پاسخهای تأملبرانگیز به پویش «#فرزندت_کجاست؟!»
فرزند من اول جنگ قطع نخاع شد. ۱۷ سال پرستار او بودم و ۲۰سال است که در آسایشگاه ثارالله تهران به سر میبرد. اوایل من به او سر میزدم ولی الان او هفتهای یک بار بهمن سر میزند.
_فرزند من بیکار است، نصف حقوق مرا خرج میکند، خرج نامههای بیجواب برای وزیر و وکیل.
_فرزندان من بیش از ۳۲ سال است که در کنار هم در بهشت زهرا خوابیدهاند.
_کسی از فرزند من خبر ندارد، او با دوستانش به جبهه رفته بود ولی کسی از آنها به شهر برنگشت.
_فرزند من اول جنگ قطع نخاع شد. ۱۷ سال پرستار او بودم و ۲۰سال است که در آسایشگاه ثارالله تهران به سر میبرد. اوایل من به او سر میزدم ولی الان او هفتهای یک بار بهمن سر میزند.
_فرزند من در بیمارستان روانپزشکی بستری است. او در بمباران پادگان ابوذر مجروح شد.
_به نظرم فرزند من اسیر است. حدود ۳۳سال پیش همسایهها در تلویزیون عراق او را دیده بودند.
_فرزند من ورشکسته است. کاندیدای مجلس شده بود. منزلش را فروخت، خرج کاغذ کرد و بر دیوار شهر زد.
میخواست نمایندهٔ شهر بشود، ولی رقیبش آدم خیلی پولداری بود!
_من فرزندی ندارم. یک پسر داشتم که وقتی به جبهه میرفت، آب پاکی روی دست من ریخت، به من دروغ گفت... گفت:«تا جنگ تمام نشود، برنمیگردم» جنگ تمام شد ولی برنگشت!
_فرزند من مفقودالاثر است. شاعری برایش شعر گفته؛ چیزی از او بجای نمانده، جز «راهِ ناتمام»
_فرزند من در حلبچه شیمیایی شد، گوشۀ خانه افتاده و روزی ده بار شهید میشود.
_فرزند آخرم، بیهمتاست؛ گفت میروم با برادرانم برمیگردم. برادرانش هنوز از جبهه برنگشتهاند و او هم!
_فرزند من استاد دانشگاه است. فلسفه و کلام اسلامی درس میدهد و دارد خود را برای کاندیداتوری مجلس آینده آماده میکند. از عدم احراز صلاحیتش در دورههای قبل ناامید نشده ولی اخیراً ویلچرش را برقی کرده. چشم من که به تأییدش آب نمیخورد.
_من فرزندی ندارم، فرزندان من در مرصاد همدیگر را کشتند.
_فرزند من، روزها یا کتاب میخواند و یا در خواب ناز است. او همراه نوهام شبها تا طلوع آفتاب، در «بازیافت» کار میکند.
_پسرم روزنامهنگار بود. در روزنامه نوشت؛ «با دستمال کثیف، شیشه پاک نمیشود!» الان کتاب مینویسد ولی پول چاپ ندارد؛ کاغذ گران شده.
_فرزند من مدافع حرم است. از ۱۴ سالگی مدافع حریم وطن بود و الان مدافع حرم بیبی زینب و شاید فردا مدافع حرم پیامبر در مدینه. او دیوانۀ اهل بیت است و یقین دارم مثل بابا و برادرانش میشود؛ شهیدبی سر.
_فرزند من سالیان سال است که در زندان به سر میبرد. او ضامن بانکی دوستش شد. دوست او با پدرش به کانادا رفتهاند.
_فرزند من همچنان «واکسی» است، او قبل از جنگ کفاش بود و زمان جنگ در ایستگاه صلواتی، کفش رزمنده ها را واکس میزد.
_فرزند من گم شده. در شلمچه انگار...
_فرزند من نویسنده بود، چند کتاب برای جنگ نوشت و دق کرد و مُرد!
اخبار مرتبط
تازه های اخبار
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}