1- سه قاشق غذاخوری
دکتر چی بهش بدم؟
 آب، آب زیاد بهِش بده.
 بچه شیش ماهه با چقدر آب سیراب می شه؟
سه قاشق غذا خوری.

نوشته ی: محمدحسن ابوحمزه، صبح هنر


2- داستانک عاشورایی «تجارت»
در سال های تجارت چه وقت بسیارموفق بودی؟ 
سال شصت و یک هجری. آن سال بسیار در کار تجارت سود بردم.

روزهایی بود که در کوفه کاغذ بسیار کمیاب و گران شده بود. گویا همه مردم می خواستند نامه بنویسند.

نوشته ی: محمدحسن ابوحمزه

3- داستانک عاشورایی «سقا»
دخترک از میان جمعیتی که گریه‌کنان شاهد اجرای تعزیه‌اند رد می‌شود. عروسک و قمقمه‌اش را محکم زیر بغل می‌گیرد. شمر با هیبتی خشن، همان‌طور که دور امام حسین(علیه السلام) می‌چرخد و نعره می‌زند، از گوشه‌ی چشم دخترک را می‌پاید. او با قدم‌های کوچکش از پله‌های سکوی تعزیه بالا می‌رود. از مقابل شمر می‌گذرد، مقابل امام حسین(علیه السلام) می‌ایستد و به لب‌های سفید شده‌اش زل می‌زند. قمقمه را که آب تویش قلپ قلپ صدا می‌دهد، مقابل او می‌گیرد. شمشیر از دست شمر می‌افتد و رجز خوانی‌اش قطع می‌شود.
دخترک می‌گوید: «بخور، مالِ تو آوردم» و بر می‌گردد. رو به روی شمر که حالا بر زمین زانو زده، می‌ایستد. مردمک‌های دخترک زیر لایه‌ی براق اشک می‌لرزد. توی چشم‌های شمر نگاه می‌کند و با بغض می‌گوید: «بابای بد!»
نگاه شمر از چانه‌ی لرزان دخترک می‌گذرد، و روی زمین می‌ماند. او نمی‌بیند که دخترک چگونه با غیظ از پله‌های سکو پایین می‌رود

نوشته ی: حمزه علی پور
 

4- داستانک «هیات»
توی هیئت همه سینه می زدند.
فقط یک نفر کنار هئیت سرش را به دیوار می کوبید و حسین حسین می گفت.
بعد از هیئت همان یک نفر را دیدم...
دستی در بدن نداشت.

محمد درویش زاده ؛ کوچه های باران

5- باران ظهر عاشورا
 در گرمای ظهرعاشورا، وقتی باران باریدن گرفت، بچه های تشنه با پای برهنه از خیمه ها بیرون دویدند، دست دعا به آسمان بلند کردند هرچه زودتر باران قطع شود.
 بارش باران تیر،سنگ و نیزه بر روی سپاه امام حسین(ع).

صبح هنر؛ محمدحسن ابوحمزه
 

6- زن های کربلا
گفت: درحادثه کربلا، فقط درخیام سیدالشهدا (ع) زن ها حضور داشتند.
گفتم: نه.
گفت: تاریخ نوشته.
گفتم: نه، تو لشگر دشمن هم زن ها بودند.
گفت: لشگر دشمن چند نفر!؟
گفتم: بیش ازسی هزارنفرسوار براسب، تا بُن دندان مُسلح، مُسلح به شمشیر، خنجر، نیزه بعضی هم تیرسه شُعبه، آنها که سلاح نداشتند سنگ در دامن جمع کره بودند، عاشق گوشواره، دستبند، خلخال!!
صبح هنر؛ محمدحسن ابوحمزه


