چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد/ چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد...

تمام ماجرا همین است؛ پرواز. کتاب تاریخ را که ورق بزنی، پر است از داستان انسان‌های راه‌گم‌کرده اما فرصت‌شناس و خوش‌عاقبتی که در آستانه سقوط، قدر اندک مجالی که برایشان فراهم شد را دانستند، خود را از گذشته‌ای تاریک رها کردند و با یک پرش بلند، به قله نور رسیدند؛ طوری که همه را انگشت‌به‌دهان گذاشتند. در نیم قرن اخیر تاریخ ایران هم سکوهای رفیع برای پرواز دل‌های خسته از زنگارها کم نبوده؛ پیروزی انقلاب اسلامی، دفاع مقدس و دفاع از حرم، همان بزنگاه‌های سرنوشت‌سازی بودند که درِ قفس را به روی بسیاری از مرغان خسته به آخر خط رسیده باز کردند. و چه داستان‌های شورانگیز و حماسه‌های کم‌نظیری که در این از فرش به عرش رسیدنِ حُرهای زمانه ما خلق نشد. اما انگار دلشان پرمی‌کشید برای گمنامی که قصه پرفرازونشیب تحولشان در گذر زمانه، مخفی و مهجور ماند و کمتر کسی نامی از آن‌ها شنید. با ما در مرور داستان تحول تعدادی از این مرغان ازقفس‌پریده همراه شوید.
 
شهید «مهیار مهرام»
تولد:1335 / شهادت:23/8/1362/ محل شهادت: مریوان


از یوسف‌آباد تا دانشگاه برایتون انگلیس

«از همان دوره دبیرستان، «مهیار» با همه ما فرق داشت؛ هم در زمینه درسی باهوش‌تر و موفق‌تر بود و هم شرایط خانوادگی متفاوتی داشت. آن‌ها حسابی اهل مُد روز و... بودند و میانه‌ای هم با مسائل دینی و اعتقادی نداشتند. اینطور بود که راهمان خیلی زود از هم سوا شد. سال 1352 که دیپلم گرفتیم، مهیار به انگلیس رفت و در رشته هوافضا در دانشگاه برایتون مشغول تحصیل شد. از او بی‌خبر بودیم تا اینکه در سال 1354 روزنامه‌ها نوشتند: یک دانشجوی ایرانی به نام مهرام در انگلیس به خاطر مصرف زیاد مواد مخدر به حالت کما رفت! اما مهیار نجات پیدا کرد و دو سال بعد همراه همسر انگلیسی‌اش به ایران آمد.»
«امیر»، دوست هم‌کلاسی مهیار مهرام با اشاره به دستگیر و زندانی شدن او به جرم اعتیاد در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی، ادامه می‌دهد: «آزادی مهیار مصادف شد با آغاز جنگ. من در واحد مهندسی سپاه در مریوان مشغول فعالیت بودم و ازآنجاکه مهیار موضع‌گیری‌های سیاسی ضد نظام داشت و حتی از منافقین حمایت می‌کرد، ارتباطمان کمرنگ شده‌بود. با این حال، وقتی به مرخصی آمدم، به دیدنش رفتم. شرایط بدی داشت؛ همسرش از ایران رفته‌بود و خودش هم با اینکه با مدرک مهندسی هوافضا، قصد استخدام در یگان بالگرد صداوسیما را داشت، به دلیل اعتیاد، داشت این فرصت را از دست می‌داد. پدرش با من صحبت کرد و خواست کاری برای دوستم انجام دهم.»

 

سنگربه‌سنگر برای ترک اعتیاد!

«نمی‌دانم چه شد که به مهیار گفتم: من می‌خوام برم جبهه، میای با هم بریم؟ او هم که در حال خودش نبود، گفت: باشه. در روز حرکت، پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت: این شیره سوخته تریاک است. هر روز سه بار به او بده تا ترک کند! و بعد با ناامیدی ادامه داد: البته این دفعه چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد! وقتی تعدادی قرص هم برای شرایط بحرانی کف دستم گذاشت، فهمیدم خودم را در چه مخمصه‌ای انداخته‌ام. در مسیر، به مهیار گفتم: آنجا که رسیدیم، الکی هم که شده، باید کنار من بایستی و خم و راست شوی و مثلاً نماز بخوانی وگرنه نمی‌توانی در منطقه بمانی.

