عباسعلی معینی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج عباسعلى معينى، پدر معظم شهيدان؛ »قاسم« و »محمود« و جانباز »محمد على«(
هفتاد و سه ساله است و در نجفآباد به دنيا آمده. پدرش »عبدالله« سواد قرآنى داشت و روى زمينهاى ديگران، كشاورزى مىكرد. او شش پسر و دو دختر داشت. »عباس على« فرزند چهارم او بود كه از كودكى در كفاشى مشغول به كار شد. شبانه در مكتبخانه حاج رمضان على درس مىخواند. گاهى براى برداشت محصول به پدرش كمك مىكرد.
- ما اصالتا نجفآبادى هستيم. بعدها پدرم براى كار، ما را به »شاهدان« برد. من رفتم براى چاهكنى و برادرهاى ديگرم سركارهاى ديگرى بودند. حقوقم را به مادرم مىدادم تا در خانه خرج كند. يكبار تصادف كردم. سه روز بىهوش بودم. وقتى به هوش آمدم، تازه درد هنوز هم مشكل دارم، دستم كاملا بالا نمىآيد. بعد از آن بايد يكى ديگر گره طناب را مىبست تا من بتوانم به كارم ادامه دهم. اما هيچ وقت دست از كار نكشيدم.
آن روز »عباس على« در مزرعهاى چاه حفر كرد. موتور آب را روشن كرد تا از چاه آب بكشد. خبرى نبود. رفت جلو و توى چاه سرك كشيد. پايين شلوارش توى تسمه گير كرد و موتور كه با سر و صداى زيادى كار مىكرد، او را به طرف خود كشيد. پاهايش داخل چرخدندهها كشيده شد. فرياد كشيد: »يا حضرت عباس )ع(«.
تسمه ديگر نچرخيد. كف زمين و تمام شلوار خيس خون بود. استخوان ساق پايش، از لاى پارگى شلوار بيرون زده بود. او را بردند شهر. مىدانست كه پايش شكسته است. مدتى در خانه عمو استراحت كرد تا حالش بهتر شد.
يك شب »عبدالله« با پاى پياده از نجفآباد به شاهدان مىرفت. برف باريده بود و سوز سرما امان نمىداد. از خستگى ايستاد. مردى او را از پشت سر صدا زد. نگاه كرد. او را نشناخت. مرد او را به خانهاش دعوت كرد.
- استراحت كن و فردا صبح برو. الان هوا خيلى سرد است. حتما تلف مىشوى برادر.
چاره نداشت. به خانه مرد رفت. دخترى كه او را »فاطمه« صدا مىزدند، از او پذيرايى كرد. چاى گرم و غذاى داغ براى او آورد. »عبدالله« به اين مىانديشيد كه اين دختر عروسى مناسبى براى »عباس على« است. روز بعد كه به خانه برگشت، جريان را براى پسر »خاور« و پسرش تعريف كرد. به خواستگارى فاطمه رفتند، به خانه آقا جلال حيدرى در روستاى حاجىآباد. »عباس على« از آن روزها تعريف مىكند، لبخندى بر لبش مىنشيند.
- رسم نبود داماد را ببرند. پدر و مادرم رفتند و عروس را خواستگارى كردند. عاقد همان جا او را عقد كرد و بعد آمد »شاهدان« و از من هم »بله« گرفت. ما شديم زن و شوهر. مدتى بعد جشن گرفتيم و جهاز همسرم را بار قاطر كردند و فرستادند خانهاى كه من كرايه كرده بودم. »فاطمه« در يك گوشه اتاق دار قالى گذاشته بود و قالى مىبافت. پدر فاطمه
بعد از فوت همسرش يعنى مادر »فاطمه« با زن ديگرى ازدواج كرده بود. در يك سالگى بوده بىمادر شد و زندگى سختى را گذراند. شايد به همين خاطر خيلى سازگار و عاطفى بار آمده بود. هميشه توى هر كارى كمكحال بود. فرزند اولمان ما »محمد على« سال 1339 در كوهان به دنيا آمد. محمود در سال 1341 به دنيا آمده، قاسم هم دو سال بعد از او متولد شد صديقه، حسين على و حسن نيز فرزندان ديگرم هستند.
با تقسيم اراضى مخالفت كرد، مىگفت: امام اين كار را حرام دانسته.
او متوجه فعاليت مبارزاتى پسرانش شده بود. »محمد على« در راهپيمايىها پياده از نجفآباد به شاهدان و كوهان مىرفت و اعلاميههاى امام خمينى )ره( را پخش مىكرد. محمود كه نيمى از روز را در مدرسه مىگذراند، بعد از ظهر تا غروب در جوشكارى كار مىكرد. شبها هم به كلاس كاراته در نجفآباد مىرفت. او از »دكتر ابوترابى« كه از مبارزان فعال بود، اعلاميه مىگرفت و بين دوستانش پخش مىكرد. يك ماه بود كه خبرى از دكتر نبود. محمود و على محمد به نجف آباد رفتند.
- آقاى دكتر چرا ديگر ما را در جريان كارهايتان قرار نمىدهيد؟
دكتر دستى بر سر آنها كشيد.
- مىترسم شما را شناسايى كنند. ساواك رحم ندارد.
پسرها افتادند به التماس.
- شما را به خدا اعلاميه بدهيد كه ببريم. قول مىدهيم مواظب باشيم.
