ملیت :  ایرانی   -  قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم سلطان جزينى، مادر مكرمه‏ ى شهيدان؛ »على اكبر« و »على اصغر« پناهى( از در كه مى‏روى تو، قاب عكس دو مرد جوان و مردى شبيه آن دو، اما با سن و سال بيشتر، روى طاقچه به چشم مى‏خورد. رد نگاهم را دنبال مى‏كند. - عكس سمت راست، على اكبر است و سمت چپ على اصغر. پدرشان را هم كه مى‏بينى. چه با حسرت از مردى كه يك عمر پابه‏پاى او براى زندگى و بزرگ كردن بچه‏هايش تلاش كرده، سخن مى‏گويد. - خدا بيامرزدش. مرد خوبى بود؛ مهربان و قابل احترام. مى‏نشينم كنارش تا از خود بگويد. خانم سلطان پنجاه و نه ساله و اهل »دوچه« (از توابع خمينى شهر اصفهان) است. پدرش غلامعلى بر روى زمين‏هاى ارباب زراعت مى‏كرد و نصف سود حاصل از محصول را برمى‏داشت. او چهار دختر و يك پسر داشت. خانم سلطان كوچكترين فرزندش بود. هفت ساله كه شد، به مدرسه رفتن علاقه بسيار داشت. پدر كه مدرسه رفتن و باز شدن چشم و گوش دخترانش را عيب نابخشودنى مى‏دانست، او را به ماندن در منزل و آموختن خانه‏دارى تشويق كرد. - دختر بايد خانه‏دارى و بچه‏دارى ياد بگيرد. بايد بروى قالى‏بافى كه بعدها هم هنر داشته باشى و هم محتاج كسى نباشى. او را از همان سنين كودكى با خود به صحرا مى‏برد تا در بذرپاشى و درو كردن گندم و جو كمك حالش باشد. »غلامعلى« يك پسر داشت و بايد روى دخترانش هم براى كشاورزى حساب مى‏كرد. - كمى كه بزرگتر شدم، مرا فرستادند خانه همسايه كه قالى‏بافى ياد بگيرم. مدت‏ها به آن جا مى‏رفتم تا اين كه كم‏كم به همه كارهاى قالى آشنا شدم. براى خودم توى خانه، دار قالى زدم و شروع كردم به بافتن. »خانم سلطان« شانزده ساله بود كه »حاج‏آقا پناهى« به خواستگارى‏اش آمد. مى‏دانست او از اقوام دور است و در بازار تره‏بار تهران كار مى‏كند. راضى نبود راه دور برود. در غربت زندگى كردن، كار او نبود. گفت كه نمى‏خواهد. مى‏دانست مردى كه به خواستگارى‏اش آمده، هجده سالى از او بزرگتر است. مرد سى و چهار ساله بود و او شانزده سال بيشتر نداشت. انديشيد و دوباره گفت كه دلش به اين وصلت رضا نمى‏دهد. اما پدر روى حرفش پافشارى مى‏كرد و مى‏خواست دختر كوچكش را به تهران بفرستد. - مرد خوب و مؤمنى است. مى‏خواهى بمانى چه كار؟ خانم سلطان را به عقد مردش درآوردند با بيست تومان پول و يك قباله خانه و زمين. او تا شب عروسى همسرش را نديده بود. جشن را كه گرفتند، او را به تهران بردند. خانه‏اى بزرگ كه دورتادورش اتاقهاى متعدد داشت. حاج‏آقا پناهى دو اتاق آن را كرايه كرده بود و با دو برادرش كه يكى كارگر بود و ديگرى خدمت ارتش، زندگى مى‏كرد. - بعد از عروسى ما، يكى از برادرشوهرها منتقل شد كرمانشاه و آن يكى هم رفت. به ما گفتند: جاتان كوچك است. يك اتاق براتان كم است. يك سال بعد، على اكبر به دنيا آمد. سال 47 بود. شوهرم كه سن و سالى ازش رفته بود، وقتى پسرم به دنيا آمد، خيلى خوشحال شد. انگار دنيا را بهش داده بودند. يازده ماه بعد هم على اصغر متولد شد. به بچه‏ها رسيدگى مى‏كردم و تو ساعات بيكارى مى‏نشستم پاى دار قالى. درآمد شوهرم آن قدر نبود كه از پس همه مخارج ما بربيايد. ده سال تو خانه‏اى بودم كه شوهرم از زمان مجردى در آن بود، وقتى تو طرح شهردارى قرار گرفت، ما هم از آن جا بيرون آمديم و تو