تا یک هفته، از این مقر به آن مقر می‌رفتیم تا موضوع اعتیادش لو نرود. حالش که بهتر شد، او را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم. زمستان سال 1360 بود و چند متر برف روی کوه‌ها نشسته‌بود. با این حال، مهیار در آن مقر کوهستانی ماند و در کنار چند بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد. هوش و استعداد مهیار اینجا هم به کارش آمد و توانست در کار با بی‌سیم به‌سرعت پیشرفت کند. مدتی بعد که به سراغش رفتم، حسابی با بسیجی‌ها جور و شبیه آن‌ها شده‌بود. به نماز خواندنش که نگاه می‌کردم، باورم نمی‌شد؛ انگار یک عمر نمازخوان بوده! یک ماه که گذشت و از پاک‌شدن مهیار مطمئن شدم، همراه او راهی تهران شدیم.»


ضد انقلاب، حکم رستگاری‌اش را امضا کرد!

«در مسیر گفتم: اینجا دیگر کاری نداری. می‌توانی بروی سراغ استخدام. اما فردای روزی که به تهران رسیدیم، مهیار تماس گرفت و گفت: اگه تو نمی‌ری منطقه، من فردا برمی‌گردم. و با عصبانیت ادامه داد: این خواهران من هیچی نمی‌فهمند. یک عده جوان دارند آنجا جان می‌دهند و نان خشک می‌خورند تا امثال این‌ها در آرامش باشند، اما این‌ها نمی‌فهمند.

فردا با مهیار برگشتیم منطقه. او دو سال در کردستان ماند و مسئول مخابرات سپاه سروآباد، از شهرهای کردستان شد. مهیار دیگر اهل جبهه شده‌بود. نماز اول وقتش ترک نمی‌شد. حالا او بود که به من تذکر می‌داد. وقتی به دیدنش می‌رفتم، می‌دیدم که برای نماز شب بلند می‌شد و حال‌وهوای عجیبی داشت.


گذشت تا پاییز سال 1362، کمی قبل از عملیات والفجر 4، خبر دادند مهیار شهید شده. شوکه شده‌بودم. رفتم ستاد شهدای سنندج و گفتم: شهیدی به نام مهیار مهرام دارید؟ گفتند: نه. خوشحال می‌خواستم برگردم که گفتند: اما چند تا شهید گمنام داریم که قرار است منتقل شوند تهران. رفتم بالای سرشان؛ هفت شهید بودند که تمام بدنشان توسط عناصر ضد انقلاب گلوله‌باران شده و با ماشین از روی سرشان عبور کرده‌بودند! مهیار را فقط از روی گردنبند نقره‌ای که از دوران انگلیس در گردنش بود، شناختم.

وقتی خانواده مهیار حاضر به تشییعش نشدند، پیکر او غریبانه در قطعه 28 بهشت زهرا (س) دفن شد. بعد از اینکه مراسم ختمش هم با حضور فقط سیزده نفر، در اوج غربت برگزار شد، برای مراسم چهلمش سراغ بچه‌های لشکر رفتم و داستان این رزمنده خاص را برایشان تعریف کردم. اینطور بود که بسیجی‌های لشکر در خیابان یوسف‌آباد دسته عزاداری راه انداختند و مهیار را از غربت درآوردند.

