معصومه حججی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم معصومه حججى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »على«، »عباس« و »حسينعلى« ناصحى(
هشتاد و سه ساله است و در نجفآباد متولد شده. پدرش »شيخ احمد حججى« امام جماعت مسجد »شيخ احمد« بود كه مسجد با نام ايشان برپاست و اكنون نيز پسرش در همان مسجد، امام جماعت است.
»شيخ احمد« سه بار ازدواج كرده بود. همسر اولش سر زايمان از دنيا رفت و نوزادش نيز. پس از آن با »ربابه« ازدواج كرد كه صاحب پنج دختر و يك پسر شد. »معصومه« فرزند چهارم آنها بود و از كودكى به خلق و خوى مادر كه بسيار جدى بود، خو گرفته بود. شيخ با زنى در اصفهان آشنا شد و ايشان را به عقد خود درآورد. مادرم با آن كه از ديدن همسر جديد شويش، يكه خورده بود، اما هيچ نگفت. زن جوان، طبع آرامى داشت و حتى با فرزندان هوويش مهربانى مىكرد. با اين حال »ربابه« گاه به او پرخاش مىكرد.
- پدرم از زن سومش صاحب دو پسر و يك دختر شد. ايشان چون تنگى نفس داشت، زودتر از مادرم از دنيا رفت و پدرم سالها بعد وقتى من بچه اولم را باردار بودم بر اثر بيمارى »كفگيرك« (در زبان محلى به بيمارى سرطان مىگويند) فوت كرد.
برادر »محمود ناصحى« كه از طلبههاى حوزه علميه اصفهان بود، رفتار شيخ احمد و حرمتى را كه در بين طلبهها داشت، مىپسنديد. به او گفته بود: دختر خوب سراغ نداريد براى ازدواج. حاج احمد كه برادر آن جوان را مىشناخت و مىدانست خوشبختى دخترش در گرو ازدواج با اوست، »معصومه« را به او معرفى كرد. محمود يازده سال بزرگتر از »معصومه« بود، صبح به خواستگارى او آمدند. در منزل كسى حرف بالاى حرف شيخ نمىزد، مىدانستند اگر نظرى بدهد و يا كارى را انجام بدهد، بىدليل نيست. شيخ براى محرم شدن آن دو صيغهاى جارى كرد. »معصومه« در سكوت نشسته بود. زبان به كام گرفته. »بله« را خود شيخ گفت و محمود نيز.
آن شب دختر چهارده ساله را به خانه بخت فرستادند. »محمود« كه مردى آرام و شوخطبع بود، زمان رضاشاه خدمت سربازى را گذرانده و خاطراتش را براى او تعريف مىكرد. او قصههاى قرآنى و داستانهاى پيامبران را خوب مىدانست. روايات و احاديث را مىگفت و بىآن كه نصحيت كند و يا اندرزهاى تند و بىپرده بگويد، با استفاده از قصص قرآنى، »معصومه« را پند مىداد. روضه و نوحه مىخواند و مجلسدارى مىكرد. او يك برادر و يك خواهر داشت و خود، فرزند ارشد خانواده بود. او با برادرش كشاورزى مىكرد و به دليل اين كه در كودكى پدر از دست داده بود، مخارج زندگى مادر را نيز تقبل مىكرد.
زمين زراعتى او در شاهآباد (از توابع نجفآباد) خشك شده بود و او زمين خود را رها كرده و به قلعهسفيد رفته بود و براى ديگران كارگرى مىكرد. ماهى يك شب به خانه سركشى مىكرد. معصومه چهار سال اول ازدواجش را صاحب اولاد نشد. سپس صغرى را
به دنيا آورد. »محمود« از ديدن نوزاد بسيار ذوقزده شده بود. او را مىبوييد و مىبوسيد و ابراز علاقه مىكرد.
- دختر بركت است و بيشتر به محبت احتياج دارد.
»محمد على« فرزند دوم آنها بود و پس از او على، عباس، حسين على، زهرا، طاهره، فاطمه، شهربانو متولد شدند. »محمود« در زمينهاى زراعتى آقاى »قاهرى« كه معلمى صاحب املاك و باغ بود، كار مىكرد و ماهانه حقوق مىگرفت. معصومه از يادآورى آن روزها مىخندد.
- هر چه دستمزد مىگرفت، خرج نسيههايى مىكرد كه در نبودش از مغازهدار گرفته بوديم. چيزى به اسم پسانداز نداشتيم و »آقا محمود« حتى وقت اين كه يك روز بماند خانه و بچههايش را ببيند را نداشت.