شهر رى خانه‏اى كرايه كرديم. »خانم سلطان« نزديك شده بود به حرم »حضرت شاه عبدالعظيم«. هفته‏اى يك بار براى تفريح، زيارت و سياحت دست بچه‏ها را مى‏گرفت و آن دو را به حرم مى‏برد. دعا و مناجات با خدا و نمار را هم همان جا به آنها ياد داد. بچه‏ها خالصانه مى‏ايستادند به راز و نياز با خدا. - گاهى ساعت‏ها تو حرم بودند، سير نمى‏شدند. همان وقت‏ها بود كه دخترى به دنيا آوردم. صاحبخانه‏مان خيلى از تربيت و رفتار بچه‏ها راضى بود. تو نگهدارى دخترم هم كمكم مى‏كرد. وقت مدرسه رفتن على اكبر و على اصغر شده بود. على اكبر را ثبت‏نام كرده بود. روز اول رفت و گفت: »ديگر نمى‏روم. معلم‏مان بى‏حجاب است.« به زحمت او را راضى كرد. مى‏گفت: »تو كلاس اصلا به معلم‏مان نگاه نمى‏كنم.« حاج آقا پناهى هر صبح بعد از نماز صبح به تهران مى‏رفت و غروب بعد از نماز مغرب و عشا برمى‏گشت. بعد مسير بسيار خسته‏اش مى‏كرد، اما خم به ابرو نمى‏آورد. از آن سو »نرجس« كه هرگاه دختر و داماد و نوه‏ها به ديدنش مى‏رفتند، غرق خوشى مى‏شد و موقع بازگشت آنها به تهران بى‏تابى مى‏كرد، هر بار از آنها مى‏خواست كه بارشان را ببندند و براى هميشه به اصفهان بيايند. - حيف نيست ما را از ديدن خودتان و اين دسته گلها محروم مى‏كنيد؟ مادر مى‏گفت و اشكش بى‏اختيار سرازير مى‏شد. حقوق اندك مرد و بى‏تابى‏هاى »خانم سلطان« و مادرش باعث شد تا عاقبت به اصفهان بكوچند و در خانه پدرى ساكن شوند. خانه‏اى كوچك بود اما مملو از مهر و صفا. - هفت سال آن جا بوديم. پدرم كه هميشه غم من را مى‏خورد، گفت كه قطعه زمينى دارد و مى‏توانيم آن را بسازيم و زندگى كنيم. شوهرم قبول نمى‏كرد. پدرم اصرار كرد و او گفت كه نمى‏خواهد خواهرها و برادر من گله كنند كه چرا مالت را به دختر كوچكت مى‏دهى؟ »غلامعلى« قيمت زمين را پرسيد. - باشد، پولش را بدهيد. الان كه نداريد، ولى هر وقت داشتيد، هجده هزار تومان به من بدهيد. حاج‏آقا قدرى انديشيد. - ما كه اين پول را نداريم. قبول كنيد كه قسطى پولش را بدهيم. هر وقت پول دستمان آمد، بدهيم تا بدهى‏مان تمام شود. پدر پذيرفت. حاج‏آقا در سازمان آب و برق مشغول به كار شده بود. كارفرما كه قصد استخدام و بيمه كردن كارگران را نداشت، هر از گاه عده‏اى را اخراج مى‏كرد. با اعمال فشار و بيكارى، آنها را واداشت تا بى‏هيچ تقاضايى فقط به كارگرى رضايت بدهند. »خانم سلطان« قالى مى‏بافت. بخشى از پول فروش آن را بابت قطعه زمين به پدر مى‏داد و با بخشى از آن نيز مصالح مى‏خريد. هر چند ماه يك بار، يك ديوار خانه را بالا مى‏برد. - بنايى را آوردم كه خانه را بسازد. ديد با خون دل و دست خالى دارم آجر رو آجر مى‏گذارم. گفت: من كارگر نمى‏گيرم. پسرهات مثل شير هستند. بگو از مدرسه كه مى‏رسند، بيايند كمك من. على اكبر و على اصغر از راه كه مى‏رسيدند، غذاشان را خورده و نخورده مى‏رفتند سر ساختمان. »خانم سلطان« با سرعت و انگيزه بيشترى مى‏بافت و قالى را كه مى‏فروخت، خرج آجر و سيمان و گچ مى‏كرد. وقتى پسرهايش ترك تحصيل كردند، خيلى ناراحت شد. - درس بخوانيد، براى آينده‏تان خوب است. على اكبر او را كه رو تخت قالى نشسته بود و يك‏ريز گره مى‏زد، نگاه كرد. - تو كارخانه كار پيدا كرده‏ام. اصلا مگر مى‏شود من درس بخوانم و شما كار كنى؟ در كارخانه الكل سازى كار پيدا كرده بود. تو قسمت پسر كردن شيشه‏ها كار مى‏كرد. ساعت ده شب از راه مى‏رسيد. برادرش را هم برده بود. على اصغر راديو خريده بود تا شب‏ها داستان شب گوش كند. على اكبر كه ترانه‏هاى راديو را مى‏شنيد، غر مى‏زد. - حرام است. اينها را گوش نكن. مى‏دانست او براى شنيدن داستان شب راديو را روشن كرده، اما با كل برنامه‏هاى راديو مخالف بود. حاج‏آقا پناهى سال 63 به جبهه رفت و على اكبر نيز. او غواص بود. دوره آموزشى را گذرانده بود و در شلمچه خدمت مى‏كرد. تركش به كمر و پاى حاجى اصابت كرد و او را بردند بيمارستان. شب بعد او را مرخص كردند. بى سر و صدا به خانه آمد. »خانم سلطان« پا و كمر باندپيچى‏اش را كه ديد، دندان بر لب گذاشت. - چرا اين طورى شده‏اى؟ گفت كه بيمارستان پر از مجروح است. او را كه حال بهترى داشته، مرخص كرده‏اند. آن شب حاجى خيلى درد كشيد. ناله مى‏كرد. خانم سلطان باندپيچى دور كمر و پهلويش را باز كرد. ديد پهلويش عفونت كرده. با الكل آن را ضد عفونى كرد. حاجى گفت: »انگار يك چيزى توى پهلوم هست، درد دارد.« خانم سلطان با نوك قيچى به پهلوى مرد شكاف كوچكى داد. سر قيچى به شى‏ء كوچكى گير كرد و مرد ناليد. - همين است. درش بياور. دارد جانم را مى‏گيرد. خون‏ريزى شديد مرد شروع شده بود و هر چه روى زخم مى‏گذاشت به سرعت خيس خون مى‏شد. »خانم سلطان« گلوله را كه تو پهلوى حاجى مانده بود بيرون كشيد. زخم را ضدعفونى كرد و روى آن را بست. صبح به سپاه تلفن كرد. آمدند تا مردش را به بيمارستان انتقال بدهند. او نيز چادرش را برداشت. پزشك زخم پهلوى حاجى را كه معاينه كرد، او توضيح مى‏داد. گلوله را جلو چشم دكتر گرفت. - اين را از پهلويش درآوردم. پزشك با چشمان گرد شده او را نگاه كرد. - شما دوره بهيارى گذرانده‏ايد؟ خانم سلطان سر تكان داد و دكتر اخم كرد. - خوب است كه از خون‏ريزى شهيد نشده. با خون‏ريزى شديدى كه داشته، شانس آورده‏ايد كه هنوز زنده است. حاجى را بسترى كردند. على اكبر گاه به مرخصى مى‏آمد و گاه به جبهه برمى‏گشت كه در حمله كربلاى 5 شلمچه به شهادت رسيد. - تير به چشم على اكبر خورده بود. حاجى هم آن موقع تو منطقه بود. گفته بودند: پسرت زخمى شده. رفته بود اكبر را ببيند كه گفته بودند شهيد شده. پس از او، على اصغر گفت كه مى‏خواهد به منطقه برود. مادر بغض كرد. - نديدى برادرت كه شهيد شد، چه داغى روى دلم نشاند! نرو. خم شد مادر را ببوسد. خانم سلطان از اتاق به آشپزخانه رفت. آمد دنبالش. - مى‏خواهم پيشانى‏ات را ببوسم. »خانم سلطان« اخم كرد. - من و خواهرت تو اين خانه نيمه‏كاره تنهاييم. كجا مى‏خواهى بروى؟ زل زد توى چشم‏هاى مادر و بعد سر فروافكند. - خدا و ملائك نگهدار شما هستند. آمد جلو و خانم سلطان او را رد كرد. نگذاشت ببوسدش. پيازى از تو سبد برداشت تا آشپزى كند. على اصغر خم شد و پيشانى‏اش را بوسيد. - به آرزويم رسيدم. خداحافظ. مادر او را نگاه كرد كه ساكش را برداشته بود. يعنى فقط با بوسه‏اى از پيشانى مادر، برايش كفايت مى‏كرد كه برود؟ على اصغر رفت و در همان دوره آموزشى شهيد شد. حاج آقا بعد از شهادت دو پسرش ديگر به منطقه نرفت. بعدها قلبش جراحى شد. سال 84، با اتومبيلى تصادف كرد. رضايت داده بود مرد راننده برود. وقتى به خانه برگشت، دراز كشيد تو رختخواب و آرام براى هميشه به خواب رفت.