*****
 
شهید «علی‌اکبر شاه کمالی»
شهادت:1364/ محل شهادت: فاو- عملیات والفجر 8

پسر جیران خانم مطرب شد، مادرش خانه‌خراب

داستان زندگی‌اش از آن قصه‌های کم‌نظیر و حسرت‌برانگیز است؛ مصداق واقعی از فرش به عرش رسیدن. 34 سال از رفتنش می‌گذرد اما هنوز آنقدر گمنام است که کمتر کسی از راز بزرگ زندگی‌اش باخبر است. هرچه جست‌وجو می‌کنی، کمتر از او نکته‌ای و عکسی و نقلی پیدا می‌کنی. خوب که نگاه کنی، میل خود و خانواده‌اش هم بر حفظ این گمنامی است. علی‌اکبر، فرزند بانویی معتقد و اهل مجالس روضه بود. بانوی مومنه‌ای که در دوران کشف حجاب، خود را در خانه حبس کرد مبادا آژان‌های ازخدابی‌خبر چادر از سرش بکشند. علی‌اکبر اما در وادی دیگری سیر می‌کرد. برادرش، علی‌اصغر، می‌گوید: «علی‌اکبر از بچگی عاشق ضرب‌زدن بود. کافی بود یک قابلمه دستش بدهی تا همه دورهمی‌های فامیل را با ضرب‌زدن و خواندنش گرم کند.

اما ماجرا به همین‌جا ختم نشد. گذشت تا اینکه علی‌اکبر جوان کاملی شد. مدتی بود رفتارهایش تغییر کرده‌بود؛ شب‌ها دیر می‌آمد و صبح‌ها که همه سر کار بودند، در خانه می‌خوابید. مادرم که به او شک کرده‌بود، پاپیچش شد. علی‌اکبر گفت: خب، شب‌ها می‌روم سر کار. اما هرچه مادرم اصرار کرد، نگفت چه کاری. یعنی جرات نداشت بگوید مطرب وخواننده کاباره شده است! مادرم، جیران خانم، وقتی فهمید، دنیا روی سرش خراب شد. شب و روزش شده‌بود گریه و زاری. شب‌هایی که اکبر، مست به خانه برمی‌گشت، تا صبح خواب به چشم مادرم نمی‌آمد. گریه‌های مادر اما بالاخره اثر کرد و ورق زندگی اکبر برگشت.»


ادب علی‌اکبر و نَفَس گرم شیخ کافی

حاج «عباس نجمی»، مؤذن قدیمی و سپیدموی محله ولی‌آباد شهر ری، تنها کسی است که از راز تحول مطرب جوان داستان ما باخبر است. او دفتر خاطراتش را ورق می‌زند و به حدود 50 سال قبل که می‌رسد، می‌گوید: «بچه‌محل بودیم. مدتی بود فهمیده بودم علی‌اکبر، خواننده کاباره شده. دلم می‌خواست فرصتی پیش بیاید تا با او حرف بزنم و شب شهادت حضرت زهرا (س) خدا فرصتش را فراهم کرد. آماده رفتن به مجلس مرحوم کافی بودم که اکبر را در کوچه دیدم. آن موقع، مشتی‌ها ولوتی‌ها در شب‌های شهادت ائمه (ع) به کاباره نمی‌رفتند. اکبر هم ادب کرده و آن شب کارش را تعطیل کرده‌بود. دلم را به دریا زدم و گفتم: اکبرجان همراه من بیا و امشب را طور دیگری بگذران. قول می‌دهم ضرر نمی‌کنی. کار خدا بود که قبول کرد. در مسیر، مدام در دلم دعا می‌کردم امشب دل اکبر بلرزد. وقتی مجلس شروع و چراغ‌ها خاموش شد، همه حواسم به علی‌اکبر بود. کمی که گذشت و صدای دلنشین مرحوم کافی دل‌ها را آماده کرد، دیدم شانه‌های اکبر از شدت گریه می‌لرزد. آن شب گریه‌های علی‌اکبر تمامی نداشت و حتی در طول مسیر تا رسیدن به شهرری گریه می‌کرد. آن گریه‌ها نشان می‌داد سیم دوست من حسابی وصل شده است.»


