عبدالله یزدانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج عبدالله يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »حسين على« و »ابراهيم«(
هفتاد و چهار سال قبل در روستاى »گارماسه فلاورجان« از توابع اصفهان به دنيا آمد. پدرش »محمد« كشاورزى مىكرد. او چهار پسر داشت كه از كودكى به او كمك مىكردند. »عبدالله« دومين فرزند او بود. عبدالله تا بيست سالگى روى زمينهاى پدر زراعت كرد. پس از آن عازم خدمت سربازى شد و به آذربايجان شرقى رفت. آن جا، در دژبانى بود. وقتى خدمتش را تمام كرد، مادر تصميم گرفت كه به زندگى او سامان بدهد. پيش از آن نيز گفته بود كه »مىخواهد با خواهرزادهام »طلعت« ازدواج كند.«
عبدالله كه جوانى آرام و اهل خانواده بود، هيچ نگفت. مىدانست كه آنچه پدر و مادر برايش مىپسندند، بهترين است. رفتند خانه خاله براى خواستگار طلعت كه كودكى بيش نبود. دوازده سال بود، راضى به اين وصلت نبود. او پدرش را از دست داده بود و نمىخواست از مادرش دور شود.
خاله با او حرف زد، اما به نتيجه نرسيد. »حبيبه« كه »طلعت« را از كودكى براى »عبدالله« پسنديده بود، با هم به خانه خواهرش »خانم« رفت. با او صحبت كرد تا دختر را به اين وصلت راضى كند. »خانم« هم ساعتها از مظلوميت و آرامشى كه عبدالله داشت حرف زد.
- طلعت جان، به بخت خودت لگد نزن. چرا اين كارها را مىكنى! معلوم نيست كه خواستگار بعدىات به خوبى »عبدالله« باشد.
طلعت كه پا را در يك كفش كرده بود و راضى به ازدواج نمىشد، گفت كه مىخواهد در خانه بماند. مادربزرگ نشست پاى دار قالى و او را نصيحت كرد.
- »محمد« بچههاى خوبى تربيت كرده. تو هم كه پدر ندارى. تا كى مىخواهى توى خانه بمانى! ازدواج كن و برو تا خيال مادرت هم راحت شود.
طلعت سكوت كرد. چند روز بعد، مراسم بله برون انجام شد. او را براى پسر خالهاش، نشان كردند تا قدرى بزرگتر شود. عبدالله هم در اين مدت مىتوانست پساندازى براى زندگى مشتركشان بيندوزد. نامزدى آن دو پنج سال طول كشيد. در اين سالها عبدالله كشاورزى مىكرد و طلعت نخ مىريسيد. قرار شد مهريه او صد تومان باشد و كمتر از نيم دانگ خانه، يك من مس، سه من پنبه و يك جفت گوشواره. »عبدالله« طبق عهدى كه كرده بود، همه را آماده كرد و عروسش را با مراسمى ساده به خانه پدرى برد. دو سال بعد، »محمد« دار فانى را وداع گفت. عبدالله و برادرانش كه يكى پس از ديگرى متأهل شده بودند، در همان خانه پدرى زندگى مىكردند تا در كنار مادر باشند و نگذارند طعم تنهايى را بچشد.
سه فرزند اول »عبدالله« در همان كوچكى بر اثر بيمارى از دنيا رفتند. »حسينعلى« در عاشوراى سال 1338 به دنيا آمد. »عبدالله« نذر كرده بود كه اگر خدا پسرى به او بدهد، اسمش را بگذارد حسين تا خادم الحسين باشد.
»حسين على« بسيار ضعيف و رنجور بود و اغلب بيمار
مىشد. طلعت بسيار غصه او را مىخورد. از اين مىترسيد كه او را هم از دست بدهد.
