زیبا Biutiful
کارگردان : Alejandro González Iñárritu
بازیگران : Javier Bardem, Maricel Álvarez, Hanaa Bouchaib
خلاصه داستان:
فیلم داستان مردی به نام "آکسبال" است که در این دنیا زندگی می کند اما قادر است تا مرگ خود را ببیند.همین قابلیت باعث می شود تا هر حرکت او در زندگی تحت تاثیر قرار بگیرد...
منتقد: دانیال حسینی
ایناریتو اگرچه در اولین فیلمش بعد از جداییِ آریاگا (فیلمنامه نویس ثابت اش) دست به تجربهٔ یک روایت خطی زده و از بازیهای زمانی مختلفی که در سه فیلم قبل تجربه کرده بود فاصله گرفته است اما جهانی که در "ذیبا" خلق میکند تا حدی یادآور بخشهایی از فیلم اولش عشق سگیست. زندگی در محلات فقیر نشین، شخصیتهایی که به دلالی مشغولاند و نقصها و کمبودهای فراوانشان ویژگیهای مثبتشان را پنهان نگه داشته، دیوارهای چرک، خیابانهایی که انگار خیلی وقت است رنگ باران به خود ندیدهاند، تراکم بالای آدمها در اکثر قابها به خصوص قابهای داخلی که مدام فشار محدودهٔ تنگ خانه را بر زندگی گوشزد میکنند، آسمان همیشه ابری ای که بارانی ندارد و زندگی در سایه و تاریکی (بازهٔ یکی دو روزهٔ حضور کوبال، همسرش و بچهها کنار هم و آن صبحانهٔ خانوادگی تنها جایی است که نور خورشید بخشی از چهرهٔ شخصیتها را میپوشاند و دوربین کمی خودش را عقب میکشد تا فشار حاکم بر لحظه رو کاهش دهد) تنها بخشی از جزئیات بصری ای هستند که ایناریتو برای نمایش دقیق و هنرمندانهٔ فقر و تنگدستی پیرامون شخصیتهایش به کار گرفته است. این فضای غمناک بیرونی در هماهنگی با زندگی پر از بن بست و ناکامی شخصیتهاست که ارزش پیدا میکند در نتیجه نمیتوانیم فیلم را بدون این جزئیات و دقت بصری تصور کنیم. اولین دقایق اشنایی ما با کوبال شرح اولین حضور اوست در بیمارستان برای بیماری دردناکی که سراغش آمده. آخرین سکانس حضور کوبال در واقعیتِ فیلم هم زمانی هست که بیماری او را از پا در مس آورد اما در فاصلهٔ بین این دو سکانس، متوجه میشویم بیماری تنها یکی از موانع زندگی او ست و بر خلاف آثار معمول اینچنینی قرار نیست شاهد تلاش و مبارزهٔ امیدبخش یک انسان با بیماری باشیم. کوبال چنان در حفرههای زندگی گرفتار شده که به ندرت وقت فکر کردن به مرگ را دارد. و هر کدام از این حفرهها محل تلاقی سرنوشت او با شخصیتهای دیگری ست که برای زنده ماندن دست و پا میزنند و اتفاقاً گرفتار هیچ بیماری مرگباری هم نیستند، مانع اصلی برای اینها خود زندگی ست.
