محترم عبداللهی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم محترم عبداللهى، مادر مكرمهى شهيدان؛ »محمود«، »محمد رضا« و »سعيد« مشاورى(
هفتاد و پنج سال قبل در نجفآباد متولد شد. پدرش »عباس« روزى فرزندانش را از دل قطعه زمينى كه داشت، به دست مىآورد و مادرش ماهبيگم سر زايمان از دنيا رفت.
- چهار خواهر و يك برادر بوديم. مادر كه مرد، خيلى تنها شديم. تنها برادرم همان سال طاعون گرفت و مرد. من با وجود اين كه كوچك بودم، همه كارهاى خانه را انجام مىدادم. بقيه خواهرهايم زود رفتند خانه بخت و من كه در عرض يك سال هم مادر و هم برادرم را از دست داده بودم، غصه مىخوردم و كارى نمىتوانستم بكنم. جوانمرگ شد. نوزده ساله رفت زير خاك. او مرگ مادرمان را باور نمىكرد و من مرگ هر دوشان را.
محترم از همان نوجوانى كمك خرج خانه بود. قالى مىبافت. پنبه مىريسيد.
- بابام كنار ايوان، دستگاه گذاشته بود. با آن، كرباس مىبافتم و مىدادم ببرد بازار و بفروشد.
عباس، تنهايى و بىكسى و غم از دست دادن ماهبيگم و تنها پسرش را از ياد نمىبرد و اين درد بر رنج او مىافزود، اقوام كه هر بار به ديدن او مىآمدند، اصرار مىكردند تا دوباره ازدواج كند.
به خواستگارى خواهرزن خود كه او هم همسرش را از دست داده بود و با تنها پسرش زندگى مىكرد رفت و او را به عقد خود درآورد.
- خاله و پسرخالهام به خانه ما آمدند. تو خانه ما عمه و عمويم هم زندگى مىكردند. خالهام كه آمد، چراغ خانهمان دوباره روشن شد و شادى به خانهمان برگشت. محترم پانزده ساله بود كه ابوالقاسم به خواستگارىاش آمد و او به عقد پسرخاله درآمد، با مهريه پنجاه تومان. جهيزيهاش را بردند به يكى از اتاقهاى همان خانه پدرى.
فرزند اول، مرده به دنيا آمد و فرزند دوم »احترام« بود و بعد از او عبدالمحمود كه او نيز در كودكى بيمار شد و جان سپرد بعد از او »عزت« به دنيا آمد.
- داشتم خمير درست مىكردم كه دل دردم گرفت و دخترم به دنيا آمد. وقتى بعد از دو پسر، دخترم »عزت«، صحيح و سالم به دنيا آمد، همه تعجب كردند. مىگفتند: چرا پسرهات مرده به دنيا آمدند و دخترهات صحيح و سالم؟
تقى با نذر و نياز و به خواست خدا به دنيا آمد و زنده ماند و صديقه، احمد، مسعود،، محمد رضا، محمود، سعيد و عذرا نيز.
»صديقه، احمد و سعيد ماه رمضان به دنيا آمدند و جالب اين كه وقتى باردار بودم، روزههايم را مىگرفتم. سر سعيد چهاردهم آذر 48 به دنيا آمد، آن قدر مقيد بودم كه با زبان روزه زايمان كردم.
محترم تا سال 1342 در همان خانه پدرى زندگى مىكرد و پس از آن، خانهاى در محله نصير خريدند و پنج سال بعد، باز خانه را فروختند و يك اتاق و يك انبارى كرايه كردند.
