نصرت الله اربابی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج نصرتالله اربابى بيدگلى، پدر معظم شهيدان »على«، »على محمد« و »على اصغر«(
نماى خانه ساده است؛ خشتى و گلى. از حياط كه مىگذرى و از پلهها كه بالا مىروى، وارد اتاق بزرگى مىشوى كه حسنيه سرداران شهيد »ارباب بيدگلى« است. حاج نصرتالله و همسرش »جواهر خاموش« كه بعدها نام خود را به »زينب« تغيير داده است، با روى باز استقبال مىكنند و خوشآمد مىگويند. قلب »حاجيه زينب خانم« كه مادر سه شهيد است. شرايط جسمىاش مساعد نيست. با اين حال كنارمان مىنشيند و دل مىسپارد به حرفهاى مردش كه بيش از پنج دهه با او زندگى كرده و پابهپاى او زندگى مشترك را اداره كرده است.
»نصرتالله« هفتاد و شش ساله و اهل بيدگل است. پدرش »شكرالله« در زمينهاى ارباب گندم، جو، خربزه و تنباكو مىكاشت. آخر سر، موقع برداشت نصف محصولاتى را كه تمام سال براى آنها زحمت كشيده بود، به ارباب مىداد. مادرش »مريم« براى كمك به مرد، قالى مىبافت. او سه پسر و يك دختر داشت. »نصرتالله« فرزند اول خانواده بود و همراه و همدم پدر.
آن زمان برق نبود. خانهمان بزرگ، اما قديمى بود. هشت خانواده با هم در آن زندگى مىكردند؛ هر خانواده در يكى از اتاقها. شبها چراغ گردسوز روشن مىكرديم. زمانه بدى بود. مأموران رضاشاه با زورگويى به هر بهانهاى در خانه مردم مىريختند. گندم و جو مردم را از انبارها مىدزديدند و غارت مىكردند و مىبردند. وضعيت بدى بود. كسى توان مقابله با آن فشار و اختناق را نداشت. »حاج نصرتالله« از روزهايى مىگويد كه مردم به جز گندم، چغندر و هويج و نان، غذاى ديگرى نداشتند.
- برنج خوردن براى مردم از آرزوهاى بزرگ بود. ما سالى يك بار برنج مىپختيم؛ آن هم شب اول سال. جشن مىگرفتند و پلو مىخوردند. مردم آرد گارسه را با آرد جو مخلوط مىكردند و با آن نان مىپختند.
»نصرتالله« خيلى كوچك بود كه با پدر به كشاورزى و دامدارى مىرفت. گاه كه پدر ناچار بود براى زراعت وقت بيشترى بگذارد، او ميشها و برهها را براى چرا به صحرا مىبرد. آن قدر دنبال حيوانات بازيگوش مىدويد و مراقب بود تا لب تپه نروند كه وقتى غروب برمىگشت، از خستگى ناى غذا خوردن نداشت. لقمه را به دهان مىگذاشت اما نمىتوانست آن را بجود. بىحال در رختخواب مىافتاد. به سن سربازى كه رسيد، صد تومان پرداخت و معافى از خدمتش را گرفت. بيست و دو ساله بود كه مادر به او »جواهر« را براى ازدواج پيشنهاد داد.
- دختر خوبى است. از تو پنج سال كوچكتر است. خانوادهدار و با سليقه هم هست.
»نصرتالله« سكوت كرده بود و سكوتش علامت تسليم و رضا بود. آن دو را به عقد يكديگر درآوردند و جواهر كه از همان وقتها تحت تربيت مذهبى پدر و مادرش بود، با ذكر و دعا به خانه پدر همسرش آمد. او قالىبافى مىكرد و پيش از
هر كارى وضو مىگرفت.
