ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14
حاج غلامحسين افلاكيان، پدر معظم شهيدان؛ »محمد تقى«، »احمد« و »على« و جانبازان »محمد رضا« و »مجتبى« افلاكيان( هفتاد سال قبل در نجف‏آباد متولد شد. پدرش »نصرالله« هم كشاورزى مى‏كرد و هم حمام داشت و مادرش »رقيه فتحى« نيز دوشادوش او روى زمين و حمام، كار مى‏كرد. شايد به همين دليل بود كه درآمدش در مقايسه با اغلب اهالى و اقوام، بيشتر بود. »غلامحسين« فرزند اول خانواده بود. نصرالله پنج پسر و دو دختر ديگر نيز پس از او به دنيا آمدند. غلامحسين تا ششم ابتدايى درس خواند. پس از آن كمك پدر رفت. در همسايگى‏شان پيرزنى بود كه با مادربزرگ دوستى ديرينه داشت. با هم قرآن مى‏خواندند. به جلسات مذهبى مى‏رفتند و اغلب ساعات روز را با هم بودند. بخشى از ديوار بين دو حياط را برداشته و درى جاى آن گذاشته بودند كه مادربزرگ‏ها به راحتى به خانه يكديگر رفت و آمد كنند. »اشرف السادات« فرزند »سيد حسن« كه روحانى بود و در حوزه علميه قم تحصيل مى‏كرد و حوزه درس آيت‏الله خمينى درس مى‏خواند. مادربزرگ اندك اندك نوه‏ى دوستش را كه در دامان طاهره سادات و سيد حسن پرورش يافته بود، را براى نوه‏ى خود »غلامحسين« پسنديد. اشرف كلاس ششم را مى‏خواند كه پدر شرايط نجف‏آباد را براى ادامه تحصيل او مطلوب نديد. - از فردا لازم نيست به مدرسه بروى. اشرف السادات كه تا پيش از آن روى حرف پدر، هيچ نگفته بود، سكوت كرد، اما به ادامه تحصيل علاقه داشت. پدرش سخنران منبرى بود و اگر چه از روابطش با امام خمينى سخن نمى‏گفت، اما ناگفته پيدا بود كه او با امام رابطه صميمى دارد. اما وقتى مى‏گفت ادامه كارى به صلاح خانواده نيست، دليل داشت و به همين جهت، بى‏چون و چرا از آن اطاعت مى‏شد. وقتى مادربزرگ به نوه‏ى بيست ساله‏اش »غلامحسين« پيشنهاد ازدواج با دختر سيد حسن را داد. او قدرى سكوت كرد. هرگز اشرف را نديده بود، اما از تعريف‏هاى مادربزرگ مى‏دانست كه چهارده ساله است و شش سال از او كوچكتر. رفتند خواستگارى. اشرف كه مادربزرگ خواستگارش را بسيار ديده بود و او را همچون مادربزرگ خود دوست داشت، سكوت كرد. مادربزرگ نشست كنار او. - غلامحسين پسر خوبى است. كم حرف و بى‏آزار است. خانواده خوبى هستند. اشرف به پدر كه سكوت كرده بود نگاه كرد. عمامه و عبايش روى چوبرختى بود با پيراهن و شلوار سفيد نشسته بود گوشه اتاق. رو كرد به اشرف. - باباجان نظر خودت را بگو باباجان. اشرف كه صورتش از خجالت سرخ شده بود سكوت كرد. پدر اصرار كرد و او جواب داد: »اگر شما راضى هستيد من حرفى ندارم.« چند روز بعد، اشرف السادات به عقد غلامحسين درآمد، با مهريه يك دانگ خانه. در اتاقى از همان خانه »نصرالله« زندگى مشترك خود را شروع كردند. محمد رضا و محمد تقى به دنيا آمده بودند كه »غلامحسين« عازم خدمت شد. دوره آموزش را در سلطنت‏آباد تهران گذراند و بعد به فرودگاه تخته‏فولاد منتقل شد، با حقوق ماهيانه هفده تومان خدمت مى‏كرد. هفته‏اى يك بار به مرخصى مى‏آمد و به اشرف و بچه‏ها سر مى‏زد و دوباره به پادگان برمى‏گشت. او از ارتباط پدر اشرف السادات با امام خمينى و روحانيون حوزه خبر داشت و مى‏دانست كه به واسطه سخنرانى‏هاى تند و مذهبى‏اش مدام از سوى پاسگاه و ساواك در تعقيب است. هربار سيد حسن را در منزل و يا در