دكتر خنديد و آنها را به جلسهاى كه بعدازظهر در مسجد برگزار مىشد، دعوت كرد و غروب، با دست پر راهىشان كرد.
مىخواستند مجسمه شاه را بيندازند. »على محمد« جلوتر از همه از مجسمه بالا رفت و طناب بست دور آن. مجسمه را كه انداختند، آن را دورتادور خيابان چرخاندند. »عباس على« شنيده بود ساواك دنبال على محمد است. آمد خانه و جريان را تعريف كرد. »فاطمه« شنيد و گفت: »فداى يك تار موى سر امام«
محمود روى قوطى حلبى چاى، شعار »مرگ بر شاه« كنده بود. يك بار چوپان گلهاى كه از كنار بساط آنها مىگذاشت، محمود را ديد كه مشغول خواندن قرآن است. »عباس على« توى چاه بود و صداى ضربه تيشه بر ديوار چاه شنيده مىشد. به محمود گفت: »مىگيرند مىبرندت باباجان. شعار نده. خطرناك است.«
»عباس على« گوش تيز كرد و صدا را شنيد، اما بيرون نيامد. غروب، محمود با دوستانش رفت تظاهرات. ساواك او
را گرفت.
- بگو »جاويد شاه« تا آزادت كنم.
نگفت. مأمور با مشت توى صورتش زد و او را زير مشت و لگد گرفت. سر و صورتش كبود و متورم شده بود. وقتى به خانه رسيد، چشمهايش از فرط درد به سرخى مىزد و به خون نشسته و گونههايش خونمرده شده بود. گفت: »آخرش هم گفتم: چاپيد شاه.«
اين را كه گفت، بيشتر زده بودنش. عاقبت، چند تا از دوستانش رسيده بودند و نجاتش داده بودند.
جنگ كه شروع شد، عباس على خانهاى ساخت كه سه دانگ آن را به نام همسرش كرد. سه دانگ بقيه را يكى يك دانگ به على محمد، حسن و حسين داد. مىخواست زيرزمينى آن سوى خانه بسازد. »محمود« ساك ورزشىاش را برداشت كه برود. مادر او را صدا زد.
- برو كمك پدرت.
خنديد.
- براى چه كسى اين جا را مىسازيد؟
فاطمه با اشتياق به سر و موى او نگاه كرد كه شاداب از طراوت جوانى بود.
- براى تو و برادرهات كه تابستانها آن جا درس بخوانيد و استراحت كنيد.
محمود سر تكان داد.
- به آن كارها نمىرسد. من كه شهيد مىشوم، مادرجان. نيستم كه از اين زيرزمين استفاده كنم.
جنگ شروع شده بود و »محمد على« مدام در منطقه بود. همسر و سه فرزندش را آورده بود منزل پدر و خودش به جبهه رفته بود. خانه پدرى »فاطمه« بعد از اين كه پدرش به رحمت خدا رفت، طبق وصيت خودش، به حسينيه تبديل شد. دوستانش آن جا جمع مىشدند و مراسم برگزار مىكردند.
محمود به خاطر سن كمش، موفق نمىشد كه به جبهه برود. با كمك يكى از دوستانش و دست بردن در شناسنامهاش به جبهه رفت. او در هفتم مهرماه سال 1360 در عمليات ثامن الائمه و در شكست حصر آبادان شهيد شد. محمد على در عمليات بيت المقدس از ناحيه هر دو پا جانباز شد.
قاسم، جاى خالى محمود را براى پدر پر كرده بود. اهل ورزش بود و بدن ورزيدهاش قند توى دل پدر و مادر آب مىكرد.
دعاى توسل را از حفظ مىخواند. وقتى توى چاه مىرفت، آن را بلند بلند مىخواند. گاهى هم آيات قرآن را مىخواند. گاه رهگذران با شنيدن لحن و صوت زيباى او مىايستادند و به صداى خوشى كه از ته چاه به گوش مىرسيد و روح را آرامش مىبخشيد، گوش مىسپردند. وقتى به جبهه رفت، جاى خالى او قلب مادر و پدر را مىفشرد. وقتى زخمى شد، براى درمان
به شهر آمد. »احمد كاظمى« - فرمانده لشكر نجف - با او تماس گرفت كه به جبهه برگردد.
حاضر شد و ساكش را برداشت. اين بار پسردايىاش »محسن حيدرى« كه شوهر صديقه - خواهرش - بود، رفت. تازه يك ماه از ازدواج آنها مىگذشت. مادر ايستاد مقابلش.
- نرو، پدرت دست تنهاست. بمان كمك او باش.
شانه بالا انداخت.
- نمىشود. اسلام واجبتر از اينهاست.
رفت. پنجم اسفند ماه 1362 خبر مفقودالاثر شدن او و محسن را در عمليات خيبر آوردند. پيكر او پانزده سال بعد و پيكر محسن دوزاده سال بعد تشييع شد. صديقه از همان زمان كه همسرش شهيد شد، به قم رفت. او اكنون خادم حرم حضرت معصومه )س( است و ازدواج نكرده است. صادق، برادر »عباس على« نيز در جبهه به شهادت رسيد.
عباس على امروز پدر دو شهيد، يك جانباز و برادر شهيد است. به گوسفندانش رسيدگى مىكند و گاه براى امرار معاش، با اتومبيل پيكان خود كار مىكند.
او هنوز، با آن كه سن و سالى از او گذشته است، كار مىكند و به هيچ كس متكى نيست.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}