حسین قیصریان
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج حسين قيصريان، پدر معظم شهيدان؛ »محمد على«، »محمد رضا« و »محسن«(
هفتاد ساله است و در نجفآباد به دنيا آمده. پدرش »ابراهيم« كشاورزى بود كه در زمين و باغ خود، زراعت مىكرد.
- اينجا قبلا باغ بود. بعدها پدرم توى آن خانه ساخت. مادرم با كرباسبافى و پارچهبافى اوقات خالى روزش را پر مىكرد. براى هر متر يك ريال مىگرفت. او سه دختر داشت و من تك پسر او بودم كه از همان كودكى تو باغ پابهپاى پدرم كار مىكردم.
»حسين« نوزده ساله بود كه »شهربانو« را همراه برادرش ديد. دخترك دوازده سال بيشتر نداشت كه به خواستگارىاش رفتند. پدر يك دانگ از خانه خود را مهر يكدانه عروسش كرد كه خيلى زود هم آن را پرداخت. پانصد متر از زمين باغ را به اسم »شهربانو« كرد. او را به عقد حسين درآوردند. مدتى بعد، جشن مختصرى با حضور خانواده داماد در خانه حاج ابراهيم و مراسمى هم با حضور خانواده عروس در منزل پدر او برگزار شد. شهربانو پا به خانهاى گذاشت كه سه اتاقه بود، تو يكى پدر و مادر حسين، يكى مادربزرگ و در اتاق آخر، جهيزيه شهربانو را چيده بودند.
شهربانو تا ششم ابتدايى درس خوانده بود. او از معلم قرآن، روخوانى و تجويد را آموخته بود. يك سال بعد از ازدواج، حسين براى گذراندن خدمت سربازى به تبريز رفت.
شهربانو مانده بود و يك دنيا دلتنگى براى مردى كه از او بىخبر بود و از اين بىخبرى رنج مىكشيد. به خانه پدرى بازگشت تا همان جا انتظار تمام شدن دوره خدمت مردش را بكشد. از آن سو، حسين كه دلتنگ و بىقرار بود، بعد از بيست ماه با التماس و زارى توانست مرخصى چند روزهاى بگيرد و به خانه برگردد. همسرش را در خانه نيافت و كه او ماههاست در منزل پدرى به سر مىبرد. سراغ او رفت و او را كه حال زن چهارده سالهاى شده بود، به خانهاش برگرداند. چهارماه بيشتر به پايان خدمتش نمانده بود. قول داد كه به پلك بر هم زدنى تمام شود. دوباره راهى تبريز شد. در اين مدت، »فاطمه نساء« خلق و خوى عروس جوانش را شناخته بود. براى او دار قالى علم كرد و نيز فرستاد تا خياطى بياموزد و سرگرم شود. »شهربانو« از اين كه همه وقت خود را به شكل مفيد پر مىكرد، رضايت داشت. كسالت از زندگىاش رخت بربسته و تحمل دورى حسين برايش آسانتر شده بود.
وقتى مرد از خدمت برگشت، دوباره پيشه قبلى را از سر گرفت و به زراعت پرداخت. شهربانو نان مىپخت. قدرى را براى استفاده برمىداشت و بقيه را مىفروخت. تابستانها خياطى مىكرد و قالى مىبافت و زمستان را با گرفتن سفارش لباس بافتنى براى ديگران مىگذراند. گاه توى باغ با حسين به كشت و كار مشغول مىشد. چند سال از زندگى مشتركشان مىگذشت و هنوز صداى خنده كودكى زيرسقف خانه نپيچيده
بود. شهربانو با مادر به همه بيمارستانها مىرفت. آزمايش مىداد. دارو مىخورد و افاقه نمىكرد. هر جا پزشك حاذقى را معرفى مىكردند، خود را به آن جا مىرساند، اما باز هم بىفايده بود. آن روز توى باغ نشسته بودند؛ تن خسته و در خلوت. گفت: »مادرت به من طعنه مىزند. به من مىگويد: نازا.«
حسين يكه خورد. او را نگريست و از او نگاه برگرفت.
- نه اين درست نيست. من از زندگىمان راضىام.
بغض راه گلويش را بست و نتوانست ادامه بدهد. اشك شهربانو از رو گونهاش چكيد.
- همه همين را مىگويند. من غصه دارم. ناراحتم. چرا خدا به ما بچه نمىدهد!
مرد دندان بر لب گذاشت و دوباره صداى زن تو گوشش پيچيد.
- در »ايام البيض« رجب روزه گرفتم. نيت كرده بودم كه... بقيه حرفش را نگفت. نتوانست بگويد. دوباره گريست و »حسين« مىدانست كه همسرش به نيت فرزنددار شدن، روزه گرفته است.
- مىرويم دست به دامن امام هشتم مىشويم. حتما افاقه مىكند.
به مشهد رفتند. در حرم، از خدا خواست فرزندى به او ببخشد. امام رضا )ع( را واسطه كرد تا نيت او را از خدا بخواهد. وقتى برگشتند، شهربانو باردار شد. »محمد رضا« سال 43 به دنيا آمد و بعد از سه سال زهره، در سال بعدش محمد على به دنيا آمد و محسن، فرشته، رضوان، ابراهيم، رسول، على رضا و فاطمه هم با فاصله 2 يا سه سال از هم دنيا آمدند و چراغ محفل حسين و شهربانو را به دعاى امام رضا )ع( نورانى كردند.
