حسینعلی حاج امینی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج حسينعلى حاجامينى، پدر معظم شهيدان؛ »عباس«، »منصور« و جانباز 70 درصد »ناصر«(
هنوز پنج سال به آغاز قرن حاضر مانده بود كه در نجفآباد به دنيا آمد. پدرش »غلامعلى« در زمينهاى شخصى خود زراعت مىكرد. او دو پسر و يك دختر داشت. حسينعلى دومين پسر او بود كه در كشاورزى كمكش مىكرد. او سال 1315 عازم خدمت سربازى شد. دوره حكومت رضاشاه پهلوى بود كه بعد از دو سال خدمت، دوباره يك دوره آموزش نظامى هم براى سربازان مىگذاشتند، جهت يادآورى.
حسينعلى برگه پايان خدمتش را كه گرفت، مادرش به خواستگارى برادرزادهى خود »فاطمه بيگم ماندگاران« رفت كه از او هشت سال كوچكتر بود. نيم دانگ خانه به اضافه هزار جريب زمين، مهريه همسرش بود. در خانه عروس مراسمى برپا شد و در منزل داماد نيز. »خانم« برادرزادهاش را بسيار دوست داشت. چند شبانهروز به مناسبت ورود عروسش جشن گرفت. شب آخر، با يك كلهقند و قباله قند به همراه تعدادى از ريشسفيدان و جوانان به خانه برادرش رفت تا عروس نوجوانش را به خانه بياورد. خانه چندين اتاق داشت و در هر يك از آن خانوادهاى زندگى مىكرد.
اولين فرزند حسينعلى و فاطمه به دنيا آمد. او در همان كودكى از دنيا رفت و پس از او قربانعلى در سال 1322، اشرف سه سال پس از او، عصمت در سال 1328، على سه سال پس از او به دنيا آمد و بر اثر بيمارى مرحوم شد. عباس، زهرا و منصور و ناصر نيز به ترتيب متولد شدند.
»حسينعلى« از سالهاى خشكسالى و بىآبى اصفهان مىگويد و از اين كه دام و طيور تو آغلها مىمردند و محصولات مىخشكيدند.
- حاج خانم قالى مىبافت و براى هر رج آن، پول مىگرفت. حالا كه فكر مىكنم، مىبينم خيلى زحمت كشيد. تو اين زندگى از روز اول، دار قالى را بر پا كرد. من كار داشتم يا نداشتم، او كار خودش را مىكرد. هم به بچهها مىرسيد و هم مىبافت. قالى كه تمام مىشد، آن را تحويل صاحبش مىداد و دستمزد مىگرفت. با همان پول تا مدتى امورات خانه را مىگذراند. تو سالهاى خشكسالى، من مىرفتم عملگى و كارگرى. تو نجفآباد كار نبود. پسرهام را برمىداشتم، مىرفتيم اصفهان. هر كس كارگر مىخواست ما را مىبرد.
»فاطمه بيگم« در سال 83 بر اثر بيمارى دار فانى را وداع گفته است. حاج حسين على او را ارزنده و قابل احترام مىخواند. توضيح مىدهد كه او در تربيت و درس بچهها نقش مؤثرى داشت و اعتقادش بر اين بود كه بچهها بايد درس بخوانند.
- دوست ندارم بچهها مثل خودمان بىسواد باشند. دلم مىخواهد درس بخوانند تا جايى استخدام شوند و حقوق خوبى بگيرند. بيشتر گرفتارى ما از همين است كه سواد نداريم و نمىتوانيم كارى بكنيم كه دستمزد بالايى داشته باشيم.
»فاطمه بيگم« اول از درس و مشق بچهها مىپرسيد و وقتى مطمئن مىشد كه درسهايشان را خواندهاند، آنگاه دخترانش را كنار دست خود مىنشاند تا قالى ببافند.
- درس از هر چيزى واجبتر است.
بچهها هم به نصايح مادر دل مىدادند. پسرها از مدرسه كه برمىگشتند، قدرى استراحت مىكردند، بعد سرزمين مىرفتند تا به پدر كمك كنند. كتابهاشان را هم مىبردند تا در هر فرصتى آن را مرور كنند. دخترها نيز بعد از مدرسه، قدرى استراحت مىكردند و بعد قالىبافى و آخر شب، مرور درسها.
قربانعلى كه ديپلمش را گرفت، فاطمه دستها را رو به آسمان بلند كرد.
- خدايا شكرت كه زحماتم به باد نرفت.
قربانعلى معلم شد و مادر خوشحالتر از او، برايش دعا مىكرد.
- الهى خير ببينى كه به بچههاى مردم درس ياد مىدهى. سواد كه ياد بگيرند، بهتر مىتوانند زندگى كنند.