وقتی خواننده کاباره، مداح می‌شود

«صبح زود، با سر و صدای عجیبی از خواب پریدم. خودم را به حیاط رساندم. انبوهی از لباس‌های زرق‌وبرق‌دار و آلت‌های موسیقی وسط حیاط ریخته‌شده‌بود و اکبر کبریت‌به‌دست کنارش ایستاده‌بود. به مادرم می‌گفت: «دعاهایت مستجاب شد. من توبه کردم و دیگر حاضر نیستم پایم را در کاباره بگذارم.» علی‌اکبر آن لباس‌ها و وسایل را آتش زد و مادرم تا می‌توانست قربان صدقه‌اش رفت و دعایش کرد.»

آقا علی‌اصغر مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «تفاوت این اکبر با اکبر چند سال قبل، از زمین تا آسمان بود. باورمان نمی‌شد؛ به مادرم گفته‌بود دلش می‌خواهد مداح اهل بیت (ع) شود و بالاخره هم این توفیق نصیبش شد. نمی‌دانید چطور مداحی می‌کرد... سوز صدایش هر مستمعی را به گریه می‌انداخت. خیلی طول نکشید که اکبر در مجالس اهل بیت (ع)، ارج و قرب پیدا کرد. دیگر یک محله ولی آباد بود و یک علی‌اکبر شاه کمالی با آن مجالس پرشور مرثیه‌سرایی‌اش برای اهل بیت (ع). با همین وجهه و جایگاه، در مبارزات انقلاب هم پابه‌پای اهالی محله، به‌ویژه جوان‌ترها ضد رژیم فعالیت می‌کرد.»
 


تو شروع کن، پایان قشنگش با ما

نمی‌شود میان‌دار مجالس اهل بیت (ع) باشی و صدای هل من ناصر حسین (ع) را نشنوی. دل علی‌اکبر قصه ما هم همین‌طور برای جبهه‌ها بی‌قرار شد. کوله‌بار شعر و سوزهایش را جمع کرد و به دل مناطق جنگی زد. مداحی‌هایش برای رزمندگان حسابی تماشایی بود؛ خاصه در شب‌های عملیات.

حاج عباس نجمی می‌گوید: «علی‌اکبر مدت زیادی در جبهه بود. گذشت تا شب عملیات والفجر 8 رسید. روضه‌خوانی علی‌اکبر برای حضرت عباس در جمع رزمنده‌ها، شنیدنی بود. شب عملیات والفجر 8 برای رزمنده‌ها روضه خواند و حال‌وهوایشان را کربلایی کرد. اما انگار بیشتر از هرکسی، روح خودش تا کربلا پرواز کرده‌بود که فردا، خبر شهادتش دهان‌به‌دهان در کل منطقه پخش شد. سرنوشت علی‌اکبر شاه کمالی، مصداق کامل عاقبت‌بخیری بود.»

*****
شهید «یدالله ندرلو»
تولد:1335/ شهادت:1362/ محل شهادت: جزیره مجنون-عملیات خیبر


آقای «می‌زنم، می‌کشم»!

لقب عجیبی داشت؛ «می‌زنم، می‌کشم». همین عنوان هم باعث شده‌بود خیلی‌ها از او بترسند. یدالله از همان نوجوانی جذب مشی و مرام لات‌های زنجان شد و هر کاری می‌کرد تا قدرت خود را به همه نشان دهد؛ حتی با دعوا و بزن‌بزن. زندانی شدن به خاطر این دعواها هم باعث نشد رویه‌اش را عوض کند.»

«مسعود بابازاده» که تحقیقات مفصلی درباره زندگی شهید یدالله ندرلو انجام داده، ادامه می‌دهد: «آقا یدالله اما چیزی در وجودش داشت که عاقبت نجاتش داد؛ ذات او با لوطی‌گری و مردانگی عجین بود. گرچه اهل دعوا بود اما همه قبول داشتند که لوطی، بامرام و ناموس‌پرست است. به کوچک‌تر از خودش زور نمی‌گفت و اغلب در دفاع از مظلوم با دیگران درگیر می‌شد و پای زندان رفتنش هم می‌ایستاد. در ایام مبارزات انقلاب هم وقتی گاردی‌ها به دختران دانش‌آموز در منطقه امیرکبیر زنجان حمله کردند، نتوانست آرام بنشیند و برای دفاع از ناموس مردم با آن‌ها درگیر شد.»


