مهدی کرمانی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج مهدى كرمانى، پدر معظم شهيدان؛ »عبدالعلى«، »حسن على« و »حسين على«(
هشتاد و چهار ساله است. اجدادش كرمانى بود. كه بعدها به محلهاى - در حاشيه نجفآباد - كوچ كردهاند. او در محله منارجنبان اصفهان متولد و از هفت سالگى به دامدارى مشغول شده است. مىگويد:
پدرم كشاورز بود. ما يك گاو و چندتايى گوسفند داشتيم كه خرج خانواده را از طريق آن، تأمين مىكرديم.
پدرش »رضا« از حاج آقا جلال كه روحانى معتمد و با خدايى بود، خواست تا در منزل، به فرزندانش سواد بياموزد و حاج آقا هر روز به خانه آنها مىآمد و درس مىداد و مىپرسيد.
»مهدى« از همان وقتها چرخ دستى خريد. روى آن چغندر پخته مىفروخت. خيابان منتهى به خانه جادهاى نداشت و او تابستان و زمستان، موقع بازگشت به خانه، تا ساق پاها توى گل فرومىرفت و به زحمت قدم از قدم برمىداشت. برادرش كه بزرگتر از او بود، به او كمك مىكرد. مشكلى اگر داشت، حل مىكرد، اما پس از ازدواج او، مهدى به تنهايى براى انجام كارهايش نهايت تلاش خود را مىكرد. به سن سربازى كه رسيد در ارتش خدمت سربازى خود را گذراند.
- آن زمان، مثل حالا نبود. گاهى چند ماه مرخصى نداشتيم. من اصفهان خدمت مىكردم و معمولا تشويقى مىگرفتم و چند روز مىآمدم مرخصى. تازه تيراندازى و شليك به طرف هدف را يادمان داده بودند. رفتيم ميدان تير. نه گلوله سهميه هر سرباز بود. آن روز بعضى از دوستان ما حتى از ده مترى هم نتواسته بودند درست شليك كنند. خواست خدا بود كه من هر نه گلوله را درست زدم وسط خال سياه. همه سربازها شليك كرده بودند، افسر مافوقى كه به ما كار با اسلحه را ياد داده بود، پنجاه تومان پول نقد و هفده روز مرخصى شد، جايزهى من.«
رضاخان برنامه كشف حجاب را با سختگيرى هر چه تمامتر. به اجرا گذاشته بود. مأموران در كوچه و خيابان، با خشونت چادر از سر زنان و دختران مىكشيدند، بسيارى از پدران، دختران خود را از رفتن به مدرسه منع مىكردند. مىدانستند داشتن سواد، به قيمت نداشتن ايمان و حجاب تمام خواهد شد. آن روزها »آغابگم« از خانه بيرون نمىرفت.
- پسرها و همسرش كارهاى بيرون از خانه را انجام مىدادند: مادرمان مثل زندانىها سالها تو خانه بود تا اين كه فشار از طرف مأمورها كمتر شد. به چشم خودم تو كوچه و خيابان مىديدم چادر زنها را پاره مىكردند يا عباى روحانيون را. كسى هم جرئت دم زدن نداشت.
»حاج مهدى« بيست و هفت ساله بود كه دختر مشهدى »حيدر على« را كنار رودخانه ديد. او لباس مىشست. سرش پايين بود و با دخترى كه كنار دستش نشسته بود و به لباسهاى توى طشت چنگ مىزد، صحبت مىكرد. مهدى شنيده بود »عمو حيدر على« دختر نجيب و خوبى دارد. دورادور آنها را مىشناخت. وقتى به خانه برگشت، از مادر خواست تا »عزت«
را برايش خواستگارى كند. آغابگم به خواستگارى دختر رفت و مدتى بعد عزت نصر اصفهانى را كه پانزده سال بيشتر نداشت، به عقد مهدى درآوردند، با پانصد متر زمين كه مهريه او بود.
»حاج مهدى« مىخندد و مهربانى نگاهش را تو نگاه همسرش مىبخشد.
- همين خانهاى كه توى آن زندگى مىكنيم، مهريه حاج خانم است.
خندهاش بيشتر مىشود.
- اگر الان مرا از خانهاش بيرون كند، بايد بروم شب را در مسجد بخوابم.
