ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج فضل‏الله ايزدى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد رضا«، »عبدالحسين« و »عبدالرحيم«( سال 1309 متولد شد، اولين فرزند خانواده بود و پس از او پنج پسر و چهار دختر به دنيا آمدند. بعدها به مدرسه‏اى رفت كه »ملاحسن باستانى« در آن تدريس مى‏كرد. او مردى روحانى و باسواد بود. از مبارزه با قدرت‏هاى ضد اسلامى مى‏گفت، حقوق از دولت رضاخان مى‏گرفت، اما روحيات مبارزه طلبى و مذهبى را داشت. پدرش »عباس« نابينا بود و فضل‏الله از نوجوانى بار مسئوليت زندگى را بر دوش گرفت. به سن سربازى كه رسيد، گفت: من زير پرچم اين خائن‏ها خدمت نمى‏كنم. صد تومانى را كه از كار در مزرعه پس‏انداز كرده بود، داد و معافى از خدمت را گرفت. - زمان مصدق بود. پول كه مى‏دادى، همه چيز حل مى‏شد. صد تومان دادم. عكس هم انداختم و تحويل دادم. چند روز بعد، معافى را گرفتم. آن وقت‏ها تو جلسات شركت مى‏كردم. طرفدار مصدق بودم و طرفداران مصدق هيچ كدام خدمت نمى‏رفتند. خدمت شاه را كردن، عين خيانت به ملت بود. پدر مقيد به نماز و روزه و مسجد رفتن بود. هر بار يكى از بچه‏هايش او را تا مسجد مى‏بردند. نمازش را در خانه نمى‏خواند و همين رفت و آمدها از همه پسران او، افرادى مذهبى و مسجدى ساخته بود. او هجده ساله بود، »رقيه« دختر حاج رمضان منتظرى كه چهارده سال بيشتر نداشت و فرزند آخر خانواده بود را به او معرفى كرد رقيه در خانه با پنبه‏ريسى و درست كردن نخ و طناب، كمك خرج خانواده بود. نانوايى كه در منزل حاج رمضان، نان مى‏پخت او را در حال كار و كمك به مادر ديده بود. به خواهرم خبر داده بودند كه آقاى منتظرى دختر دم‏بختى دارد كه از هر انگشتش هنر مى‏ريزد. خواهرم رفته بود منزل ايشان. رقيه خانم را كه در حال آب كشيدن از چاى توى حياطشان بوده، مى‏بيند و با ايشان احوالپرسى مى‏كند. مى‏پرسد: چه كار مى‏كنى؟ ايشان كه خيلى حاضر جواب و زيرك بودند، سرسرى جواب مى‏دهد كه: مگر نمى‏بينى دارم چكار مى‏كنم؟ مى‏خواهم براى مادرم چاى درست كنم. همان موقع خواهرم مى‏رود پيش »نازنين خانم« مادر همسرم و از ايشان خواستگارى مى‏كند. چند روز بعد كه آمده بود بازار تا براى »رقيه« كفش بخرند، همسر برادرش كه با خواهرم آشنا بوده و قبلا مرا ديده بود، مرا به حاج خانم نشان مى‏دهد. - براى اين آقا، آمده‏اند خواستگارى و قرار است تو را به او بدهند. رقيه قد بلند مرا كه مى‏بيند، يكه مى‏خورد. - مرا مى‏خواهيد بدهيد به اين آقا. مرد به اين گندگى. حاج‏خانم از همان موقع شروع كرد به مخالفت. با اين حال »حاج رمضان« كه خوشبختى فرزندش را در گرو اين وصلت ديده بود، در سكوت به اعتراض‏هاى دختر كه كودكانه بود، گوش مى‏كرد. عاقبت رقيه نيز، به اين وصلت رضايت داد و آن دو با يك و نيم دانگ خانه كه فضل‏الله به عنوان مهريه قرار داد، در يازدهم تير 31 به عقد هم درآمدند. قرار شده بود اقوام عروس در خانه »رمضان« و اقوام داماد در منزل »عباس«، جشن بگيرند و بعد عروس را ببرند به خانه پدر همسرش كه قرار بود در يكى از اتاقهاى آن، زندگى