زندان داریم تا زندان

در مقطعی، وسوسه‌گران زیر پای یدالله نشستند و پای دود و دم را هم به زندگی‌اش باز کردند. اینطور بود که بعد از پیروزی انقلاب، او علاوه‌بر حبس‌هایی که به‌خاطر دعوا داشت، با این جرم هم زندانی شد. اما این حبس با حبس‌های قبل، حسابی توفیر داشت. سال‌های 61 و 62 در زندان، آقا یدالله آدم دیگری شد. نشست و برخاست با بسیجیانی که در زندان خدمت می‌کردند و آشنایی با شخصیت امام خمینی (ره)، همان اکسیری بود که مس وجود ناآرام او را به طلای رضایت و آرامش تبدیل کرد. حال و هوای رزمندگانی که از جبهه برمی‌گشتند، دل او را هم هوایی کرده‌بود. اینطور بود که در زندان در دلش قولی به امام (ره) داد و همان قول‌وقرار، زمینه‌ساز تحولش شد.

 پیام امام درباره حضور در جبهه‌ها را که شنید، دیگر غیرتش به جوش آمد و تصمیمش را گرفت. قاضی شرع زنجان هم که از مدت‌ها قبل تغییرات رفتاری آقا یدالله را زیرنظر داشت، با آزادی پیش از موعد، او را به خواسته‌اش نزدیک‌تر کرد. القصه، آقا یدالله از زندان مستقیماً به جبهه رفت و یک‌بار دیگر خانواده و اطرافیانش را غافلگیر کرد. در مقابل سئوال‌های آن‌ها هم فقط یک جواب داشت: با خدای خودم و با امام قول و قراری گذاشته‌ام و باید بروم.
 


مُهر تأیید شهید زین‌الدین بر خودی شدن آقا یدالله

آن‌هایی که از قبل یدالله را می‌شناختند، باورشان نمی‌شد کسی که در جبهه می‌بینند، خود او باشد؛ مردی که هر لحظه آماده دعوا بود و هیچ‌کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت، متواضع و افتاده شده‌بود و حتی در عذرخواهی از رزمندگان کم‌سن‌وسال هم پیشدستی می‌کرد، عبادت‌های خاص داشت و حتی سیگارش را هم ترک کرده‌بود. تحول آقا یدالله آنقدر چشمگیر بود که شهید مهدی زین‌الدین، فرمانده لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع)، او را به عنوان الگو در صبحگاه به همه معرفی کرد.

«مجید تقی‌لو»، فرمانده گردان، نقل‌ها دارد از شجاعت رزمنده خاصش: «آقا یدالله آنقدر قوی و پرزور بود که در عملیات خیبر دو گونی آرپی‌جی با خودش حمل می‌کرد. با اینکه به‌خاطر هیکل درشتش، به‌سختی در کانال جامی‌گرفت و به‌کندی حرکت می‌کرد، اما پاپس نمی‌کشید. آنقدر پی‌درپی تانک‌های دشمن را با گلوله‌های آرپی‌جی هدف گرفته‌بود که آرپیجی در دستش مثل کوره آتش شده‌بود اما همچنان به رزمندگان نوجوان و جوان روحیه می‌داد.»

عاقبت در همان کانال  وقتی داشت موقع نوشیدن آب به سالار شهیدان (ع) و سقای تشنه‌لبش سلام می‌داد، یک خمپاره 60 ناخوانده آمد و او را به آرزویش رساند.