بچهها همه خواب بودند و او نان، سيبزمينى، خشكبار و ميوه براى آنها مىآورد و صبح زود، تاريك روشناى سحر مىرفت. بچهها يكىيكى برمىخاستند.
- مادر، آقاجان آمده بود؟
مىخنديد و خوراكىهايى را كه مردش براى آنها آورده بود، بينشان تقسيم مىكرد. »معصومه« مايحتاج خانه را از »شيخ حسين على« كه مغازهدار منصف محله بود، مىگرفت.
- بزن پاى حساب. آقا محمود كه بيايد، مىفرستم خدمتتان، براى حساب و كتاب.
معصومه براى كمك به امرار معاش خانواده، براى اهل محل نان مىپخت.
اگر وضع مالى صاحبخانه خوب بود، پنج ريال مىداد و اگر نه چند تا تخممرغ و چند تا نان مىدادند. اين طورى ما احتياج به پختن نان يا خريد آن نداشتيم. چون نانمان از خانههايى كه براشان نانوايى مىكردم، تأمين مىشد.
معصومه دخترانش را براى آموزش قالى مىفرستاد. اندك اندك آنها كار را آموخته بودند. صبح كه مىشد، مىرفتند تو خانههايى كه دار قالى برپا بود كار مىكردند. دستمزدشان آن قدر ناچيز بود كه معصومه براى آنها دل مىسوزاند و مىرفت سراغ صاحب قالى.
- اين بچهها چشم و دست و وقتشان را مىگذارند براى كار شما. آن وقت شندرغاز مىگذاريد كف دستشان كه چه؟!
او مىگفت و صاحب قالى از زبان كم نمىآورد و شروع مىكرد به غر زدن.
- دخترهات كارى نيستند، بازيگوشند.
معصومه آه مىكشيد و مىدانست كه حق بچههايش را پايمان مىكنند، اما نمىتوانست چيزى بگويد، اندك اندك دار قالى را تو خانه برپا كرد و دخترانش قالىبافى را آموخت.
گوشه حياط جايى را براى قالىبافى درست كرد و با دخترانش آن جا مىنشست پاى دار. پسرها هم مىآمدند، على، عباس و حسين على نيز آموخته بودند. على كند مىبافت. او به بنايى و كشاورزى علاقه بيشترى داشت و عباس كه به شدت مذهبى و متدين بود، با حسين مىنشست به نقشهخوانى قالى. حسين به سرعت گره مىزد، شانه را بر تار و پود مىكوبيد و قيچى مىكرد و مىرفت رج بعدى.
- خواهرهاش مىخنديدند و به شوخى مىگفتند: حسين تو خودت به تنهايى به اندازه همه ما، مىبافى.
حسين كه از نظر سنى اختلاف چندانى با زهرا نداشت، به او علاقهى بسيار داشت. همه درد دلش پيش او بود. خجالتى و كم حرف بود. اما زهرا را كه مىديد، گل از گلش مىشكفت.
»معصومه« هفده سال در كنار پدرشوهر و مادرشوهرش زندگى كرد تا محمود قطعه زمينى خريد. با هم شروع به ساخت آن كردند.
- گاهى من خشت مىماليدم و مىساختم و روى آن را صاف مىكردم و گاه بر عكس. گاهى كه شوهرم زراعت مىكرد و نمىرسيد براى ساخت خانه بيايد، خودم خشت مىساختم و مىچيدم رو هم. بالاخره يك اتاق ساختيم و توانستيم به خانه جديد برويم. مدتى بعد يك اتاق براى محمد و يكى براى على ساختيم. من كرباس بافى هم مىكردم. اتاقها را كه زياد كرديم، جا براى كارگاه من كم شد و كارم را تعطيل كردم. ديگر فقط قالى مىبافتم.
در بحبوحه مبارزات انقلابى مردم، معصومه و شوهر و فرزندانش به راهپيمايى مىرفتند. گاهى از صبح تا غروب راه مىرفتند دنبال پخش اعلاميه امام و شركت در مجالس سياسى و خسته و از پا افتاده به خانه برمىگشتند. بعد از پيروزى انقلاب، غائله كردستان آغاز شد. ضد انقلاب در هر سو فتنهاى مىافكند. عباس سه ماه رفته بود كردستان و وقتى جو تشنج در آن جا قدرى آرام گرفت، به خانه برگشت. محاسن سياهش بلند و انبوه شده بود. زهرا در را كه برايش باز كرد، خنديد.
- داداش مىگويند در كردستان همه كسانى را كه ريش دارند را مىكشند. چه حرارتى دارى!
