زهرا احمدی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاجيه خانم زهرا احمدى، مادر مكرمه ى شهيدان؛ »مهدى«، »مصطفى« و جانباز »محمد على« رحيمى(
هفتاد و نه ساله است و در نجفآباد متولد شده. پدرش »حسين« عموزاده مادرش »رباب« بود. او در نجفآباد، مغازهاى داشت كه با توليد زين و يراق براى حيوانات باربر، امورات زندگىاش را مىگذراند.
- آن وقتها ماشين نبود. مردم با اسب و قاطر همه جا مىرفتند؛ حتى به مكه و كربلا. براى همين صاحب اسب يا قاطر جاى نگهدارى بار را روى حيوان تعبيه مىكرد تا بار و وسايل مسافر را توى آن بگذارد.
حسين سواد قرآنى خوبى داشت. مكتب رفته بود و به احكام و شرعيات اهميت مىداد. »رباب« نيز ضمن رسيدن به امور منزل، به كرباس و جاجيمبافى مىپرداخت. او »زهرا« را به مدرسه فرستاد تا تحصيل كرده شود. زهرا كلاس دوم بود كه مدير مدرسه دستور كشف حجاب را داد. از آن پس بود كه پدر به او اجازه مدرسه رفتن نداد.
- هر وقت اجازه دادند با چادر بروى مدرسه، برو. نمىشود كه به خاطر سواد، حجاب و حكم خدا را كنار بگذارى!
»زهرا« دومين فرزند او، اما اولين دخترش بود. رفتار او بايد الگوى مناسبى براى ديگر دختران خانواده مىشد. پس دم نزد و در منزل ماند و خانهدارى آموخت. پدر به او قرآن خواندن ياد داد.
- هميشه قرآن بخوان تا قلبت آرام بگيرد. حجاب را رعايت كن تا انسان مؤمن و موفقى باشى.
زهرا پانزده ساله بود كه حاجآقا »رحيمى« او را در مغازه پدرش ديد و براى پسر خود »رجبعلى« پسنديد. به خواستگارى او آمدند. »رجبعلى« متولد 1305 بود، اما شناسنامهاش را پنج سال بزرگتر گرفته بودند تا ديرتر به خدمت سربازى برود يا اصلا نرود. پدر او تاريخ تولد هر يك از فرزندانش را رو جلد قرآن نوشته بود و از روى آن مىشد فهميد كه رجب نوزده ساله است.
او كارگر پارچهبافى داشت. »حسين« مىدانست كه مىتواند عزيز كردهاش را به او بسپارد و خوشبختى او را ببيند. زهرا به عقد او درآوردند؛ با مهريه نيم جريب باغ و نيم دانگ خانه. يك هفته بعد ازدواج كردند. پدر رجبعلى نانوا بود و مادرش خياط. زهرا خياطى را از او آموخت. كنار دستش مىنشست. برش و كوك مىزد. مىدوخت و پسدوزى مىكرد.
- شوهرم صد تومان داد و سربازىاش را خريد.
اولين و دومين فرزند زهرا از دنيا رفتند، سومين فرزندش احترام متولد سال 1330 بود و پس از او حيدرعلى متولد 1333، عزت 1336، محمد على 1338، محمد رضا 1342، مهدى 1344، بعد هم مصطفى و ريحانه متولد شدند. زهرا كه مدرسه رفتن برايش آرزويى مانده بر دل بود و بعدها ديده بود كه خواهرهايش به مدرسه رفتند، به تحصيل فرزندانش بسيار اهميت مىداد. »رجبعلى« كارگاه را به مغازه تبديل كرده بود
و با خريد و فروش پارچه، سود بيشترى عايدش مىشد. گاهى پسرها نيز به كمكش مىرفتند. »محمد رضا« بيش از بقيه، دل به كار مىداد. همزمان كه درس مىخواند، هر روز به مغازه پدر هم مىرفت و به او كمك مىكرد. »مهدى« كه شوخطبع و شاد بود و در صداقت زبان زد فاميل، اغلب اوقات فراغتش را با دوستانش در مساجد و جلسات مذهبى مىگذراند. زهرا به ياد او كه مىافتد، آه مىكشد.
