محمدتقی موحدی
ملیت : ایرانی
-
قرن : 14
منبع : نشانهها آيين اعطاى نشان ملى ايثار اصفهان
حاج محمد تقى موحدى، پدر معظم شهيدان؛ »حسن على«، »حسين على« و جانباز »مرتضى«(
خانهاش در روستاى اصغرآباد است، با ديوارهاى خشت و گلى و در چوبى كلوندار. روى ديوار دالان بلند و سرپوشيده »به نام خدا« با رنگ سفيد نوشته شده كه مرتضى مىگويد: اين خط حسن على است، برادر شهيدم كه هميشه مشق خط مىكرد و بسيار خوشخط بود »حاج محمد تقى« ما را كه مىبيند، بىاختيار گريه مىكند. ياد شهيدانش در دلش زنده مىشود.
او نود سال در روستاى دهنو كه در حال حاضر بخشى از شهر اصفهان شده است، به دنيا آمد. پدرش »حاجرضا« مردى ثروتمند و با سواد بود، چهارشانه و خوشاندام. كاروانهاى مسافران را با اسب و شتر به اين شهر و آن شهر مىبرد. قرآن را با صوت و لحن خوش مىخواند و اعتبار ويژهاى نزد همولايتىها داشت. »محمد تقى« درباره آن سالها مىگويد: »ثارمالدوله پسر ظلالسلطان«، حاكم اصفهان بود. او مانند پدرش نبود. به كسى ظلم نمىكرد و حق ديگران را از بين نمىبرد. او پسرى به اسم »اصغر ميرزا« داشت كه آبادى را به نام او كرده بود. دستور داد اهالى دهنو به اصغرآباد كه بيابان بود، بيايند و شروع به ساخت و ساز خانه و كشت و زرع كند. پدرم هم خانه و زندگى را رها كرد و به اصغرآباد آمد. شش، هفت خانوار بيشتر نبوديم. من هفده سال بيشتر نداشتم كه پدر من، برادر و مادرم را آورد به اصغرآباد. روى زمينهاى ثارمالدوله كار مىكردم، پدرم به »حاج رضا« معروف بود، كمكم به كشاورزى در همين زمينها روى آورد. مادرم »سلطان« دختر عموى پدرم بود. در خانه كرباس مىبافت و به گوسفندان رسيدگى مىكرد. براشان علوفه مىريخت. شيرشان را مىدوشيد.«
»حاجرضا« اغلب اوقات را در منزل نبود و به واسطه كارواندارى و سفرهاى سياحتى و زيارتى كه مىرفت، از همسر و فرزندانش دور بود. بعدا با حاجيه »حبيبه« ازدواج كرد و او را به خانه آورد. از او نيز صاحب سه دختر و پنج پسر شد.
- آن زن هم مثل مادرم مىنشست پاى دستگاه و كرباس مىبافت. با مادرم رابطه خوبى داشت. آن روزها من به مكتب مىرفتم و از »آقاحسن« كه استادم بود، قرآن ياد مىگرفتم. خط سياقى، رياضى و حساب و كتاب هم ياد گرفتم.
محمد تقى بيست و سه ساله بود كه به خواست مادر تصميم به ازدواج گرفت. همسر مرحوم »عباس معينى« نيز به امر ثارمالدوله از نجفآباد به اصغرآباد آمده بود تا آن جا كار كنند. او شش دختر داشت؛ همسرش در چاه افتاده و از دنيا رفته بود و او با نانوايى و كرباسبافى روزى بچههايش را درمىآورد و مادر با حاجرضا از نجابت خاور كه يكى از دختران »ربابه« بود، مىگفت.
- مىخواهم براى »محمدتقى« از او خواستگارى كنم.
خاور سيزده سال بيشتر نداشت، اما كنار دست مادرش نان پختن و كار بافتن را آموخته بود. او را به عقد محمد تقى
درآوردند با مهريه نيم جريب زمين كه معادل پانصد متر بود، با يك دانگ خانه.
عروس را به خانه حاج رضا كه دو همسرش در آن به همراه ده فرزندشان زندگى مىكردند، آوردند.
»محمد تقى« دوران خدمت سربازى را بعد از ازدواج و نزد ثارمالدوله كه خان روستا بود و در دربار پهلوى جايگاه خاصى داشت، گذراند. بيش از دو سال خدمت كرد، اما شبها به خانه برمىگشت و سحر، قبل از روشن شدن هوا به پادگان برمىگشت.
»خاور« خيلى زود راه و رسم خانهدارى و كار را آموخت. او صاحب هجده فرزند شد، اما فقط نه فرزند برايش زنده ماند: رقيه، يدالله، سكينه، خديجه، معصومه، حسن على، عباس، حسين على و محمد رضا.