*****
شهید «سید علی حسینی»
تولد:1342/ شهادت:1365/ محل شهادت: مهران-عملیات کربلای یک


سید علی، قربانی یارگیری منافقان در مدرسه

«سازمان مجاهدین خلق خوب فهمیده‌بود کجا سرمایه‌گذاری کند. دبیرستان ما، محل تحصیل نخبه‌های شاهرود بود و سازمان با تبلیغاتش و با سوءاستفاده از روحیه انقلابی بچه‌ها سعی می‌کرد آن‌ها را جذب کند. سید علی هم همین‌طور در سال سوم دبیرستان به این گروهک ملحق شد و هر روز در طرفداری از سازمان بیشتر پیش رفت. اوج ماجرا در انتخابات ریاست جمهوری سال 59 بود که آنقدر در طرفداری از بنی‌صدر و فعالیت علیه حزب جمهوری اسلامی و حتی امام خمینی (ره)! افراط کرد که طاقت خانواده‌اش طاق شد و از خانه بیرونش کردند. اما سید علی آنقدر به سازمان تعصب داشت که حاضر شد قید خانواده‌اش را بزند.

مغزش چنان گرفتار عقاید سازمانی شده‌بود که حتی در میانه بحث‌های ایدئولوژیک، کارش به درگیری‌های فیزیکی هم می‌کشید. سید علی کم‌کم در سازمان پیشرفت کرد و مسئول مالی سازمان در گرگان و شاهرود شد. اما درست یک هفته قبل از خروج نظامی منافقان علیه نظام، در گرگان دستگیر شد. از من بپرسید، می‌گویم نان حلال پدرش، سیدعلی را از سقوط نجات داد.»


من، طرفدار گروهک کودک‌کش نیستم

«محمدتقی نادری» خواهرزاده و همرزم شهید سید علی حسینی از مقطع دوم زندگی او اینطور می‌گوید: «اتفاقات سال 60 و ترورهای کور گروهک منافقین، انگار سید علی را از خواب بیدار کرد. وقتی دید ایدئولوژی‌اش دارد آدم‌های بی‌گناه – حتی شیرخوار و بچه‌مدرسه‌ای - را در بمب‌گذاری‌ها می‌کشد، یخ تعصبش آب شد و مجاب شد با منطقش به این اتفاقات نگاه کند. مطالعه کتاب‌های شهید بهشتی و شهید مطهری در زندان هم باعث شد کم‌کم از مرام و ایدئولوژی التقاطی گروهک منافقین دست بردارد.

بعد از اینکه ماهیت منافقان برای سید علی روشن شد، برای جبران گذشته‌اش از هیچ کاری فروگذار نکرد؛ میان خودش و خدا را با استغفار و اشک‌های شبانه اصلاح کرد و برای جدایی از گروهک منافقان هم تردید نکرد. برخلاف خیلی‌ها، آنقدر جرات داشت که در زندان و وسط جمع، از هم‌قطارهایش اعلام برائت و اعتراف کرد تا به حال در گمراهی بوده. علاوه‌براین، سید علی شروع به تدریس توابین و مباحثه با آن‌ها کرد تا در مسیر جدید مصمم‌تر شوند.»

 


فقط شهادت، سابقه‌اش را پیش مردم پاک کرد

«توبه باعث شد حکم اعدامش به حبس ابد تقلیل پیدا کند. چهار سال بعد هم در سال 63 با اثبات صلاحیتش، با حکم هیأت عفو حضرت امام (ره) از زندان آزاد شد. اما حتی این عفو هم نتوانست سابقه سید علی را در اذهان اهالی شهر پاک کند و خیلی‌ها او را تحویل نمی‌گرفتند. واکنش سید در مقابل همه این بی‌محلی‌ها و توهین‌ها، فقط سکوت بود. او دیگر آدم قبل نبود؛ نماز شبش ترک نمی‌شد، پدرش را راضی کرده‌بود و در خدمت او بود و بیش‌تر وقتش را به مطالعه و عبادت می‌گذراند.