پس از او زهرا، زهره، فخرى، ابراهيم، مرضيه، مريم و اكرم به دنيا آمدند. ابراهيم در سال 1348 به دنيا آمد. با به دنيا آمدن او، »طلعت« سه دختر و دو پسر داشت. قابلهاش مادر و مادربزرگ بودند كه اغلب بچههاى روستا را نيز به دنيا آورده بودند. گاه طلعت از »عبدالله« مىپرسيد: »دوست دارى بچه بعدىمان دختر باشد يا پسر؟«
عبدالله سر فرومىافكند.
- هر دو نعمت خدا هستند. چه فرقى دارد! سالم باشد، دختر يا پسر بودن آن مهم نيست.
او اين را مىگفت، اما به دليل حرفهايى كه گاه اطرافيان مىزدند و فرزند پسر داشتن را مايه فخر و مباهات خود مىدانستند، دل »طلعت« آرام نمىگرفت. اما هر بار كه دخترى به دنيا مىآمد، مىگفت: »اينها جاى خواهر نداشتهام را برام پر مىكنند. قدمشان روى چشم.«
طلعت و عبدالله پابهپاى هم كار مىكردند.
»عبدالله« از همان كودكى پسرهايش را به جلسات مذهبى و مسجد مىبرد. به حسين على گفته بود كه او نظر كرده شاه شهيدان است و تا وقتى جان در بدن دارد، بايد به حسين )ع( خدمت كند.
دهه اول محرم كه شروع شد، حسين با همبازىهايش شروع مىكرد به بستن چراغ و ريسه. هيئت برپا مىكردند و براى سينهزنى و عزادارى به مسجد محله مىرفتند. او آن قدر كار مىكرد كه شبها از خستگى گوشه مسجد خوابش مىبرد. هر سال دهه اول محرم تا سه روز پس از آن، كارش همين بود. او شباهت بسيارى به عبدالله داشت. آرامش و معصوميت خاصى كه در چهره و نگاهش بود، ديگران را شيفته مىساخت.
اعلاميههاى امام خمينى )ره( را مىآورد و بين دوستانش پخش مىكرد. بعد از پيروزى انقلاب به عضويت سپاه پاسداران درآمد. ابراهيم هم عضو بسيج شد. با شروع جنگ »حسين على« از سوى سپاه عازم جبهه شد.
او ازدواج كرده بود، اما اين جلوى به جبهه رفتنش را نگرفت. به جبهه مىرفت و گاه تا مدتها به مرخصى نمىآمد.
همسرش، نه ماهه باردار بود. حسين على وصيت كرده بود: »اگر فرزندم دختر بود، اسمش را زينب بگذاريد و اگر پسر بود، اسمش را بگذاريد »روحالله«.
او در جبهه بود كه دخترش متولد شد. عبدالله او را »زينب« ناميد، همان طور كه حسين خواسته بود. رو كرد به همسرش.
- يادت هست طلعت جان، پسرمان آن قدر مريض بود كه فكر
نمىكرديم زنده بماند؟ حالا دخترش هم به دنيا آمده.
طلعت به پهناى صورت مىخنديد و براى عروس و نوه كوچكش اسپند دود مىكرد.
حسين هنگام به دنيا آمدن پسرش هم در منطقه بود. اين بار هم پدر، پسر او را نام نهاد. همان طور كه خود او خواسته بود اسمش را گذاشتند »روحالله«.
يك سال بعد »حسين على« در نهم ارديبهشت ماه سال 1362 در عمليات والفجر 8 - فاو - به شهادت رسيد.
ابراهيم كه با برادرش ده سال اختلاف سنى داشت و او را استاد خودش مىدانست، از شش ماه قبل داوطلبانه به جبهه جنوب رفته بود تا در كنار حسين على باشد. او هشت روز پس از شهادت برادرش در فاو به شهادت رسيد.
عبدالله به ياد آن روزها كه مىافتد، سر تكان مىدهد.
- حتى فرصت نكرديم عزادارى حسين على را تمام و كمال كنيم، چهار روز به شروع ماه رمضان مانده، »حسين على« شهيد شد. چهار روز از ماه مبارك مىگذشت كه خبر »ابراهيم« را آوردند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}