کارگردان: Pawel Pawlikowski بازیگران: Ethan Hawke Kristin Scott Thomas Joanna Kulig Samir Guesmi «ایتان هاوک» از آن دسته از بازیگران جوان و خوش چهره یی بود که به سادگی می توانست در دهه 90 تبدیل به یک ابرستاره شود. او با همبازی شدن با «اوما تِرمن» و «جود لا» در فیلم «گاتاکا 1997» ثابت کرد که می تواند بازیگر فیلم های پرفروش و سینمای بدنه باشد. این روند ابرستاره شدن را طی می کرد که به ناگاه با بازی در فیلم هایی که از ساختار سینمای بدنه به دور بودند و به اصطلاح هنری محسوب می شدند، همچون «قبل از طلوع» و «قبل از غروب» به کلی تغییر رویه داد و حتی به سمت نویسندگی و کارگردانی و بازیگری تئاتر روی آورد. چراکه همیشه می خواست از هیاهوی هالیوود به دور باشد و آزاد و رها به کارهای صرفا هنری بپردازد و اکنون پیش از بازی در سومین قسمت از مجموعه های «قبل طلوع و غروب»، در فیلم هنری دیگری به نام «زنی در طبقه پنجم» بازی کرده که همچون دیگر آثار ایتان هاوک احتمالاپس از سال ها درک خواهد شد و مخاطبان خاص خود را خواهد یافت. فیلم «زنی در طبقه پنجم» اساسا فیلم غریب و سوررئالی است و ایتان هاوک سعی کرده با یک بازی کاملاناتورالیستی، افسردگی عمیق و درونی شخصیت تام را به تصویر بکشد. تا،م یک نویسنده امریکایی که تنها رمان چاپ شده اش «زندگی جنگلی» بوده، همسری فرانسوی داشته و به دلیل اختلالات روانی و افسردگی مفرطش، همسرش از او جدا شده و سرپرستی دختر شش ساله شان را بر عهده گرفته است. اساسا تنها دلیل ورود و حضور تام در خاک فرانسه دیدار با دخترش است که آن هم به سختی و تنها ظرف چند ثانیه مقدور می شود. اما در همان لحظات اندک هم تام با واقعیت تلخی مواجه می شود، اینکه همسرش به «کلویی» گفته پدرت در زندان است، در صورتی که تام در بیمارستان بستری بوده است... شباهت غریب پدر و دختر تنها از طریق نزدیک بینی شان برملامی شود ودر صحنه درخشان «معاوضه عینک هایشان» این شباهت به اوج خود می رسد. اینکه روح شان به هم متصل و از هم ناگسستنی است، همچنان که تام بارها و بارها می گوید: من و تو دنیا را عین هم می بینیم، با یک چشم... و اتفاقا همین نزدیک بینی تام، یکی از المان های افسردگی عمیق و درونی اوست. (که برای نگارنده یادآور بسیاری از صحنه های مشابه در فیلم «شب یلدا» ساخته کیومرث پوراحمد است) همدردی و همذات پنداری که کارگردان سعی در به وجودآوردن آن داشته ستودنی است، از همان لحظات اول با تام احساس همدردی می کنید و موسیقی آرام و نوازشگری که در طول فیلم با تصویرهایی از جنگل همراه و همگام می شوند، مخاطب را به دنیای وهم و خیال فرا می خوانند. انگار که می گویند این غمزدگی و افسردگی، درد مشترک همه ما است، بیا تا لحظه یی هم که شده در اوهام مان غرق شویم و دل به واقعیت تلخ جهان نبندیم... جالب اینکه کارگردان اصرار عجیبی بر این جهانشمول بودن غم و افسردگی درونی آدم ها داشته، چنان که تام به زبان انگلیسی با دخترش صحبت می کند اما دخترش به زبان فرانسه پاسخ می دهد. و سرانجام تام که تمام اسباب و اثاثیه و پول هایش را ربوده اند، در مسافرخانه یی سکنی می گزیند که صاحبش یک عرب است و همسرش هم یک لهستانی مهاجر. و سرانجام تام با مگریت آشنا می شود که دورگه رومانیایی و فرانسوی است و در مدرسه شبانه روزی انگلیسی ها درس خوانده و مترجم و منبع الهامات همسر مجارستانی نویسنده اش