مدتی بعد، شهادت برادرانش «سید حسین» و «سید رضا» آن‌هم به فاصله دو روز، آرام و قرار را از سید علی گرفت و او هم راهی جبهه شد. در نوبت دوم اعزام، من هم همراهش به جزیره مجنون رفتم. سید همیشه جلوی در چادر می‌خوابید. بچه‌ها که می‌خوابیدند، می‌رفت در قبری که برای خودش کنده‌بود، تا سحر استغاثه می‌کرد. یک روز بیدار شدیم و دیدیم پوتین‌هایمان واکس خورده. همه می‌دانستند کار سید است.

در پاتک مهران، در حالی‌که زخمی شده‌بودم، یک لحظه سید علی را دیدم که آرپی‌جی به‌دست از کانال بالا آمد. شنیدم که سید برای خاموش کردن چهارلول ضدهوایی که عراق روی کانال تنظیم کرده و با شلیک‌های بی‌وقفه‌اش مانع حرکت ما شده‌بود، به خط دشمن زده‌بود. او بعد از اینکه سنگر ضدهوایی را منفجر کرد، در همان جا به شهادت رسید. چند هفته بعد که مهران را پس گرفتیم، پیکرش را آوردند. پدربزرگم، حاج سید عباس که یک روز سید علی را از خانه بیرون کرده‌بود، با پای برهنه برای تشییع پیکرش آمد و مدام زیر لب می‌گفت: «علی جان! خوش‌آمدی بابا.»

مهر سال 65 عکسش را در میان نفرات برتر کنکور در روزنامه چاپ کردند. سید علی بعد از آزادی از زندان ادامه تحصیل داده و دیپلمش را گرفته‌بود، اما هیچ‌کس نمی‌دانست در کنکور شرکت کرده است.

*****
شهید «سید حمید میرافضلی»
تولد:1335/ شهادت:1362/ محل شهادت: جزیره مجنون-عملیات خیبر


برای همه قلدر بود جز بی‌بی

نه‌فقط خانواده که همسایه‌ها هم از دستش عاصی شده‌بودند. آنقدر کله‌اش باد داشت که حتی لات‌هـای محله هم از او حساب می‌بردنـد. سید حمید شده‌بود بزن‌بهادر محله قطب‌آباد رفسنجان. پدر و مادرش که هر دو از سادات خوشنام بودند، حیران مانده‌بودند که این پسر، به چه کسی برده‌است. ته‌تغاری خانه از کودکی، نساز و ناآرام بود و گوشش بدهکار حرف و نصیحت کسی نبود.

بزرگ‌تر که شد، هیچ‌کس از دست قلدری‌هایش در آسایش نبود. دلش می‌خواست همه از او حساب ببرند. فکر می‌کرد اگر برق چاقویش را ببینند، به او احترام می‌گذارند. کافی بود از کسی خوشش نیاید، هرطور می‌توانست زهرش را به او می‌ریخت. از مدرسه هم فراری بود و کار را به جایی رساند که بی‌بی، مادرش، از خانه بیرونش کرد. حمید زورش به همه می‌رسید جز بی‌بی. می‌ترسید عاقش کند. به بی‌بی قول داد درس بخواند و تا آنجا به قولش عمل کرد که فوق دیپلم مکانیک گرفت. اما از سرکشی و ناآرامی‌اش چیزی کم نشد.


داغ برادر، غم ناموس و دیگر هیچ

در روزهایی که مبارزات انقلاب به اوج رسیده‌بود، اتفاقی تکان‌دهنده، زندگی سید حمید را زیر و رو کرد. پیکر غرق‌درخون برادرش، سید محمدرضا، را که در حیاط خانه دید، تا مرز جنون رفت. فقط حرف بی‌بی کمی آرامش کرد: «برادرت کشته نشده، شهید شده. شما که عزیزتر از اولاد امام حسین (ع) نیستید. همه شما باید شهید شوید تا اسلام زنده بماند.»

جنگ که شروع شد و جوانان و نوجوانان محله، یکی‌یکی راهی جبهه شدند، غمی به غم‌های سید حمید اضافه شد. حالا آقای بزن‌بهادر که ادعای شجاعتش می‌شد، در مقابل همان‌هایی که جرات نزدیک شدن به او را نداشتند، احساس ضعف و کوچکی می‌کرد. دلش می‌خواست او هم راهی شود اما می‌ترسید با آن سابقه تلخ، دست رد به سینه‌اش بزنند.