شهربانو كه تاكنون از بىفرزندى و سكوت و خلوت خانه رنج مىكشيد، هر سو مىرفت، كارى سرش ريخته بود. هميشه در انديشه درس، كار، زندگى و مشكلات فرزندانش بود. محمدرضا گواهىنامه پايان دوره راهنمايى تحصيلى را كه گرفت، ديگر به مدرسه نرفت.
- مىخواهم كار ياد بگيرم.
شده بود شاگرد نجار. كار مىكرد و سر ماه هر چه پول داشت، به مادر مىداد. مادر كه از كودكى او را طور ديگرى دوست داشت و بيش از ديگر فرزندانش به او دلبسته بود، نگاه به قد و بالاى او مىكرد و صلوات مىفرستاد. وقتى مىخواست به جبهه برود، ايستاد مقابل او.
- راضى نيستم. از اين كه جلو چشمم نباشى و هر لحظه فكر كنم كه اتفاقى برايت افتاده، تنم مىلرزد.
محمد رضا به ياد كودكىهايش افتاد. سالهايى كه با مادر به
هيئت عزاداران امام حسين )ع( مىرفت و مادر هميشه گفته بود: »اگر زمان امام حسين )ع( بودم، حتما در ركاب ايشان به جنگ با يزيد مىرفتم.«
گفت: »مادر خودت نبودى كه اينها را به من ياد دادى. حالا حسين زمان به مبارز احتياج دارد.«
پدر كه حرفهاى او را مىشنيد، سكوت كرد. پس از آن بود كه شهربانو هر وقت كسى سراغ محمد رضا را مىگرفت، مىگفت: »رفته در ركاب امام حسين بجنگد.«
مىخواست برود منطقه. زير پيراهنش كهنه بود. شهربانو برايش زير پيراهن نو آورد. نخواست.
- چه فرقى مىكند؟ نو و كهنه ندارد!
رفت و دهم ارديبهشت 60 در طريق القدس محور بستان به شهادت رسيد. شهربانو به دلش آگاه شده بود. از بنياد كه براى دادن خبر آمدند، در را باز كرد. مرد خواست لب باز كند. گفت: »آمدهاى خبر شهادت رضاى من را بدهى؟«
مرد بهتزده نگاهش كرد.
- مىدانم پسرم شهيد شده. برو.
در را بست. كمر را به ديوار تكيه داد و سريد كف زمين. صداى فريادش تو فضاى خانه پيچيد و ساعتى بعد كه مردش از راه رسيد، از حال و هواى او و حضور همسايهها دانست كه محمد رضا براى هميشه از بين آنها پركشيده است.
»محمد على« خواسته بود ثبتنام كند براى جبهه. گفته بودند: »سن شما كم است.«
شناسنامه زهره را برداشت. جاى اسم او نام خودش را با جوهر نوشت. با اين تمهيد، راهى جبهه شد. او كه تا پيش از آن عضو جهاد بود. پنج هزار تومانى را كه پسانداز كرده بود، به شهربانو داد.
- خمسش را بده به آقا شيخ عباس ايزدى. بقيه را نگه دار و استفاده كن كه بىپول نمانى.
كليد موتورش را هم از جيب درآورد.
- خواستى جايى بروى، بگو محسن شما را برساند.
محسن كه دوازده سال بيشتر نداشت، گوشه اتاق نشسته بود و مشق مىنوشت. آمد جلو.
- من هم مىخواهم بيايم جبهه.
محمد على كه رفت، مدتى بعد محسن هم مدرسه را رها كرد و عازم جبهه شد.
حسين به ياد او بغض فروخفته در گلو را باز مىكند.
- بچهام محسن خيلى زرنگ بود. كمك حالم مىشد. تو باغ هميشه دم دستم بود. وقتى رفت، خيلى براش بىتابى مىكردم. او با برادرش به مرخصى مىآمد، اما نمىتوانست از جبهه دور بماند.
محمد على آمد مرخصى. نگاه كرد به مادر كه ماه آخر باردارى را مىگذراند و بعد از رفتن محمد رضا قرار از كف داده بود. هر چيزى او را ناراحت مىكرد. محمد على را بوسيد.
- زود برگرد عزيز مادر.
»محمد على« سر فروافكند.
- اگر برنگشتم و پسر به دنيا آورديد، اسمش را بگذاريد مهدى. اگر دختر شد، بگذاريد فاطمه.
چيزى از سر دل شهربانو كنده شد. گريست و پسر را به آغوش فشرد. محمد على رفت و محسن كه پدر سخت به او وابسته بود. نيز از پى او راهى شد.
بيست و يكمين روز سال 67 محمد على در والفجر 10 منطقه خرمال مفقودالاثر شد. شهربانو دخترش را به دنيا آورد و او را »فاطمه« ناميد. هنوز چند روز از تولد نوزاد نمىگذشت كه خبر محمد على را آوردند.
- شهيد شده، اما جنازهاش مفقود است.
حسين براى رعايت حال شهربانو كسى را خبر نكرد. روز بعد نيز خبر مفقودى محسن را آوردند و حسين در بهت از دست دادن هر دو پسر مانده بود. گم كردهاى داشت و هيچ چيز دلش را آرام نمىكرد. او بعدها شهربانو را در جريان شهادت دو پسرس گذاشت و مادر مدتها قادر به نگهدارى فاطمه كوچكش نبود. قرار نداشت و توى خانه راه مىرفت و گمشدههايش را مىجست. هنوز هم پيكر محمد على و محسن به خانواده تحويل نشده است.
- براى آن كه دلمان آرام بگيرد، مدتى بعد دو قبر نمادين كنار قبر پسرم »محمد رضا« درست كردم و شبهاى جمعه كه مىرويم، براى هر سهشان فاتحه مىخوانيم.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}