»عباس على« بعد از ديپلم در رشته كشاورزى قبول شد. تا مقطع مهندسى ادامه داد و چراغ دل مادر را روشن كرد. او در هنرستان شهركرد تدريس مىكرد و همزمان درس مىخواند. او از نوجوانى، در فعاليتهاى سياسى ضد رژيم پهلوى شركت داشت. پس از پيروزى انقلاب نيز به عضويت سپاه پاسداران درآمد. او و چند تن از دوستان همدانشگاهىاش در تشكيل كميته و سپاه نجفآباد، نقش داشتند. كار آموزش نظامى را از همان اولين روزها شروع كردند. عباس اندك اندك آن قدر درگير و گرفتار شد كه كمتر به خانه مىآمد. برادرانش را نيز با خود مىبرد تا در بسيج و سپاه عضو شوند. بعد از آغاز جنگ، عباس على، منصور و ناصر كه كلاس دوم دبيرستان بود، به جبهه رفتند. مادر مرغ سركنده را مىمانست كه از اين سوى خانه تا آن سوى خانه را روزى هزار بار مىرفت و برمىگشت. قرار نداشت. دلش بهانه منصور، ناصر و عباسش را مىگرفت كه پيش چشمش قد كشيده و باليده بودند و با هر بيمارىشان، جانش به لب رسيده بود. ناصر در عمليات بيتالمقدس، مجروح و قطع نخاع شد. پاهايش از كار افتاد و يكى از كليههايش را درآوردند.
به عباس على گفته بود: »ديگر نرو. بمان به كارهايت برس. درس بده. به زندگيت برس. غم برادرت كه الان تو آسايشگاه است، براى من بس است.«
گفته بود: »مادر تا حالا شنيدهاى كه فرمانده گردان به جبهه نرود؟ پس چطورى بايد نيروهايش را فرماندهى كند!«
نشسته بود كنار خواهرش، پاى درد دل او و دانسته بود كه مادر از نبود پسران رنج مىكشد. گفته بود: »باشد. ديگر نمىروم. مثل همان قبلها مىروم هنرستان و دانشكده و سپاه. جبهه، بىجبهه.«
خواهر خنديده بود.
- آفرين. به تو مىگويند پسر حرف گوش كن!
رفته بود و دور روز بعد در زده بود.
- ببخشيد. اين را بگذارم توى حياط.
حياط خانه جا نداشت. مىخواست برود جبهه، ماشين شخصىاش را مىگذاشت تو حياط خواهرش. خواهر مات و حيران نگاه كرده بود به او كه نشسته بود پشت فرمان.
- مگر نگفتى ديگر نمىروى؟
- چرا.
ماشين را تو حياط گذاشته و با تعارف و احوالپرسى خواهر رفته بود تو اتاق.
- از جبهه زنگ زدهاند كه عمليات است. بيا.
وقت رفتن، قطره اشكى را كه تو نگاه خواهر مىلرزيد، ديد. سر پايين انداخت. مىخواست فرار كند. نباشد و نبيند. سر را خم كرد تا خواهر مثل هميشه، قبل از رفتن، پيشانىاش را ببوسد. از زير قرآن رد شد و بر سرعت گامهايش افزود.
- زود برگرد. مامان چشم به راه است.
صداى خواهر را شنيد. سر برگرداند و دست تكان داد.
- ده روز ديگر برمىگردم.
خواست از خم كوچه بپيچد كه پايش به برآمدگى كف كوچه گير كرد. خورد زمين خواهر به گونهاش چنگ زد.
- چى شد داداش جان؟
ايستاد و لباسهايش را تكاند. آرنج كاپشن قلوهكن شده بود و كنار جيبش نيز.
- بيا برات بدوزم.
- گفتم كه عجله دارم. خداحافظ.
رفت و اولين روز آبان 62 به شهادت رسيد. پيكرش را كه آوردند، همان كاپشن تنش بود. با آرنج و كنار جيبى كه قلوهكن شده بود. خواهر گريست و بر سر و صورت زد.
- بميرم برات كه لباست را ندوختم داداشجان.
منصور كه اوايل انقلاب به تهران رفته و عضو سپاه لشكر محمد رسولالله )ص( شده و از همان جا عازم جبهه شده بود، بارها زخمى شد. در تهران ازدواج كرد. به جبهه برگشت و اين بار چشمش تركش خورد و چشم مصنوعى برايش گذاشتند. او در كربلاى 5 به تاريخ دوازدهم اسفند 65 به شهادت رسيد. ناصر كه به دليل شدت بيمارىاش، شش سال در آسايشگاه بود، سرانجام در شانزده آذر 66 در منزل پدرى شهيد شد. او در وصيتنامهاش نوشته بود: »اى عزيزان عزيزتر از جانم، به خصوص شما اى جانبازان انقلاب، قدر خويش را بدانيد و سعى كنيد از امتحان الهى سربلند بيرون آييد. اميدوارم خداوند به همه شما شفاى خير، عطا فرمايد. اگر مصلحت نبود، اين امتحان بزرگ خداوند براى جانبازان پيش نمىآمد. دوستان عزيز، سعى كنيد شهدا را الگو قرار دهيد و اسير ماديات و هواهاى نفسانى نشويد. از برادرانى كه در آسايشگاه و يا جاى ديگر در امر پرستارى براى من زحمت كشيدهاند. تشكر مىكنم. اميدوارم مرا حلال كنيد.«
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}