مشتركش را شروع كند. - خانه ما پشت مسجد جامع بود و خانه‏ى حاج خانم نزديك مدرسه رياضى. فاصله زيادى بود، اما مهمان‏ها با ساز و دهل، عروس را از آن جا تا خانه پدرى‏ام آوردند. سرويس طلا، گوشواره و دستبند براى خانم خريدم و هديه دادم. چند سال تو خانه پدرى زندگى مى‏كرديم و بعد خانه‏اى خريديم. شيرينى فروشى باز كرده بودم و وضع مالى‏ام بد نبود. مردم در سه گروه فعاليت مى‏كردند. دمكرات، توده‏اى و جوانان مذهبى، من با »جوانان« همكارى مى‏كردم. »فضل‏الله« مى‏ديد كه عمامه و عباى روحانيون را در ملأعام پاره مى‏كنند. چادر از سر زنان مى‏كشند و دختران محجبه را در مدارس آزار مى‏دهند. گروهى از دوستانش اصرار داشتند او را به حزب رستاخيز بكشانند. آن قدر در بازار و در كل نجف‏آباد، دوست و آشنا داشت كه مى‏توانست مهره‏ى خوبى براى حزب باشد و افراد بسيارى را براى عضويت به حزب معرفى كند و او مدام در سفر از اصفهان به قم بود. از روحانيون حوزه، راهكار مى‏خواست و عمل مى‏كرد. - پشت سر امام خمينى نماز مى‏خوانديم. سال 42 پيمان بستم كه تا آخر با ايشان هستم و به مبارزه ادامه مى‏دهم. آقايان جنتى، هاشمى‏نژاد، مطهرى، هاشمى رفسنجانى و بقيه از مشهد، اصفهان و شهرهاى ديگر نجف‏آباد مى‏آمدند. خانه ما نزديك مسجد جامع بود. سخنرانى‏ها و جلسات مذهبى در آن جا برگزار مى‏شد و ما جزء اولين نفراتى بوديم كه اجرا و برگزارى مراسم را به عهده مى‏گرفتيم. منزل فضل‏الله مقر و پايگاه امن حضور روحانيون و سخنرانان بود. سال 42 كه امام خمينى از ايران تبعيد شد، نوارهاى سخنرانى ايشان دست به دست مى‏رسيد و در جلسات گروهى آن را مى‏شنيدند و از رهنمودهايش بهره مى‏بردند؛ ساواك كه هر لحظه در پى دستگيرى و آزار و شكنجه مبارزين بود، در خفا و در ظاهر، مراقب رفت و آمدهاى منزل ايزدى بود. گاهى مى‏ريختند توى خانه. همه چيز را به هم مى‏ريختند و همه جا را مى‏گشتند. فضل‏الله كه با نهايت دقت، نوارها و كتاب‏هاى مذهبى را گوشه و كنار خانه پنهان مى‏كرد، وقت رسيدن مأموران »وجعلنا« مى‏خواند و صلوات مى‏فرستاد تا مأموران، دست خالى بروند. آن روز خواسته بود به مناسبت دهه اول محرم، مجلس روضه توى خانه برگزار كند. شهربانى اجازه نداده بود. با »ذوالفقارى« رئيس شهربانى نجف‏آباد صحبت كرد. سكوت او و بى‏توجهى‏اش نسبت به سيدالشهداء را كه مى‏ديد. خشم، جانش را به لب مى‏رساند. گفت كه ساكت نخواهد نشست. از آن جا كه آمد، با چند نفر از همفكرانش به طرف شهربانى راه افتاد. شعار دادند. - مرگ بر وطن‏فروش، مرگ بر ساواكى... مأموران براى ايجاد وحشت، اسلحه به دست جلو شهربانى ايستاده بودند. رو به مردم. فضل‏الله تكه سنگى به شيشه در ورودى زد. صداى جرينگ جرينگ خورد شدن شيشه‏ها كه بلند شد، مأموران سر را به عقب برگرداندند و مردم با عقب راندن سد مأموران، با چوب و چماق به شيشه‏ها مى‏كوبيدند. ذوالفقارى از توى دفترش بيرون آمده و با مردم صحبت كرد ولى به نتيجه‏اى نمى‏رسيد. مستأصل و سرگردان به حاج فضل‏الله نگاه كرد و گفت: - آقاى ايزدى شما مردم را از اينجا ببريد. بعد با هم صحبت