- وقتى مىآمد، حرف مىزد و شلوغ مىكرد و صداش تو خانه مىپيچيد. براى من و پدرش احترام زيادى قائل بود. در خلوت كه مىنشست، قرآن مىخواند. صداى قرآن خواندنش قلبم را مىلرزاند. شبها چراغ اتاقش كه روشن مىشد، مىفهميدم دارد نماز شب مىخواند. مىرفتيم از لاى در نگاهش مىكردم، آن قدر غرق عبادت بود كه آمدن و رفتن من را نمىفهميد.
بعدها »محمد على« كه برادر بزرگتر بود، راه را برمىگزيد و در آن گام مىنهاد و برادران كوچكتر دنبالهرو او بودند. محمد على رفته بود مريوان و هر بار كه برمىگشت، كلى تعريف و خاطره از جبهه با خود مىآورد. »محمد رضا« كه چهار سال كوچكتر از او بود، به دنبال او راهى جبهه شد. وقتى محمد على در مريوان زخمى شد و دستش از چند جا شكست و در بيمارستان بسترى شد، مادر از او قول گرفت كه ديگر به جبهه نرود. ولى او پاسخى نداد. مىدانست كه عهد را خواهد شكست. دوباره عازم شد و اين بار دو پا و يك چشمش را جا گذاشت؛ آن جا كه دلش را جا گذاشته بود. برگشت با دستانى دردناك و انگشتانى كه براى هميشه بىحس شده بود، بدون دو پا و يك چشم. او در سال 1360 با هفتاد و پنج درصد جانبازى مريوان را ترك كرد.
پس از او »محمد رضا« بود كه براى پر كردن جاى خالى او مىجنگيد. خبر رسيد كه تير به سينهاش خورده، درست كنار قلبش. مادر براى ديدن او به بيمارستان شيراز رفت. محمد رضا رنگ به رخسار نداشت و خونريزى، جسمش را تحليل برده بود. روزها بسترى بود. گلوله را از كنار قلبش درآوردند و حالش كه بهتر شد، به خانه برگشت. دوباره ديدن دوستان، اخبار راديو و تلويزيون و ديدن صحنههاى جنگ، او را بىقرار كرده بود. راهى منطقه شد و اين بار مهدى نيز ساز رفتن را كوك كرد.
سوم راهنمايى را تمام كرده بود. مادر آرزو داشت او هم مثل برادرانش محمدرضا و محمد على درس بخواند. ديپلم بگيرد و براى خودش كسى بشود. گفت: »برادرت را ببين. درسش را خوانده، حالا با وجود اين كه هر دو پا و چشمش را از دست داده، مىتواند معلمى كند و حقوق بگيرد. تو هم بمان و درس بخوان.«
مهدى سر را پايين انداخت اما نگاهش گفته بود كه رفتنى است و نصيحت مادر را نپذيرفته. آن شب خواب از چشمان زهرا رميده بود. دم صبح پلكهايش از خستگى سنگين شد. مردى را مىديد با قامت كشيده. نگاه به مرد كرد كه قدش سر به فلك كشيده بود و انگار سرش به آسمان بود. لباس بلند و آبى مرد را پاييد و شال سبزرنگ دور كمرش را. هالهاى از نور اطراف مرد بود كه نمىگذاشت او اطراف را درست ببيند. مرد دستش را به طرف او گرفت. كودكى در آغوشش بود. زهرا نگاه كرد. مهدى بود؛ كودكىهاى مهدى. دست دراز كرد تا او را بگيرد. مرد لبخند بر لب، كودك را به آغوش فشرد.
- شما نبايد ناراحت باشيد. ما او را بلند مىكنيم و به مقامى مىرسانيم كه حتى از خيال شما هم نمىگذرد.