بوده است. گویی که همه جهان و همه ملل و زبان و اندیشه ها با آن موسیقی عربی که در مسافرخانه پخش می شود، همه و همه در نقطه یی گرد هم می آیند تا درد مشترک خود را فریاد کنند. درست در لحظه یی که تام می خواهد به ملاقات مارگاریت برود، همسر صاحب مسافرخانه می گوید که تام را به خواب دیده که به جای نویسنده، نقاش بوده است و در میان جنگلی که خود به تصویر کشیده، در حال محو شدن بوده است. تام از مگریت می خواهد تا از شوهر از دست رفته اش سخن بگوید، مگریت مدام طفره می رود و می گوید مرده ها را به خاک بسپار اما تام توان به خاک سپردن گذشته را ندارد، مدام گذشته را نقش قبر می کند و مخفیانه به دیدار دخترش می رود. تام به عشق آینده و در آغوش کشیدن دخترش است که نفس می کشد. اما مگریت می گوید که غمناک ترین واقیعت زندگی تام است و می تواند از او یک نویسنده موفق بسازد و منبع و منشا الهاماتش باشد، اگر گذشته و خانواده و دخترش را رها کند و به او بپیوندد... مگریت صدای خشم درونی و شیطان فروخفته تام است که تقابل میان «مسوولیت خانوادگی و پدر بودن» و «خلاقیت و موقعیت شغلی و هنری» را در ذهن تام به چالش می کشد. اما درست آن هنگام که تام برای فرار از وسوسه های این شیطان درونی به همسر لهستانی صاحب مسافرخانه پناه می برد، صحنه یی از جنگل را می بینیم که درختی میان دو ریل قطار بلاتکلیف مانده است. و درست از لحظه وصال تام و دختر لهستانی است که اتفاقات بد و درگیری با پلیس و اتهام به قتل، به صورت تسلسلی برای تام به وقوع می پیوندند. انگار دخترک لهستانی که مظهر عشق ناب و جهان واقعی است، چیزی جز رنج و بدبختی برای آدمی به ارمغان نمی آورد. و به ناگاه تام متوجه می شود که مگریت 20 سال پیش مرده است! درست در این لحظه است که تام شوکه شده و متوجه مشکلات عمیق روانی خود می شود و ایتان هاوک این شک و تردید میان قبول فانتزی های ذهنی و درک واقعیت حقیقی را به زیبایی هرچه تمام تر با بازی های ظریف و زیر پوستی اش به تصویر می کشد. این اینسرت های مداوم روی حشرات گوناگونی که بر بستر درختان رخنه کرده اند، نشانی است بر دگردیسی تدریجی شخصیتی و روانی تام و شاهدی است بر روایت های ذهن اسکیزوفرنیک او. و تصویر جغدی که تام در درددل های نامه وارش به دخترش به تصویر می کشد، نهایتا واقعه یی شوم را برایش به ارمغان می آورد و «کلویی» ناپدید می شود و پلیس تنها تام را مقصر این واقعه می داند. تام به سراغ زنی در طبقه پنجم می رود، گویی تنها می تواند دخترش را از رویا و خیال و سرگشتگی های پریشان گونه روزگار پس بگیرد و به واقعیت و دنیای حقیقی بازگرداند. و اینجاست که این شیطان درونی، مگریت، با او معامله یی می کند که در ازای باز پس دادن دخترش، تام همیشه با او بماند، چراکه مگریت همواره به دنبال همدرد و زخم خورده یی همانند خود بوده که رنج از دست دادن معشوق و کودک فناشده را کشیده باشد و این است تنها وجه تشابه تام و مگریت. پس از پیدا شدن «کلویی»، تام تمام دل نوشته هایش را به همراه تصویر جغد شوم دور می اندازد و تنها در یک جمله به دخترش می نویسد: «دوستت دارم، تا ابد... پدرت...» و سرانجام تام به طبقه پنجم بازمی گردد و درهای زندگی در خیال و وهم و ابهام به رویش گشوده می شوند و به آرزوی حقیقی و درونی مخاطب که فرار از واقعیت تلخ و پرمسوولیت زندگی روزمره است، جامه عمل می پوشاند. منبع: آوینی فیلم