»نصرتالله« در كاشان كارگرى مىكرد. درآمد ساختمان سازى و بنايى بهتر از دامدارى و كشاورزى بود. صبح شنبه پاى پياده به كاشان مىرفت و شب جمعه برمىگشت. جمعهها به كمك پدر مىرفت و در كشاورزى به او يارى مىرساند. فرزند اولشان »على« چهل روز بعد از عيد نوروز سال 1336 به دنيا آمد. پس از او فاطمه، زهرا، على محمد، على اصغر و قاسم متولد شدند. »نصرتالله« به ياد ايام جوانى آه مىكشد.
- همه عمرم را زحمت كشيدم. بعد از به دنيا آمدن زهرا به كورهپزى رفتم. كار سختى بود. اول، سينه ديوار را مىكنديم، خاك را توى گودى مىريختيم. گل آماده مىكرديم و لگد مىكرديم تا ورزيده شود. بعد آن را در قالب مىريختيم. خشت آماده شده را در كوره مىگذاشتيم و دور كوره را گل مىگرفتيم تا هوا بيرون نرود. روى تيغه آجرى جلو در كوره كاهگل مىريختيم و خشت با حرارت بالا پخته مىشد.
»نصرتالله« پانزده سال در كورهپزخانه كار كرد؛ با روزى پنج تومان دستمزد. قطعه زمينى خريد و شروع به ساخت آن كرد. »على محمد« دو ماه بيشتر نداشت كه به خانه جديد آمدند. جواهر در سرداب قالى مىبافت. »نصرتالله« قصد داشت كورهپزخانهاى راه بيندازد. هزينهها را كه محاسبه كرد، يكه خورد. دوباره به كشاورزى انديشيد. زمين را هموار كرد و كاشت محصول را از سر گرفت. على و على محمد به او كمك مىكردند و شبانه به مدرسه مىرفتند. او هم هر غروب به دنبالشان مىرفت. اطراف خانه تا شعاع چند كيلومترى، هيچ جنبندهاى نبود. اين ترس مضاعف در دل او و فرزندانش ايجاد مىكرد.
على مقطع ابتدايى را كه به پايان رساند، گفت كه قصد دارد كار كند. مىرفت كورهپزخانه. از مادر آموخته بود كه بىوضو راه نرود. قبل از هر كارى وضو مىگرفت. در حرم امام رضا )ع( عهد بسته بود بىوضو كلامى نگويد و چيزى نخورد. رفته بود خدمت. چهارده روز مانده به آخر خدمت سربازى، امام خمينى دستور دادند سربازها پادگانها را خالى كنند و بروند. برگشت به خانه. مدتى بعد به عضويت سپاه پاسداران درآمد. در پاسگاه ژاندارمرى آران و بيدگل بود. دو سال در پاسگاه مرزى بيدگل فعاليت داشت. اگر چيزى از كسى مىگرفت، احكام شرعى آن را مىپرسيد. به او تويوتا داده بودند كه اطراف را گشت بزند. شكارهاى قاچاق را كنترل مىكرد. آن روز از سر زمين پدرى مىگذشت كه »نصرتالله« قد راست كرد.
- چطورى پسر؟
خنديد.
- خسته نباشى آقاجان.
نصرتالله به علفهايى كه بستهبندى كرده بود براى خوراك گاو، اشاره كرد.
- اينها را بگذار پشت ماشين و ببر خانه.
نگاه كرد به بستههاى علوفه.
- نمىشود، اين ماشين بيتالمال است.
سراغ على محمد را گرفت و آقاجان گفت: »در جبهه جنوب است. در لشكر 8 نجف اشرف.«
گفت كه بايد برود رشت. رفت و از آن جا به كاخ سعد آباد تهران منتقل شد و بعد به سياه كوه كوير. شده بود سرپرست شكاريابى سفيدآب.
همان سال ازدواج كرد. سه فرزندش برايش متولد شد؛ عباس، حسين، حسن. براى يادگيرى فنون نظامى به پادگان آموزشى اصفهان و شهركرد رف. دوره ديد و عازم جبهه شد. على محمد قبل از عمليات كربلاى چهار نامهاى براى سردار كاظمى نوشت. هنگامى كه مىخواست با فرمانده خود خداحافظى كند و او به مكه برود، با ايشان روبوسى كرد و نامه را كف دستش گذاشت.
