالى خوبى نداشتيم. نمىتوانستم اين پول را به معلم بدهم. به ناچار بعد از شش ماه، ترك تحصيل كردم.« توى مزارع مردم و به كار وجين علفهاى هرز مشغول شدم. وقتى عمويش فهميد كه او هر روز نان به صحرا مىبرد و هيچ چيز ندارد كه با آن بخورد، براى او سيبزمينى خريد. مرتضى آن قدر خوشحال شد كه انگار دنيا را به او دادهاند. مدتى بعد براى چوپانى گوسفندان دايى، رفت، ولى پسردايى مرتب او را كتك مىزد. به هر بهانهاى. او شش ماه در خانه دايى بود و پس از آن، مادر كه از ابتدا با اين كار رضايت نداشت، آمد و او را به خانه برگرداند.
با همين بدبختىها بزرگ شدم. وقت سربازىام رسيد. مرا به پادگان فرحآباد اصفهان بردند. برادرم هفت ماه زودتر رفته بود تهران. او هم سرباز بود. آن زمان، جنگ جهانى دوم شروع شده بود. صبح با صداى گروهبان بيدار مىشديم. به محوطه مىرفتيم. برايمان سخنرانى مىكردند. بعد ما را براى نگهبانى مىبردند بيابان. يك بار كه آمدم مرخصى، مادرم پول نداشت كه وقت برگشتن به من بدهد. بين راه، سه تا اسكناس پنج ريالى پيدا كردم. خيلى خوشحال شدم. آن موقع، رسم بود كه هر كسى از مرخصى برمىگشت، چيزى به سر گروهبان بدهد من يكى از پنج ريالىها را به او دادم.
مرتضى بعد از پايان خدمت، به تصميم مادر، براى ازدواج با دختردايى، گردن نهاد. سكينه كه از كودكى پدرش را از دست داده بود و نزد عمهاش زندگى مىكرد و به خلق و خوى عمه و
پسرش آشنايى داشت، به عقد مرتضى درآمد.
- توى سربازى، سلمانى )آرايشگرى( ياد گرفته بود. كنار خيابان مىايستادم. با يك لنگ و تيغ، موهاى مردم را كوتاه مىكردم. گاهى روى زمين مردم كار مىكردم. روستاى خودمان كمجمعيت بود. رفته بودم »باچه«. از خانواده دور بودم، ولى براى راحتى آنها كار مىكردم.
»مرتضى« در تمام ساعات خلوت، به ياد ايام كودكى بود.
- مادرم چقدر براى ما زحمت مىكشيد. روزها جو را خيس مىكرد. شبها پوست مىگرفت و مىپخت. صبح مىداد مىخورديم. چغندر پخته به ما مىداد. پنبه ريسى و كارگرى مىكرد. گندم مىكوبيد تا پول درآورد و شكم ما را سير كند و من وقتى به اين همه فداكارى فكر مىكردم، بيشتر تشويق مىشدم كه كار كنم تا زحمات مادرم را جبران كنم.
مرتضى با برادرش از حاج شيخ جواد نجفى ارباب روستاى »باچرم« زمينى اجاره كرده بود و توى آن گندم، جو و هندوانه مىكاشت، سه سهم ارباب و يك سهم مرتضى و برادرش. هر سه سال يك بار به محضر مىرفتند براى امضاء قرارداد جديد كه مرتضى يادش نرود بايد يك چهارم از كل محصول را بردارد. سال 42 كه تقسيم اراضى شد، ارباب بناى ناسازگارى گذاشت تا آنها را از زمين خود، براند. مرتضى نپذيرفت و عاقبت پنج هكتار از زمين را توافقى )پس از پنج سال( از او گرفت و با برادرش شريك شد.
- كمكم وضع زندگىام بهتر شده بود. محمود سال 1337 در »گورت« به دنيا آمد و بقيه بچههايم صديقه، بتول، ربابه، مريم، زهرا و ناصر در »باچه«. صديقه و محمود پيش مادرم بودند. براى محمود دوچرخه خريده بودم. به خوراسگان مىرفت و عصر كه مىآمد، براى آوردن هيزم راهى صحرا مىشد. خيلى زحمتكش بود. بعد از ششم ابتدايى به اصفهان رفت و ديپلمش را آن جا گرفت.