اثر دعای بی‌بی بود یا پشیمانی درونی، خدا راه را برایش باز کرد. یک روز یکی ازکامیون‌دارهای شهر که می‌خواست کمک‌های مردمی را به جبهه ببرد، وقتی سید حمید را دید، با کنایه و خنده گفت: پسر! تو بالاخره نمی‌خوای آدم بشی؟ سید به‌جای پرخاش، گفت: چه جوری؟ راننده گفت: بیا با من بریم منطقه. سید حمید هم پیشنهادش را روی هوا زد و راهی جنوب شد.

اولین‌بار که به مرخصی آمد، رفت سر پاتوق همیشگی‌اش با رفقا. بچه‌ها پرسیدند: جبهه چه جور جاییه؟ به‌جای اینکه جواب این سئوال را بدهد، گفت: در مسیر جنوب، یک زن جوان سوسنگردی دیدم که نوزاد بغلش را از داخل وانت به بیرون پرتاب کرد! با عصبانیت سراغش رفتم و اعتراض کردم. در جوابم با گریه گفت: چه کارش کنم این ثمره هتک حرمت عراقی‌ها را؟!... سید مکثی کرد و ادامه داد: خاک بر سر من که اینجا بنشینم و دشمن با ناموس وطنم این‌طور رفتار کند. رفتم جبهه تا این اتفاق در کوچه و محله شهرم تکرار نشود.
 


بزن‌بهادر محله، «سید پابرهنه» جبهه‌ها شد

  از وقتی پایش به جبهه رسید، کفش‌هایش را بخشید و از آن به بعد، دیگر کسی او را در جبهه با کفش ندید! می‌گفت: اینجا جایی است که خون شهدایمان روی زمین ریخته. هر بار همرزمان می‌گفتند: چرا پابرهنه می‌روی؟ می‌گفت: اینطوری راحت‌ترم. اما ماجرا چیز دیگری بود؛ انگار می‌خواست سال‌های تباه‌شده زندگی‌اش را جبران کند. شب‌ها با پای برهنه در بیابان پر از خار و خاشاک راه می‌رفت و با اشک، استغفار می‌کرد. اینطور بود ک معروف شد به «سید پابرهنه»...

«سید برهان حسینی»، همرزم شهید می‌گوید: «سید اهل رفاه و آسایش نبود. شب‌ها روی سنگلاخ‌ها می‌خوابید و می‌گفت: این بدن به اندازه کافی استراحت کرده و باید ادب شود.»

آنقدر از خودش لیاقت نشان داد که به فرماندهی گردان رسید، اما... «محمود احمدی» می‌گوید: «اسمش فرمانده بود اما پابه‌پای همه نیروها کار می‌کرد؛ با بچه‌های شناسایی، بچه‌های لجستیک، بچه‌های تدارکات، کنار همه بود. گاهی می‌گفتم: بابا تو مثلاً فرمانده گردانی. چه کار داری به شناسایی؟ اما باز هم کار خودش را می‌کرد. در یکی از عملیات‌ها، سید سه روز نخوابید و حتی غذایش را هم در حال راه رفتن می‌خورد.»
 


پرواز در رکاب سردار خیبر

عملیات خیبر، همان عملیات موعود بود برای سید حمید. در بزنگاه طلایی که نصیبش شد، ترک موتور حاج ابراهیم همت، فرماندهٔ لشکر محمد رسول الله (ص) نشست تا برای هدایت جریان عملیات به منطقه بروند. دقایقی بعد، گلوله مستقیم دشمن، هر دوی آن‌ها را به آرزویشان رساند. حاج همت که نفر جلوی موتور بود، سر و دستش رفته‌بود و شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش. همانی شد که سید حمید می‌خواست؛ دلش می‌خواست به جده‌اش، فاطمه زهرا (س) ملحق شود.