یدالله چاووشی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج يدالله چاووشى، پدر معظم شهيدان؛ »نعمتالله« و »عزيزالله«(
از توى حياط قديمى كه رد مىشوى، ايوانى جلو هر اتاق قرار دارد. ما را به اتاق پذيرايى بزرگى مىبرند كه به سبك قديم كرسى در آن گذاشتهاند.
حاج آقا مشغول نماز است. سلام را كه مىگويد، بعد از خوشآمد گويى صميمانه، شروع مىكند به بيان خاطرات. او هفتاد و سه سال قبل در نجفآباد به دنيا آمده است. پدرش اسدالله و مادرش خديجه با كشاورزى، چوپانى و گلهدارى امورات خود را مىگذراندند. گاهى هم خديجه كرباس مىبافت.
»يدالله« از همان كودكى به چوپانى پرداخت. او اولين فرزند »اسدالله« بود و بخشى از بار سنگين امرار معاش خانواده هشت نفرهشان را تقبل مىكرد. بعدها اندك اندك صاحب گوسفندانى شد كه آنها را به »فريدون سفلى« مىبرد. ماهى يك بار به خانه برمىگشت. هجده ساله كه شد، با صد تومانى كه جمع كرده بود، سربازىاش را خريد. عمو »نعمتالله« كه چوپانى آبرومند بود و يك دختر داشت، خيلى زود دار فانى را وداع گفت. پدر كه به برادرزادهاش »عزت« علاقه خاصى داشت، از يدالله خواست تا در آينده با دختر او ازدواج كند. »عزت« تنها فرزند عمو بود و سه سال بيشتر نداشت كه پدر را از دست داد. مادرش »خديجه« با قالىبافى زندگى خود و دخترش را اداره مىكرد. پدر چنان براى زن و فرزند برادر مرحومش دل مىسوزاند كه گاه وقتى صحبت از آنها به ميان مىآمد، اخمهايش تو هم مىرفت و اشك در چشمهايش جمع مىشد.
- يدالله، اگر دختر عمويت را نگيرى، حلالت نمىكنم.
عزت با مادرش در اتاقى، آن سوى حياط زندگى مىكردند.
يدالله به روزهاى خواستگارى مىانديشد، به ايام خوب جوانى.
- با مادرم از اين سوى حياط، رفتيم آن سوى حياط، براى خواستگارى. موافقت زن عمو را بىهيچ حرف و حديثى گرفتيم. عزت چهارده ساله بود و من بيست و دو ساله. نيم دانگ از خانه قديمى و نيم ربع مزرعه در علىآباد را هم به عنوان مهريه پشت قباله حاجخانم انداختيم. جشن مختصرى گرفتيم و دختر عمو را به اين سوى حياط آورديم!
»يدالله« عروسش را كه به خانه آورد، با او نشست به گفت و گو. با آن كه دختر عمويش بود و با آن كه در يك خانه زندگى مىكردند، هرگز كنارش ننشسته بود. گفت: »من همه تلاشم را مىكنم كه تو زندگى خوبى داشته باشى.«
»عزت« از شرم سر فروافكند و نگاه از نگاه همسرش برگرفت.
- من توقع زيادى ندارم.
گفت كه مىداند ولى آرزو دارد بهترينها را براى او و فرزندانشان در آينده بسازد. اما فقط يك توقع دارد.
- اين كه مال حرام وارد زندگيمان نشود. تو هم بايد مواظب باشى. در آينده اگر قرار باشد پول يا وسيله حرام وارد زندگى ما
بشود، نمىتوانيم بچههاى خوبى تحويل جامعه بدهيم.
عزت سر تكان داد و يدالله قامت بست براى نماز شكر.
دو سال بعد اولين فرزندشان به دنيا آمد و »يدالله« به خواسته پدر و همسرش و به ياد عموى مرحومش او را »نعمتالله« ناميد. نوزاد همچون جان شيرين براى عزت عزيز بود و ياد پدر را در ذهنش زنده مىكرد.