زهرا به مهدى كه خندان رو دستهاى مرد بود، نگاه كرد و ناگهان از خواب پريد. نشست تو رختخوابش و كاسه سر را بين دستها گرفت. محمدعلى كه با دو پاى قطع شده از مريوان برگشته بود، پيش چشمش تداعى شد. صبح، مهدى عازم منطقه شد. پس از او مصطفى نيز رفت. هر سه پسرش در منطقه بودند. مهدى شده بود مسئول خنثى كردن مين. از معابر مىگذشت و راه را باز مىكرد تا همرزمانش بىهيچ ترسى، از خطر بگذرند. چهار ماه بعد به خانه برگشت؛ با تنى مجروح. دست راستش از مچ قطع شده بود و دست چپش هم چهار انگشت نداشت. گفت كه در عمليات والفجر يك، دو، سه و چهار نيروى اطلاعات عمليات بوده است. مىگفت، مىخنديد و حرف مىزد و خانه را پر از نشاط مىكرد و مصطفى در سكوت گوش مىكرد.
مىگفتند: »تو هم يك چيزى تعريف كن.«
مىخنديد.
- آقازاده به جاى من هم تعريف مىكند.
مهدى، گرم و صميمى، روحى دوباره به فضاى خانه بخشيده بود و مادر به دستهاى بريده او نگاه مىكرد. يكى از مچ قطع شده بود و ديگرى فقط يك انگشت شصت را داشت.
- يكبار رفتيم براى شناسايى منطقه وارد خاك عراق شديم. سه شبانهروز آن جا بوديم. راه را گم كرده بوديم آخر، توانستيم مسير را پيدا كنيم و برگرديم.
شده بود تخريبچى و سردار »احمد كاظمى« هر كار داشت، او را صدا مىزد. مىدانست او كه بيايد، به چشم برهمزدنى، معابر باز مىشود.
عراقىها نيروهاى ايران را بسته بودند به باران گلوله. چند جاى بدن »محمد رضا« زخمى شده بود. او را از بيمارستان به خانه آوردند. مدتها طول كشيد تا جراحاتش بهبود يابد. دوباره به منطقه غرب رفت. رفته بود مهمات بياورد كه خبر شهادت مهدى در مريوان را شنيد. او چهاردهم آبان ماه سال 1362 شهيد شده بود. سراغش را گرفت، اما كسى از او خبر نداشت.
مىگفتند جنازه به جاى ديگرى منتقل شده است. سرگشته و حيران بود. وقتى ماشين حمل شهدا را ديد، پريد وسط جاده. التماس كرد تا بتواند جنازهها را ببيند. راننده اخم كرد.
- مىخواهى همين جا ببينى؟ الان يك خمپاره بزنند، همگى رفتهايم به هوا.
گفت كه سريع كارش را تمام مىكند. لابهلاى جنازهها دنبال صورت مهدى مىگشت. اما او را نمىديد. به پيكرك سوختهاى برخورد. نگاهش كرد. نشناخت. نگاه كرد به دست راست شهيد كه از مچ قطع شده بود و دست چپ فقط انگشت شصت را داشت. بغضش تركيد و سر سوخته برادر را در آغوش فشرد. او را به خانه برگرداند. تشييعاش كردند؛ بىآن كه مادر، پيكر او را ببيند.
پس از آن همگى به مشهد رفتند. محمد رضا تلفن زد به منطقه و خبر شهادت مصطفى را از فرمانده گردان شنيد. دندان بر لب نهاد. كه او بيستم شهريور ماه سال 1364 در اشنويه كردستان شهيد شده است. گفت: »برگرديم خانه.« قلب مادر فروريخت.
- طورى شده؟ ما كه تازه آمدهايم.
سر تكان داد و هيچ نگفت. نمىخواست بغضش بتركد. زهرا در اينباره مىگويد:
»وقتى رسيديم، همه اقوام و آشنايان، خانهمان بودند. فكر كردم آمدهاند ديدن ما. ولى از چشمهاى اشكآلود و حرفهاى جسته و گريختهشان فهميدم كه مصطفى شهيد شده. او تا 1373 مفقودالاثر بود. بعد پارههاى استخوانش را آوردند، اما من هنوز باور نكردهام. فكر مىكنم مصطفى زنده است و يك روز برمىگردد.«
»رجبعلى« سال 1376 سكته كرد و ماهها بعد در بيمارستان دار فانى را وداع گفت.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}