حوزه علميه، دستگير مى‏كردند. مدتى زندان و بازجويى و بعد از او تعهد مى‏گرفتند و آزادش مى‏كردند. همين روابط و تعاريفى كه از زندان ساواك و شهربانى مى‏شد، در منزل »غلامحسين« نيز جو سياسى را ايجاد كرده بود. بچه‏ها با ايجاد هسته‏هاى مذهبى، سياسى و نشست‏هاى ايدئولوژيك، عليه رژيم پهلوى فعاليت مى‏كردند. محمد رضا، محمد تقى، احمد، على و مجتبى در اين جلسات حضور داشتند. خانه جاى فعاليت بود. محمد تقى دوم دبيرستان بود كه با برادرانش به راهپيمايى رفت. غروب بقيه برگشتند. مى‏گفتند: بين جمعيت، او را گم كرده‏اند. اشرف السادات كه سابقه دستگيرى و آزار و اذيت مأموران شهربانى و ساواك را مى‏دانست، دل تو دلش نبود. بى‏تاب ديدن پسر، به هر درى مى‏زد. همه نجف‏آباد را گشتند و محمد تقى قطره آبى شده بود، در دل زمين. گفته بودند: يك سر به زندان دستگرد اصفهان بزنيد. رفتند و با خواهش و تمنا او را پيدا كردند و به قيد ضمانت پس از چهل روز محمد تقى را آزاد كردند. شده بود پوست و استخوان. مى‏گفت: تو بازجويى اسم دوست‏هام را مى‏خواستند. اسم كسانى را كه با آنها جلسه داريم و راهپيمايى مى‏رويم. اشرف مى‏دانست كه اگر نامى از پدربزرگش »سيد حسن هاشمى« مى‏برد، حتى جنازه‏اش را هم تحويل خانواده نمى‏دادند. بعد از انقلاب بچه‏ها عضو بسيج و سپاه پاسداران شدند. محمد تقى به عنوان پاسدار بيت امام خمينى مشغول به خدمت شد و به محض شروع جنگ، خبر داد كه عازم منطقه است. مى‏خواست برود مهاباد. غلامحسين نشست كنار تقى و گفت: تو هوش و حواست خوب است باباجان. بمان و درست را بخوان. بچسب به درس كه براى خودت كسى بشوى. تقى پيش از آن نيز رفته بود كردستان و حمله عناصر ضد انقلاب را به خانه‏هاى مردم بى‏دفاع ديده بود. - اگر ناجوانمردى ضد انقلاب و بعثيها را مى‏ديدى، مى‏فهميدى كه چرا نمى‏توانم بى‏تفاوت باشم. آن وقت ديگر مخالفت نمى‏كردى. نمى‏دانى عراقى‏ها با زن و بچه مردم چه مى‏كنند. پدر از اين كه براى دل خود از پسر خواسته بود تا بماند، پشيمان شد. تقى مدتى بعد به جبهه جنوب رفت و در هجدهم تير ماه سال 1360 در محور آبادان ماهشهر به شهادت رسيد. مدتى بعد محمد رضا جانباز شد. پسران خانواده‏ى »افلاكيان« همه در جبهه بودند. جاى محمد تقى و محمد رضا را احمد، على و مجتبى پر كردند. احمد كه متولد سال 1341 بود. همزمان با تقى به جبهه غرب رفته و همان جا به تبليغ مى‏پرداخت و در ششم مرداد ماه سال 1360 درست هجده روز پس از شهادت برادرش »تقى« به دست منافقين به شهادت رسيد. هنوز ماه رمضان سال 1360 به پايان نرسيده بود كه اشرف السادات و غلامحسين خبر شهادت دو پسر را دريافت كردند. على قصد ادامه تحصيل داشت. براى كنكور روزها درس خوانده بود و اميد قبولى‏اش صددرصد بود از جلسه كنكور كه برگشت، عازم جبهه شد. تن مادر از رفتن او لرزيد. على هم پنجم اسفند ماه سال 1362 در عمليات خيبر مفقودالاثر شد. پيكر مطهرش را شانزده سال بعد آوردند و او در جمع خانواده و دوستان و مردم نجف‏آباد تشييع شد و مجتبى كه در عمليات كربلاى 5 مجروح شد، امروز با پنجاه درصد جانبازى در جمع خانواده زندگى مى‏كند و محمدرضا نيز. او متولد سال 1338 است. بيست و پنج درصد جانبازى دارد و يادگار جنگ است كه پدر و مادر را به ياد شيرمردان برومند خود، احمد، محمد تقى و على مى‏اندازد.