پس از او زهرا به دنيا آمد و پس از او »عزيزالله« بود كه چراغ خانه شد و عصمت كه آخرين فرزند خانواده بود نيز.
»يدالله« اغلب ماههاى سال را در ييلاق قشلاق بود. آن روز الاغ او گم شد. هر چه گشت، اثرى از آن نبود. هوا گرگ و ميش شده بود كه دورتر از گله، سياهى تنه حيوانى را ديد. گامى به پيش نهاد. جلوتر كه رفت، تنه گرگ را شناخت و نگاه براق و خيرهاش، تن »يدالله« را لرزاند. شروع كرد به فرياد زدن. آن سوتر سگ گله، عقب گوسفندان، به طرف آبادى مىرفت. با صداى فرياد او دويد طرف تپه. گرگ كه آرام آرام به طرف يدالله مىآمد، با ديدن سگ درشت گله، پا به فرار گذاشت. گرگ هراسناك به طرف گله ديگرى رفت و وحشيانه به جان بزها افتاد. يكى را دريد و گيج و حيران گريخت. بز گله، فداى »يدالله« شده بود.
او با همه دشوارىها مىجنگيد و اخم به ابرو نمىآورد. ماهى يكى بار به خانه برمىگشت و هر آن چه را به دست آورده بود، به عزت مىسپرد تا خرج فرزندانشان كند. نعمتالله از كودكى با پدربزرگش »اسدالله« به زراعت مىرفت. گاه هم با »يدالله« به ييلاق قشلاق مىرفت و در دامدارى به او كمك مىكرد. آن قدر مستقل بود كه پدر از وقتى كه كودكى بيش نبود، خانه و مادر بزرگ و مادر و خواهر و برادر را به او مىسپرد و به مناطق ديگر مىرفت. مىدانست در نبودش، با وجود »نعمت« هيچ خللى به زندگى وارد نخواهد شد. او بسيار خوش خلق و خندهرو بود. وقتى بود، غم از خانه پر مىكشيد. مىگفت و مىخنديد و همه را مىخنداند.
بعدها در صافكارى اتومبيل حاج »اسدالله« مشغول به كار شد و در مدت كوتاهى، چم و خم كار را آموخت. يدالله در اينباره مىگويد: »تا سال 1360 در صافكارى كار مىكرد. يك سال دامدارى كرد. همزمان به شكل داوطلبانه به جبهه رفت. به خاطر مهارتى كه در تعمير و صافكارى ماشين به دست آورده بود، او را در واحد موتورى لشكر نجف اشرف به كار گرفتند. البته طورى بود كه هر كارى از دستش برمىآمد، انجام مىداد. موقع انتقال نيرو مهمات به خط يا وقتى مىخواستند اسرا، مجروحان و شهدا را به عقب برگردانند، براى كمك مىرفت.«
بار آخر كه آمده بود، از ازدواج و تشكيل خانواده حرف مىزد.
- اين بار كه برگشتم، برويم خواستگارى.
پدر مىخنديد. حيرتش از اين بود كه تا كنون پسرش اين گونه نبود و به يكباره از ازدواج مىگويد. خنديد.
- حتما.
او به جبهه رفت و پدر و مادر چشمانتظار بازگشت او بودند. »نعمتالله« از جان و دل مىكوشيد و هر آن چه در توان داشت، خالصانه به كار مىبرد تا وجودش در جبهه مفيد باشد. اما باز هم تمايل داشت جزو نيروى پياده در خط مقدم باشد. هر بار به فرمانده گفته بود و »احمد كاظمى« نمىپذيرفت.
- وجود شما در واحد موتورى براى ما غنيمت است. نيروهاى رزمنده هستند. شما بفرماييد.
اخمهايش تو هم مىرفت. از اين كه نمىتوانست اسلحه به دست بگيرد و بجنگد، حس خوبى نداشت. نزد پسر عموى پدر رفت كه فرمانده گردان بود.