مى‏كنيم. او مى‏گفت، اما خشم مردم شهربانى را به هم ريخته بود. تيراندازى كه شروع شد، مردم متفرق شدند. نشسته بود توى مغازه كه گلوله‏اى از آتش، توى مغازه افتاد و جعبه‏هاى شيرينى را كه پشت دخل و روى هم طبقه‏بندى شده بود، به آتش كشيد. آتش تا پشت دخل كشيده شد. صندوق و ميزهاى چوبى را در خود بلعيد. فضل‏الله مى‏خواست آب رو آتش بريزد. آتش به سيم برق روى ديوار رسيد و آتش در همه جاى مغازه پخش شد. »فضل‏الله« دويد بيرون. نظامى‏ها آن سوتر ايستاده بودند. فرياد كشيد و كمك خواست. چند نفر به طرف او دويدند. يكى با سطل آب مى‏باشيد و يكى شيلنگ آب را باز كرده بود و جلو مغازه، آب مى‏پاشيد. نظامى‏ها تو جيب روباز نشستند. دور زدند. گلوله‏اى زوزه‏كشان از بيخ گوش فضل‏الله رد شد و صداى فرياد چند زن به گوش مى‏رسيد. فضل‏الله نگاه كرد، اسلحه را تو دست »ذوالفقارى« ديد. جيب، نقطه‏اى شد در انتهاى خيابان. مى‏دانست كه به واسطه اتفاقى كه در شهربانى افتاده، مورد غضب قرار گرفته. پس شكايتش راه به جايى نمى‏برد. مغازه‏اى را كه هم در و ديوارش سوخته و شيشه‏هايش از شدت حرارت شعله‏هاى آتش شكسته بود، به قيمت ارزان فروخت. بدهى‏هاى مغازه را پرداخت. خانه‏اش را هم فروخت. روزهاى سختى را تجربه مى‏كرد. ساواك بدترين شكنجه را برايش قرار داده بود. فاميل و دوستان كه مى‏دانستند رابطه با او چه عقوبتى دارد، از او كناره‏گيرى مى‏كردند و فضل‏الله با اندك دستمايه‏اى كه برايش مانده بود، زمينى خريد و خانه‏اى بنا كرد. پنج پسر داشت كه صبح مى‏رفتند مدرسه و بعد از ظهر كمك حال او بودند و رقيه بود كه در همه حال به او دلدارى مى‏داد. - خدا را شكر كه نتوانستند خودت را بزنند. اگر گلوله به سرت مى‏خورد كه همه‏مان را عزادار كرده بود. و او اين بار با هوشيارى بيشترى در تظاهرات و جلسات حضور پيدا مى‏كرد. بعد از پيروزى انقلاب و با شروع جنگ، عازم جبهه شد، اول سرپل ذهاب و بعد آبادان. در شكست حصر آبادان حضور داشت و در فتح خرمشهر همراه پسرانش در جبهه حضور داشت. عبدالرحيم طلبه بود، محمد رضا و عبدالحسين هم پابه‏پاى پدر در منطقه بودند. خبر شهادت محمد رضا را روز پانزدهم شهريور 60 شنيد، دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد: من با امام بيعت كردم و با خدا معامله. ان شاءالله قربانى راه حق مورد قبول واقع شود. مراسم ختم كه تمام شد به جبهه برگشت. گفتند: چرا لباس فرم ندارى؟ گفت كه فراموش كرده است. او را به عقب فرستادند تا لباس عوض كند و با مهمات برگردد. هنوز سوار ماشين نشده بود كه صداى انفجارى از دور دست شنيد. موتور سوارى خبر آورد كه لندرورى كه توش بودى را زدند. دانست كه شهادت قسمتش نبوده است. به عقب برگشت، لباس نظامى پوشيد و با ماشين مهمات به منطقه برگشت. دومين پسر شهيدش عبدالحسين بيست و سوم تيرماه 1361 در عمليات رمضان به جوار حق شتافت و پس از او عبدالرحيم بود كه بيست و هشتم مهر 62 در والفجر 4 به شهادت رسيد. او در وصيتنامه‏اش به پدر كه دو شهيد به اسلام هديه داده و از شهادت خود و فرزندان ديگرش باكى ندارد، درود فرستاده بود.