او در همه سالهاى زندگىاش علاوه بر همسردارى و
بچهدارى، قالىبافى كرده است. »توى ايوان دار قالى زده بودم و مىبافتم. مردم گيوه ملكى مىدوخت. يك دكان كفاشى رو به روى مسجد جامع كرايه كرده بود. زمستانها از سرما، گيوهها را مىآورد خانه مىدوخت. دو تا صندوق داشتيم. گيوههاى دوخته شده را توى صندوق مىانداخت. چهار، پنج نفر تاجر كفش از اصفهان مىآمدند گيوهها را مىخريدند.«
بازار كفش كه رونق پيدا كرد، بازار گيوه رو به كسادى گذاشت و ابوالقاسم به خريد و فروش پوست روى آورد. محترم به ياد روزهاى سخت گذشته مىافتد. مىگويد: »با آن وضع مالى و بضاعت كم، نگهدارى ده تا بچه خيلى سخت بود. احترام كه به مكتب مىرفت، سه ماه از پانزده سال كم داشت كه خواستگار برايش آمد و رفت خانه بخت. عزت تا آخر ابتدايى درس خواند و »تقى« كه ديپلم انسانى دارد، شعر مىگويد در جلسات شب شعر شركت مىكند. روحيات خاصى دارد. محمود اولين شهيد خانواده مشاورى كه از بسيج مسجد عسگريه به جبهه جنوب اعزام شده بود، در عمليات والفجر مقدماتى به تاريخ بيست و سوم بهمن 1361 در فكه به شهادت رسيد و پيكر مطهرش را پس از نه روز از خاك دشمن، برگرداندند.
حاج احمد فوق ديپلم گرفته و به عضويت سپاه ناحيه مقاومت نجفآباد درآمد. او سال 1362 در جنگهاى نامنظم از ناحيه چشم چپ مجروح شده و جانباز سى و سه درصد است.
مسعود كه كفاش است و بارها مجروح شده است. جانباز شيميايى است و تنگى نفس دارد. محترم به ياد روزهاى آتش و خون، آه مىكشد و خدا را شكر مىكند.
»الان مردم آرامش دارند. يك زمانى بود كه همه پسران من تو جبهه بودند. و من منتظر شنيدن خبر آنها بودم. سعيد خيلى زيارت امام رضا )ع( را دوست داشت. هميشه آرزو داشت يك سفر به مشهد برود. قسمت نشد و در بيست و چهارم اسفند ماه 1363 در عمليات خيبر )جزيره مجنون( شهيد شد. جنازهاش را بعد از عيد براى ما آوردند.«
ابوالقاسم با ديدن پيكر پسر جوانش، دست بلند مىكند رو به آسمان و شكر مىگويد و لحظهاى بعد رو به همسرش: »خدا بهترين عيدى را به من داد.«
سعيد از ناحيه سر، تركش خورده بود. ابوالقاسم او را كه ديد، لبش مىخنديد و چشمش از اشك، تر بود و محمد رضا كه به تازگى دوره راهنمايى را تمام كرده بود، ترك تحصيل كرد تا به جبهه برود. محترم گفت: »نرو. برادرت تازه شهيد شده. به من رحم كن.«
محمد رضا شوهر خواهرش را واسطه كرد تا مادر را راضى كند؛ محترم با آن كه دلش به حضور پسر خوش بود، راضى
شد.
- خدايا راضىام به رضات.
نوجوانش رفت. آموزشى ديد و شد بىسيمچى و آرپىجىزن. در عمليات قادر، آرپىجىزن بود و بعد از انهدام چند نفر برو سنگر دشمن.
در بيستم شهريور ماه 1364 بر اثر اصابت مستقيم گلوله به سرش، به شهادت مىرسد و مفقودالاثر مىشود. محترم كه خبر را مىشنود، چهل شب، به نيت پيدا شدن پيكر پس، نماز شب و زيارت عاشورا مىخواند. صد لعن نذر مىكند و روز چهارم پلاك و بقاياى پيكر محمد رضا را مىآورند.
ابوالقاسم سال 1366 به شدت بيمار شد. پزشكان، بيمارىاش را سرطان تشخيص دادند و او يك سال بعد دار فانى را وداع گفت و محترم به دليل تحمل مصائب گوناگون و رنجى كه كشيده است، دچار بيمارى قلبى شده و به سختى تنفس مىكند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}