عباس خنديد و دستى به محاسنش كشيد. چند روز ماند. زهرا از او خواست محاسنش را اصلاح كند كه نكرد.
- مىخواهم همين طورى بروم كه ضد انقلاب را عصبانى كنم!
او ازدواج كرده بود. يك فرزند داشت و زنش فرزند دوم را باردار بود. رفت و خبر آوردند كه به دست كردهاى عراق دستگير شده.
معصومه مانده بود چه كند. جوان رشيدش را برده بودند و كارى از او ساخته نبود. محمود با على راهى غرب شدند.
- بايد هر طور شده عباس را برگردانيم.
در كردستان توى مقر نيروهاى خودى على را نگه داشتند.
- يك نفر برود جلو، خطر كمترى دارد.
محمود با يك لندرور رفت تا ببيند مىتواند خبرى از عباس به دست بياورد!
صداى سوت خمپارهاى توى فضا پيچيد و انفجارى مهيب همه زمين اطراف را لرزاند.
على غرق در خون، به آنى به آسمان پر كشيد. محمود برگشت. تن خسته و بىخبر از عباس هنوز وضعيت بحرانى بود. اما مجروحان و شهدا را انتقال داده بودند. سراغ پسرش را گرفت. گفتند: برگشته نجفآباد.
او به خانه برگشت. سراغ على را گرفت و معصومه حيران و گيج، نگاهش كرد.
- با خودت بود. سراغش را از ما مىگيرى؟
زانوان هر دو شل شد. به هر جا كه مىتوانستند سر زدند و سراغ على را گرفتند. خبرى از او نبود. او روز بعد از سوى سپاه خبر آوردند كه على يازدهم خرداد 62 در ديواندره به شهادت رسيده است. بيست روز بعد پيكر او را تحويل دادند و در جمع خانواده و آشنايان تشييع شد.
»حسين على« كه در جبهه جنوب مىجنگيد، با اصرار مادر ازدواج كرد. همسرش هم چون خود او با زهرا رابطهاى دوستانه داشت و اغلب به خانه يكديگر رفت و آمد داشتند. آن شب حسين به شدت بيمار بود. مادر مىگفت:
كاش مىرفتى دكتر.
دراز كشيده بود و غروب برخاست: »مىروم دكتر«.
رفت و تا دير وقت شب بيرون بود. معصومه نگران او بود كه با تن تبدار و رنجور از خانه بيرون رفته و هنوز نيامده بود. رفتند پى او. در مطلب پزشك نبود. مادر حدس مىزد كه تو مسجد باشد. رفت داخل و از كسى خواست تا »حسين ناصحى« را صدا كند.
او را صدا زدند و وقتى آمد، گونههايش از تپش قلب به سرخى مىزد. »معصومه« نگران و هراسان نگاهش كرد.
- تو مريضى. چرا آمدهاى مسجد؟
گفت: خواستم بروم دكتر. يادم افتاد كه امروز جلسه نهجالبلاغه آيتالله ايزدى است. اگر نمىآمدم، از دستم مىرفت.
به چشمهاى نگران مادر نگاه كن.
- نگران نباش. خوب مىشوم.
شب آخر زهرا آن دو را دعوت كرده بود.
وقت رفتن حسين ايستاده بود جلوى در.
- زهراجان هر خوبى، بدى از من ديدى حلالم كن.
قلب زهرا از جا كنده شد.
- نمىخواهد بروى. بمان.
سر فروافكند و رفت.
زهرا با همسر حسين نشست و براى او از دلتنگىها نوشتند. و حسين در نامه پاسخ داده بود: »خواهر خوبم! اگر چه من هم به قدر تو بيشتر از تو دلتنگم و بىقرار از ديدن روى شما هستم، اما اگر تو بيايى و جبهه را ببينى، ديگر نمىگويى بيا.«
او يا در جبهه بود و يا اگر به شهر مىآمد، مىرفت سر ساختمان و بنايى مىكرد و در باغها و خانههاى مردم چاه مىكند. بيست و هشتم مهر 62 در عمليات والفجر 4 در پنجوين عراق به شهادت رسيد.
پس از اين سه پسر، دو نوهى معصومه نيز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيدند.
مهدى قوريان پسر صغرى، احمد ناصحى پسر محمد على نيز در جنگ حضور يافتند و شهيد شدند. حاجيه معصومه امروز در كنار بقيه فرزندانش زندگى مىكند. همسر او دو سال قبل به علت كهولت سن دار فانى را وداع گفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}