ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج اسماعيل صابرى سهروفيروزانى، پدر معظم شهيدان؛ »اصغر« و »على اكبر«( دهم فروردين ماه سال 1312 در روستاى »سهروفيروزان« از توابع فلاورجان به دنيا آمد. پدرش »قدمعلى« به گندمكارى و كشاورزى براى ارباب روستا اشتغال داشت. گاه هم پنبه، برنج، خربزه و سيفى‏جات مى‏كاشت. »حاج‏آقا صادق« ارباب مردى روحانى و منصف بود كه محصول را با كشاورزان نصف مى‏كرد. شايد به واسطه همين فرصت‏ها بود كه قدمعلى موقع تقسيم راضى توانست زمين بخرد. »اسماعيل« يازده ساله بود كه به مدرسه رفت و در كلاس شبانه مشغول به تحصيل شد. از صبح تا عصر كمك كار پدر در كشاورزى بود و غروب به مدرسه مى‏رفت. - گاهى كه كشاورزى رونقى نداشت، مى‏رفتم اصفهان و پيش بناها كار مى‏كردم. روزى چهار تومان مزد مى‏گرفتم، در حالى كه مزد كارگرى در روستا دو تومان بود. ارباب، درشكه‏خانه‏اى داشت كه اسماعيل وقتى به اصفهان مى‏رفت، آن جا مى‏خوابيد. وقت نشاكارى و شخم زدن به پدر كمك مى‏كرد و بقيه مواقع را به اصفهان مى‏رفت. براى دوره سربازى‏اش، كدخدا واسطه شد و پيرى قدمعلى را دست‏آويز نرفتن او قرار داد. اسماعيل از خدمت نظام وظيفه معاف شد. به آبادان رفت و در كارگاه نجارى پسردايى‏اش شاگرد شد. يك سال بعد، كارآزموده و مهيا، به شراكت با او پرداخت. - چون سرمايه مال پسرداييم بود، دو سهم از سود مغازه را او مى‏برد و يك سهم من. سه سال با او شريك بودم. بعد دو دهنه مغازه اجاره كردم، با ماهى هشتاد تومان اجاره. افتادم به خريد و فروش گچ و سيمان و موزاييك و مصالح ساختمانى. »حبيبه ابراهيمى« دختر يكى از اقوام دور شهربانو مادر اسماعيل بود. روزى به خانه آنها آمدند و شهربانو، دختر را براى اسماعيل پسنديد. بى‏آن كه مشورت كند يا نظر كسى را بخواهد، از او خواستگارى كرد. - پدر و مادرم آمدند اصفهان. عاقد آوردند خانه و ما را عقد كردند. دختر و پسر، بعد از عقد همديگر را ديدند. يك سال نامزد بودند. اسماعيل بيست و پنچ ساله بود كه ازدواج كرد. اتاقى در يك خانه چهاراتاقه كه همه‏اش دست مستأجر بود، اجاره كرد. اتاق‏ها دورتادور حياط بودند. - تا بچه پنجمم به دنيا آمد، در همان يك اتاق زندگى مى‏كرديم. شش تا از بچه‏هايم در آبادان دنيا آمدند. اجاره‏ها كه زياد مى‏شد، اسماعيل ناچار مى‏شد خانه را عوض كند و جاى ديگرى اتاق اجاره كند. كم‏كم پس‏اندازش را براى برادرش فرستاد و او برايش خانه ساخت. خانه را يك سال رايگان به مهدكودك سپرد. بعد از انقلاب هم يك سال مركز فعاليت بسيج بود. اسماعيل بعد از آغاز جنگ به زادگاهش برگشت. او از آتشى كه صدام در جنوب كشور افروخته و همه را مجبور به ترك خانه و كاشانه كرده بود، مى‏گويد: »درست مهر ماه سال پنجاه و نه وسايل‏مان را آورديم خانه خودمان. يك ماه رفتم آبادان و خانه‏اى را كه آن جا خريده بودم، فروختم پانصد تومان. با پولش ماشين خريدم و در روستا مشغول به كار شدم.« اسماعيل در شركت تعاونى مصرف، فروشندگى مى‏كرد. قالى مى‏فروخت. مدتى هم به فروش لوازم خانگى مشغول بود. براى امرار معاش خانواده، سخت تلاش مى‏كرد. فرزندانش هم خوب درس مى‏خواندند تا پاسخى باشد براى جبران محبت‏هاى پدر. »اصغر« و »على اكبر« از همان كودكى پابه‏پاى پدر به مسجد مى‏رفتند و در نماز جماعت و مجالس روضه و سخنرانى‏هاى مذهبى شركت مى‏كردند. آشنايى اصغر با جوان‏هايى كه در جلسات مذهبى شركت مى‏كردند و مخالف رژيم پهلوى بودند، باعث شد كه او بيشتر به مسجد برود. - او بيشتر وقتش را در مسجد بهبهانى‏ها مى‏گذراند. از مدرسه كه مى‏آمد، يك استراحت كوتاه مى‏كرد و مى‏رفت مسجد. از دوستانش اعلاميه‏هاى امام خمينى را مى‏گرفت. تكثير مى‏كرد و مى‏برد