فیلم در یک سوم ابتدایی به شکل کاملاً متمرکز مسائل زندگی کوبال را برای مخاطب مطرح میکند، ارتباط او با مردگان، رابطهاش با بچهها، عصبی شدنهایی که کمبودهای انسانیاش را به نمایش میگذارند، محبتهای صادقانهاش که جایگاهش را به عنوان یک پدر دلسوز حفظ میکنند، رابطهٔ پر از کشمکش او با همسر سابقش، درگیریهای شغلیاش، همه و همه یکی پس از دیگری نمایش داده میشوند و همزمان با تکمیل ویژگیهای شخصیتی کوبال، موانع را تعریف میکنند تا در ادامه روایتشان ادامه پیدا کند. در بین این همه دغدغه که از روابط عاطفی تا نیازهای اولیه ای چون تأمین مالی را در بر میگیرند، نکته ای که فیلم را در جایگاه ممتازی قرار میدهد حضور کوبال به عنوان یک انسان با همهٔ تناقضهای رفتاری قابل درک است که بازی درخشان خاویر باردم در این مهم نقش غیر قابل انکاری را ایفا میکند. فاصلهٔ داد کشیدنهای او سر پسر کوچکش بخاطر کثیف کردن میز تا در آغوش گرفتنش، بیرون کردن همسرش از خانه تا دنبال کردنش در کوچه و دادن همهٔ پولهایش به او، عذابش پس از مرگ کارگران چینی تا سکوتش برای دریافت پول، مختصات انسانیت او را تعریف میکنند. این انسان خلق شده توسط ایناریتو میتواند ما را تکان دهد وقتی پس از درک این که تنها چند ماه زنده میماند، در سکوت به عکسهای گذشتهاش با خانواده خیره میشود و زمانی که ناامید از بهبود رفتار همسرش برای آخرین بار او را ترک میکند، قاب را کنار چمدان میگذارد، و زمانی که زن قاب را برمی دارد تنها به یک اعتراض ساده اکتفا میکند. این نشانههایی که اکثراً در حاشیه و به دور از تاکید فیلم رخ میدهند همهٔ اعتراض کوبال به این پایان غیر منصفانه است.
اوج اعترض او را زمانی میبینیم که تلاشش برای گرم کردن انبار و فراهم کردن شرایط خوابِ آسوده برای کارگرها، به نشت گاز و مرگ همه منجر میشود. مرگ آن مادر جوان چینی و کودک خردسالش در خواب، کوبال را در قبال مرگ خودش خاموش نگه میدارد، حداقل او فرصت این را داشت تا تضمین حداقلی ای برای یک سال آینده بچههایش فراهم کند. فرصت این را داشت تا چهرهٔ مومیایی شدهٔ پدرش را ببیند که انگار بعد از این همه سال نبش قبرش بهانه ای شده بود برای رساندن پول به دست کوبال تا کمی از گرفتاریهایش را حل کند. پدری که با همان خروج چند دقیقه ای از تابوت، جای خودش را در رویای پایانی کوبال باز کرد، رؤیایی که یکی از جملههای پسر کوچکش را در بر دارد و در جنگل برف گرفته ای میگذرد که قرار بود مقصد مسافرت آخر هفتهٔ او و خانواده باشد و نشد. به عنوان تصویر پایانی، تصویر نسبتاً کاملی ست. ذیبا نمایشگر یک تعامل غمانگیز بین شخصیتها و زندگی محدود و تلخشان است، در این تعامل که نیمهٔ مثبتش در پذیرش مرگ از طرف کوبال توضیح داده شد نیمهٔ تیره ای هم وجود دارد، اگر پاسخ زندگی به تلاشهای کوبال برای نگهداری از فرزندانش به صورت بیماری سرطان نمود پیدا میکند و خرید بخاری برای گرم کردن انبار به مرگ کارگران منجرمی شود، پاسخ کوبال به وقایعی همچون جا به جایی جنازهٔ پدرش برای دریافت پول و گزارش مرگ کارگرها هم چیزی جز سکوت نیست. گویی بر خلاف قصهٔ بارها تکرار شدهٔ انتقام زندگی از شخصیتها برای اعمالشان، این بار شخصیتها هستند که انتقام سرنوشت غیر منصفانهشان را از زندگی میگیرند. و چنین است که در جهان خلق شده توسط ایناریتو، واکنشهای پر نوسان کوبال بین وجدان و مصلحت، معلول آسیب پذیری او در زندگی میشوند و رنگ و بویی انسانی به خود میگیرند.
منبع: نقد فارسی
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}