- اجازه نمىدهند بروم جلو. الان مىدانم كه اگر تو خط باشم، مفيدتر خواهد بود.
پسر عمو دست رو شانهاش زد.
- بيا با گردان ما برويم.
پيش از آن »نعمتالله« با خودرو افتاده بود ته دره. خودرو مچاله شده بود، اما او بىهيچ آسيبى از آن جا نجات پيدا كرده بود. گفت: »ديدى كه تا خدا نخواهد، برگ از درخت نمىافتد.«
پسرعمو خنديد.
- بله. توكل به خدا.
يدالله، پسرش را توى تابوت مىديد. سر و رويش خونآلود بود. از بالا او را نگاه مىكرد و وحشت، درونش را مىخليد. از خواب كه بيدار شد، ساعت دوازده شب بود. دلشورهاى عميق به جانش افتاد. روزها بود كه از پسر خبر نداشت. فكر كرد برود منطقه و از او سراغ بگيرد. پلك بر هم گذاشت و سعى كرد بخوابد. پلكهايش كه سنگين شد، صورت غرق در خون »نعمت« قاب ذهنش شد. او را توى تابوت گذاشته بودند و گويى در خوابى عميق به سر مىبرد. بيدار شد و تا سحر خواب به چشمانش نيامد. وضو گرفت و ايستاد به نماز.
»نعمت« با نيروهاى گردان عملياتى جلو مىرفت. انفجارهاى پىدرپى بود كه نيروها را درو مىكرد و يكى پس از ديگرى به شهادت مىرساند. انفجار پايانى كه رخ داد، تركش آن، دست پسر عمو را با خود برد و نعمت پر كشيد. او در عمليات والفجر 2 تيرماه سال 1362 در پيرانشهر به شهادت رسيد.
»يدالله« آمد خانه. عزت در خانه نبود. گفتند كه رفته خانه مادربزرگ. رفته بود خانه مادر يدالله. شوهر خواهرش آمد و
خبر داد كه پسر عمو قطع عضو شده و در بيمارستان بسترى است.
خوابى كه يدالله ديده بود، پيش چشمش جان گرفت.
- نعمتالله چطور است؟
پسر عمو كه نگاهش از بغض بسيارى كه فروخورده بود، سرخ و تبدار مىنمود، سر فروافكند.
- شهيد شده.
يدالله هيچ نگفت. بعد از تشييع پيكر نعمت، عزيزالله عزم رفتن كرد. مادر گفته بود: »تو حالا كلاس اول نظرى هستى. بمان درست را بخوان.«
- مىخواهم اسلحه بر زمين افتاده برادرم را بر دوش بگيرم.
خواهرانش گفتند: »نرو. پدر و مادر به تو احتياج دارند. بايد عصاى پيريشان باشى. اگر شهيد شوى، ديگر برادرى نداريم.«
دست و دلش لرزيد. قدرى انديشيد، اما ساكش را برداشت.
- پدر و مادرم، خدا را دارند. جبهه رفتن من هم به فرمان خداست.
مىدانست يدالله و عزت راضى نيستند، بىخداحافظى رفت. شب تماس گرفت و خبر داد كه در منطقه است.
دوستش هم آمد و خبر داد كه عزيز رفته جبهه.
- به من گفت به شما خبر بدهم.
او ماهها در منطقه ماند و عاقبت با شركت در عمليات حماسهآفرين كربلاى 5 در پنجم بهمن ماه سال 1365 در شلمچه به شهادت رسيد.
يدالله حتى پس از شهادت بچهها بارها عازم جبهه شد.
- آتش از هر سو مىباريد. حتى موشك هم نزديكمان خورد، اما مجروح نشدم. به ياد هر دو پسرم اشك مىريختم و از خدا مىخواستم كه فرزندان ملت را حفظ كند تا بمانند و بجنگند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}