بازار. آن موقع، بازارى‏ها در جلسات حضور پيدا مى‏كردند و پشتيبان نيروهاى مبارز بودند. شب‏ها تا ديروقت بيرون بود و گاهى ساواك او را تعقيب مى‏كرد كه با زرنگى از دستشان فرار مى‏كرد. در جلسات، جوان‏هايى مى‏آمدند كه هيچ اعتقادى به خدا نداشتند. اصغر ساعت‏ها باهاشان حرف مى‏زد و با دليل و منطق، وجود خدا را اثبات مى‏كرد. خيلى وقت‏ها كسى را كه يك كمونيست فريب خورده بود، راهنمايى مى‏كرد. راه درست را به او نشان مى‏داد و دعوتش مى‏كرد تا بيايد و وارد گروه شود. - سركرده‏هاى گروه‏هاى كمونيستى او را تهديد مى‏كردند، ولى او توجه نمى‏كرد. هميشه مى‏گفت: حق پايمال نمى‏شود. حرف حق را بايد گفت. اصغر در آبادان درس خواند، ولى ديپلمش را در اصفهان گرفت. جنگ كه شروع شد، راضى به مهاجرت ما نبود. مى‏گفت: بايد بمانيم و مقاومت كنيم. اول آذر ماه سال 1360 داوطلبانه به جبهه رفت. وقت رفتن، مادرش صد تومان به او داد. اصغر گفت: پول مى‏خواهم چه كار؟ حبيبه دلخور شد و با اصرار پول را بهش داد. او رفت و چند روز بعد برايمان نامه فرستاد كه ما را از حال و وضعش باخبر كند. او روز نهم آذرماه، چند روز بعد از رفتنش، در بستان شهيد شد. اما تا آخر ماه پيكرش را نياوردند. اسماعيل به ياد مظلوميت اصغر، چند لحظه سكوت مى‏كند. بعد مى‏گويد: »صد تومانى كه حبيبه به او داده بود، دست نخورده اما خونين توى جيبش بود. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: اگر شهيد شدم، به ياد حضرت زينب )س( بى‏قرارى نكنيد. ان‏شاءالله در آن دنيا زحمات شما را جبران مى‏كنم.« او از آن چه برايش مقدر شده بود، آگاه بود. اين از نوشته‏اش به خوبى معلوم بود. بعد از رفتن او، دل على اكبر يازده ساله نيز پر كشيد براى جبهه مى‏گفت: »مى‏خواهم بروم جبهه.« اجازه نمى‏دادند. قدرى صبر كرد. اما مدام به پدر اصرار مى‏كرد. - اگر شما رضايت بدهيد، آنها كارى ندارند. رضايتنامه مى‏خواهند. لب اسماعيل به خنده باز مى‏شود و سر تكان مى‏دهد. نگاهش روى چهره على اكبر كه بر سينه ديوار، قاب شده است، مى‏ماند. - آن قدر گفت تا من و حبيبه رفتيم فلاورجان. رضايت داديم كه برود. اما باز هم مشكل داشت و او را به جبهه نمى‏بردند؛ چون يازده سالش بود. دست برد توى شناسنامه‏اش و اين مشكل را حل كرد. عازم جبهه شد. در عمليات‏هاى مختلفى شركت كرد. خيبر، بدر، كربلاى يك، دو، سه، چهار. در كربلاى چهار از ناحيه دست و پا مجروح شد. او را در بيمارستان »جندى‏شاپور« اهواز بسترى كردند. بعد از معالجه‏اش در بيمارستان، دو ماه آمد مرخصى. بعد رفت كه به عمليات كربلاى پنج برسد. دير رسيده بود. على اكبر، به دليل كمى سن نمى‏توانست در خط مقدم باشد. شده بود نامه‏رسان گردان. او بعد از پايان دوره ابتدايى تحصيلى وارد حوزه علميه شده بود. به عضويت سپاه كه درآمد، به عنوان پاسدار به جبهه مى‏رفت. او بعد از كربلاى پنج مدتى به مرخصى آمد. فروردين سال شصت و شش به مهاباد رفت. مدتى آن جا ماند. خرداد ماه كه آمد مرخصى، بسيار رشيد شده بود. حبيبه از ديدنش سير نمى‏شد، اسماعيل هم همين طور. حبيبه خواست بگويد: »به اندازه سهمت رفته‏اى. ديگر نرو.« نگفت. از اشتياقى كه در نگاه پسرش بود، دانست كه هيچ چيز مانع رفتن او نمى‏شود. او رفت و در عمليات نصر چهار مهاباد تركش به سرش اصابت كرد. دايى‏اش محمد على ابراهيمى هم با او بود. هر دو به آسمان‏ها پر كشيدند. - وقتى مى‏آمد، از ديدنش سير نمى‏شديم. رشيد بود و با صلابت و باهوش و زرنگ. بچه‏ام، شش سال در جبهه بود. تازه شده بود هفده ساله كه به شهادت رسيد. گاه با خودم مى‏گويم: اى كاش او بود و از ديدنش محروم نبوديم. اما بعد، استغفار مى‏كنم و مى‏گويم: امانت خدا بود و به خدا برگردانديم.