محمود بعد از ديپلم راهى مشهد شد. دروس حوزوى خواند و بعد به حوزه علميه قم رفت.
- استادش آيهالله دكتر بهشتى بود. خيلى از خصوصيات اخلاقى و افكار دكتر بهشتى حرف مىزد. »گورت« يك مسجد كوچك داشت كه محمود شبها مىرفت رو بام مسجد و شعار مىداد. مأمورها و بعضى از مردم شاه دوست. دنبالش مىكردند. فرار مىكرد و مخفى مىشد تو صندوقخانهمان. اعلاميه مىآورد و بين دوستانش پخش مىكرد. مرتضى از دوران ديوارنويسى و »مرگ بر شاه« نوشتنهاى محمود و اين كه همه مردم روستا از كارهاى شجاعانه او حيرت مىكردند، مىگويد.
- مردم مىگفتند: اگر شاه نرود، محمود را اعدام مىكند. آن قدر مؤمن بود كه حتى ساز و ضرب را در عروسى هم قبول نمىكرد. خواهرش سال 55 عروس شد. خانواده داماد، مطرب آورده بودند. از پدر داماد خواست كه بىسر و صدا
**صفحه=303@
عروسش را ببرد. گفت: حاجىجان! تو مكه رفتهاى. قبر پيامبر را بوسيدهاى. دست خواهرم را بگير و ببر، ولى پاى مطربها را به خانه ما باز نكن.
مرتضى براى پسرش در قم، خانهاى خريده بود و گاه به ديدار او مىرفت. با هم به مشهد رفتند و هر صبح، »محمود« بيرون مىرفت و غروب برمىگشت. ولى از كارهايش حرفى نمىزد. ماههاى رمضان و محرم و صفر براى تبليغ به روستاهاى دورافتاده مىرفت.
- بالاخره هم با يك خانم طلبه آشنا شد و ازدواج كرد. جنگ كه شروع شد، به عنوان مبلغ به اهواز و شلمچه رفت. يك سال برادرش را با خودش به مشهد برد. ناصر هم امتحان ورودى حوزه را داد و قبول شد و رفت شيراز و بعد هم جبهه. براى برادرش نامه نوشته بود: »داداش محمود، من به جبهه مىروم. ولى به مامان نگو. مىدانى كه مادر دل دورى و بىقرارى را ندارد.«
از عمليات كربلاى 5 به جبهه رفت و ماند تا اين كه در عمليات فتح 4، روز چهارم بهمن 65 تيرى به ران پايش اصابت كرد. چفيهاش را محكم بست و همان لحظه موج انفجار، او را زمين كوبيد و فرق سرش شكافته شد. سينهخيز به طرف سنگر رفت و به شهادت رسيد.
- سال 67 بود، يك روز مانده به ماه رمضان. محمود آمده بود براى خداحافظى از من و مادرش. قدرى نشست چاى خورد و بلند شد. مادرش ناهار حاضر كرده بود. گفت كه بايد بروم شهرضا، ديدن خانواده همسرم. اگر معطل كنم، فردا اول رمضان است نمىخواهم روزهام به خاطر سفر، قضا شود. پيشانىاش را بوسيدم و رفت. ناصر به شهادت رسيده بود و او تنها پسرمان بود. سكينه از ديدن او، سير نمىشد...
»محمود« عازم جبهه شد و سه روز بعد در يكم ارديبهشت 67، نماز ظهر را خوانده بود كه دشمن منطقه را بمباران شيميايى كرده و محمود توسط گازهاى شيميايى به شهادت رسيد. پيكرش را ده روز بعد آوردند. مرتضى خاطرات بسيارى از فرزندش دارد.
مرتضى هر وقت فرصت مىكرد، به ديدار اقوام مىرفت. اقوام خودش و همسرش. سفره را كه پهن مىكرديم، خردههاى نان را مىخورد.
او با حسرتى عميق كه به دلش چنگ مىزد، به قاب عكس پسران شهيدش نگاه مىكند.
- آرزو دارم يكبار ديگر قد و بالاى محمود و ناصر را ببينم... كاش روز قيامت، ما را شفاعت كنند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}