- در عمليات آينده، كربلاى چهار، اجازه بده در گردانهاى رزمى انجام وظيفه نمايم. خواهش مىكنم از حضور من در خط مقدم ممانعت نكنيد. من مىدانم كه شش ماه ديگر شهيد خواهم شد. پس اين چند صباح را اجازه بده با بسيجىها باشم.
وقتى سردار كاظمى از حج برگشت، او را در عمليات كربلاى چهار شركت داد. مسئوليت پشتيبانى و عقبه لشكر را به او سپرد. على محمد كه مدتى قبل از ازدواج كرده بود، تلفنى با همسرش وداع كرد.
- اگر برنگشتم و بچهام دختر شد، اسمش را مريم بگذاريد.
او در پانزدهم دى ماه سال 1365 در اروندرود منطقه عملياتى كربلاى چهار به شهادت رسيد.
او در وصيتنامهاش آورده است: پدر و مادر بزرگوارم، شما مربى و معلم من بوديد و درس جهاد و شهادت را خودتان به من آموختيد. بايد خوشحال باشيد كه امانت خود را به بهترين نحو تقديم خدا نموديد. از شما تشكر مىكنم كه محبت زيادى به من داشتيد و در عين حال براى رضاى خدا و انجام وظيفه هميشه خوشحال بوديد كه جبهه باشم و كوچكترين ممانعتى نكرديد. مىدانم خوشحال و راضى هستيد به شهادت من، چون خوب معاملهاى كردم، هميشه شما سعادت من را مىخواستيد و حال من به سعادت و آرزوى خود رسيدهام.
ماهها بعد، دختر على محمد به دنيا آمد و او را مريم ناميدند.
على اصغر كه در كودكى به بيمارى سختى دچار شده و با نذر و نياز شفا يافته بود، نيز رهسپار جبهه شد. او در عمليات والفجر چهار از ناحيه دست راست مجروح شد و مدتى در بيمارستان بسترى بود. در خيبر و بدر نيز شركت كرد. اين بار دست چپش
آسيب ديد. او در عمليات والفجر چهار مجروح شيميايى شد. در كربلاى چهار شهادت برادر را ديد، اما به عقبه برنگشت. به عنوان معاونت يگان دريايى در والفجر ده حضور داشت و با دستى مجروح مىجنگيد. در تاريخ بيست و هشتم اسفندماه سال 1366 در حلبچه به شهادت رسيد.
- او عاشق اباعبدالله الحسين )ع( بود. وقتى پيكرش را آوردند، سرش مثل سرور و مولايش از تن جدا شده بود. او شب عيد به دنيا آمد و شب عيد هم دنيا را ترك كرد.
على كه معاون زرهى لشكر چهارده امام حسين )ع( بود، در عملياتهاى رمضان، والفجر مقدماتى و محرم شركت كرد. در عمليات محرم از ناحيه سر مجروح شد و مدتى در خانه استراحت مىكرد. در والفجر چهار با هر دو برادرش در جبهه حضور داشت. او بعد از شهادت على محمد به لشكر هشت نجف اشرف رفت و فرمانده گردان على بن ابيطالب شد. نصرتالله مىگويد: »مرخصىاش تمام شده بود و مىخواست برگردد جبهه. ساعت دو بعد از ظهر بود. داشتم وضو مىگرفتم. ديدم قرآن مىخواند. هميشه قبل از اين كه عازم شود، قرآن مىخواند. خنديد.
گفتم: چى شده؟
گفت: خوب آمده. من مىروم، اما معلوم نيست كه برگردم. قلبم از جا كنده شد. گفتم: برادرهات شهيد شدهاند. بمان. ديگر نرو. سه تا بچه دارى.
جواب نداد. او در بيست و چهارم خرداد ماه سال 1367 در عمليات بيت المقدس هفت و در پاسگاه زيد به شهادت رسيد.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}