حاجيه خانم مىخندد و از شرم گونههايش آشكارا گل انداخته است.
- اختيار داريد حاجآقا! همه چيز ما مال حاج آقاست.
حاج مهدى روزهاى خوش زندگى در خانه كاهگلى پدرى را از بهترين ايام عمرش مىدادند.
- اون موقع آب لولهكشى نداشتيم. يه مادى (رودخانه) بزرگ بود كه اكثر زنها توى آب آن ظرف و لباس مىشستند.
خانه پدرى بزرگ بود و خانواده پدرى، برادرم حسين و دو تا از پسر عموهايم با زن و بچه آن جا زندگى مىكردند.
محمد على، عباس على، حسن على، غلام على، عبدالعلى، حسين على و على به دنيا آمدند. محمد على كه فرزند ارشد خانواده بود و چشم همه پسرها به رفتار و كردار او در خانه دوخته مىشد، از كودكى به خواندن قرآن و نماز اول وقت اصرار مىكرد. رفتار او الگوى برادرانش بود. دوره ابتدايى تحصيلى را كه تمام كرد، در حوزه علميه مشغول به تحصيل شد. در فعاليتهاى انقلابى با دوستانش به تكثير و پخش اعلاميه مشغول مىشد و از برادرانش نيز كمك مىگرفت. حسن على، عبدالعلى و حسين على كه از همان ابتدا برادر بزرگتر را پير و مراد خود مىدانستند با كمك به او در پخش اعلاميهها و حضور در جلسات مذهبى مسجد، اندكاندك به جمع مبارزان و دوستان صميمى محمد على پيوسته بودند.
انقلاب كه پيروز شد، »محمد على« به عضويت سپاه درآمد و »عزت« گاه كه نگران بچهها و فعاليتهاى سياسى آنها مىشد، كنارشان مىنشست. از درسهاشان مىپرسيد و از اين كه كجا مىروند و با كى مىروند؟ بچهها كه توضيح مىدادند، دلش قرار مىگرفت. فرزندانش را مىشناخت. دستپروردهى خودش بودند، اما وحشت از اين كه يك لحظه راه را به خطا بروند و يك عمر پشيمانى بياورند، راحتش نمىگذاشت. وقتى جنگ شروع شد، محمد على عازم جبهه شد، براى فعاليتهاى دينى و تبليغ.
پس از او عبدالعلى بود كه عازم شد. وقتى تن خسته و مجروح، بعد از مدتها به خانه آمد، همه گمان بر اين داشتند كه ديگر نخواهد رفت. اما هنوز كاملا بهبود نيافته بود كه گفت: عازم جبهه است. عزت به مردش نگاه كرد. شايد حرفى بزند. كلامى بگويد و پسر را از تصميم خود باز دارد. اما مهدى فقط زيرچشمى عبدالعلى را نگاه كرد: »خدا به همراهت. خير پيش.«
عبدالعلى رفت و در عمليات بيتالمقدس و در آزادسازى خرمشهر در ارديبهشت ماه سال 1361 به شهادت رسيد.
حسن على كه درسش را رها كرده و خياط شده بود و در بازار كار مىكرد، نيز گفت قصد اعزام به جبهه را دارد مادر با اصرار از او خواست تا ازدواج كند. برايش خواستگارى رفت و جشن عقدكنان گرفت تا پسر دلگرم شود و بماند. اما »حسن على« نماند. عازم جبهه شد. او در عمليات خيبر شركت كرد و دوم اسفند ماه سال 1362 مفقودالاثر شد. خبرش آمد اما پيكرش نه.
»حسين على« جاى خالى برادرانش را در خانه احساس مىكرد، با شنيدن مارش عمليات و خبر حملههاى رزمندگان به مواضع دشمن، عزمش را جزم مىكرد تا به جبهه برود و سلاح بر زمين ماندهى برادران شهيدش را بردارد. اما به چهرهى مادر و پدر كه نگاه مىكرد، زبان به كام مىگرفت و هيچ نمىگفت، تا آن كه سرانجام براى عزيمت به جبهه ثبتنام كرد. وقتى مىرفت، قول داد كه نامه بنويسد و تلفن بزند. او رفت و بيست و هفتم شهريور 65 به شهادت رسيد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}