»محمد تقى« ده سال در خانه پدرى زندگى كرد و پس از آن خانه »حاجيه حبيبه« را اجاره كردند كه سه پسر و دو دختر داشت و از همسر مرحومش باغ بادام و زردآلو به او رسيده بود. »حبيبه« دختر آقا سيد ابوتراب بود. »محمد تقى« براى آبيارى باغ و كاشت و برداشت محصولات به او كمك مىكرد. مدتى بعد از او خواستگارى كرد و »حبيبه« را به عقد خود درآورد تا محرم او باشد. از او نيز صاحب دو فرزند به نام رضوان و مرتضى شد. چند روزى حبيبه از خانهاى كه در همايونشهر (خمينىشهر فعلى) داشت، به خانه »خاور« آمد. خانه خودش بود و محمد تقى و همسرش مستأجر او بودند، با اين حال صلاح را در آن ديد كه با همايون به شهر برگردد و محمد تقى هر از گاه به او سركشى كند.
- روزهاى سختى را گذراندم، شروع كردم به ساخت اتاق توى اين خانه. تو حياط چادر زده بوديم. خاور خشت و گل مىساخت و صاف مىكرد و من مىچيدم تا اين كه خانه را ساختم. اوايل هر روز به خانه حاجيه خانم حبيبه مىرفتم و بعدها هفتهاى يك بار به آن جا مىرفتم.
»محمد تقى« به واسطهى درايتى كه داشت، به عنوان كدخداى »اصغرآباد« انتخاب شده بود. حاج رضا مرحوم شده و زمينهاى زيادى از او به ارث رسيده بود. او از ثارمالدوله مقدارى زمينهايى را به بهاى اندك خريد. »محمد تقى« روى زمين كشاورزى مىكرد. تعدادى گوسفند خريده بود كه پسرها را براى چراى آنها به صحرا مىفرستاد و دخترانش قالى مىبافتند. زندگى او رونق گرفته بود. گوسفند مىخريد و مىفروخت. چوبدارى مىكرد. گوسفند مىآورد. پروار مىكرد و به قصابهاى اصغرآباد و محلههاى ديگر مىفروخت. او پا، جاى پاى پدر گذاشته بود. رفتار و كردارش ياد حاج رضا را در دل
مردم زنده مىكرد. مشكل زمين و آبيارى و كشت و زرع اگر داشتند، سراغ او مىآمدند و او تا جايى كه از دستش برمىآمد و مىتوانست، به حل آن كمك مىكرد. فرزندان او زير نظر خاور بودند. مدرسه مىرفتند و كشاورزى مىكردند. حسن على و حسين على در روزهاى مبارزات مردمى عليه رژيم پهلوى در راهپيمايىها شركت مىكردند، بعد از پيروزى انقلاب، حسن على به سپاه پاسداران پيوست و با دختر خالهاش ازدواج كرد. حسين على عضو بسيج شده بود. او بعد از انقلاب، پاسدار رسمى شده بود و محافظ بيت امام. جنگ كه شروع شد به جبهه رفت. براى تخليه مجروحين و انتقال آنها به بيمارستان، فعاليت مىكرد.
حسن على و مرتضى برادر ناتنيش بسيار صميمى بودند و در همه جا همراه هم بودند، جبهه، بسيج و...
حسن على چند بار مجروح شد، او هربار كه مجروح مىشد، برمىگشت خانه. مدتى مىماند و دوباره برمىگشت. خواهرش سكينه را از كودكى بسيار دوست مىداشت. خطاطى مىكرد و سكينه با تعريف و تمجيدهايش او را به شوق مىآورد كه باز هم بنويسد. براى هر كس مىخواستند نامهاى يا مطلبى بنويسند حسن على را صدا مىزدند. حسن على، فاطمه و محمد را داشت. با مرتضى مرتب به جبهه مىرفت. حسين على كه پانزده ساله بود كمتر به مرخصى مىآمد، او در گلولهباران عمليات محرم بر تاريخ شانزدهم آبان سال 1361 در منطقه موسيان به شهادت رسيد. »محمد تقى« به قاب عكس او كه روى ديوار نصب شده، نگاه مىكند.
- خيلى باهوش بود. خوب درس مىخواند و هميشه شاگرد ممتاز بود. شانزده روز بعد از شهادتش از طرف بنياد شهيد آمدند و خبر را به ما دادند. پس از او »ابراهيم جارى« كه پسر رقيه بود كه همه جا همراه دايىاش بود و با او بزرگ شده بود، در عمليات بدر به شهادت رسيد و اينبار خاور و محمد تقى به عزاى نوهشان به سوگ نشستند.
در روزهاى پايانى جنگ، »يدالله، حسن على و پدر« در منطقه بودند. محمد تقى درباره آن روزها مىگويد: »توى واحد تداركات بودم. اين كه هر كسى يكبار مىرفت و پاگير مىشد، واقعا درست است. من هم همانطور شده بودم اما به خاطر اين كه مسئوليت دو خانواده بر دوشم بود بعد از شش ماه تصميم گرفتم پشت جبهه فعاليت كنم.
حسن على با مرتضى به منطقه رفتند، حسن على و برادرش در عمليات رمضان هر دو اسير شدند. دهم دى ماه سال 1367 خبر شهادت حسن على را آوردند. پسر او »على« ماهها پس از شهادت پدر به دنيا آمد. اما مرتضى مدتها بعد برگشت، با تنى درد كشيده، او جانباز و آزادهاى است كه ياد دو برادر شهيدش را در ذهنها تداعى مىكند.
تازه های مشاهیر
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}