7- نینوا
آفتاب داغ ظهرعاشورا مستفیم روی بدن شهدا می تابید. شهدایی که ازصبح با زبان تشنه توی نخلستان درمحاصره  لشکر دشمن جنگیده بودند. آخرین مجروح با تمام توان اززمین بلند شد سرنیزه اش را بالا گرفت فریاد زد:
–  لبیک یا…
 تیری بر گلویش نشست بی جان کناردیگر شهدا افتاد دیگرحرکت نکرد.
سکوت که برقرارشد به دستور فرمانده بعثی، تانک ها به سوی بدن شهدا به راه افتادند.
صبح هنر؛ محمدحسن ابوحمزه

 

8- رویای ام السلمه از عاشورا

با صدای فریادش از خواب بیدار شدم. از سر و صورتش عرق می ریخت و نفس نفس می زد. برایش آب آوردم. توی رختخواب نشست. کوزه کوچک سفالی را نزدیک دهانش بردم. کمی آب خورد و شروع کرد به گریه کردن. کمی که گریه کرد و آرام شد پرسیدم: چه شده امّ سلمه؟ برای چه گریه می کنی؟
با چشمان اشک آلود گفت: از زمان فوت رسول خدا صلی الله علیه و آله ایشان را در خواب ندیده بودم. امشب به خوابم آمده بود.
خواستم چیزی بگویم که ادامه داد: بر سرو صورتش خاک نشسته بود. پرسیدم: یا رسول الله، چرا صورت و لباس هایت خاک آلوده است؟
فرمود: الان در کربلا بودم. داشتم برای حسین و اصحابش قبر می کندم.
ام سلمه این را گفت و با دست ها، صورتش را پوشاند و زار زار گریست. از کنار بسترش بلند شدم و سرم را به دیوار گذاشتم؛ صدای هق هقم توی اتاق پیچید.

 

9- امام یاری رساندن ملائک را در روز عاشورا قبول نکرد
شیخ صدوق در علل الشرایع از ابوحمزه ثمالى روایت می‎کند که گفت: خدمت امام باقر(علیه‎السلام) عرض کردم: یابن رسول الله آیا همه شما قائم به حق نیستید؟ فرمود: بلى، گفتم: پس چرا فقط یک نفر از شما ملقب به قائم است؟
فرمود: زمانی که جد من حسین(علیه‎السلام) شهید شد ملائکه به درگاه خداوند نالیدند و به گریه بانگ و فریاد آوردند و عرض کردند: بارالها آیا از کسى را که پسر پیغمبر تو را که بهترین خلق تو می‎باشد کشت، دست بازداشتى؟ خطاب آمد: اى فرشتگان من آسوده باشید به عزت و جلال خودم قسم که از این جماعت انتقام می‎کشم اگر چه بعد از امروز باشد. آنگاه امامانى که از صلب امام حسین (علیه‎السلام) باید بیایند به ملائکه نشان داد و از جمله قائم آنان که امام دوازدهم باشد، را به آنها بنمود در حالی که آن حضرت ایستاده بود. پس فرمود با این قائم از آنها انتقام خواهم کشید بدین جهت آن حضرت را قائم گویند.
منظور ما از نقل این روایت این بود که چون امام حسین(علیه السلام) شهید شد ملائکه گریان شدند و در درگاه الهى نالیدند و بانگ و فریاد برآوردند.
امام صادق(علیه‎السلام) فرمود که روز عاشورا چهار هزار ملک نازل شدند تا یارى حضرت حسین (علیه‎السلام) را بنماید حضرت به آنها اذن نداده مراجعت کردند تا تکلیف خود را معلوم کنند. ولى مجددا نازل شدند. دیدند حضرت شهید شده آنگاه گردآلوده نزد قبر آن حضرت ماندند و پیوسته تا روز قیامت بر آن حضرت گریه می‎کنند و رییس آنها ملکى است به نام منصور. منصور نام هر کسی است که امام را زیارت کند آنها از او استقبال می‎کنند و چون با حضرت وداع کنند او را مشایعت نمایند و اگر مریض شود از او عیادت کنند و چون بمیرد و نماز بر او خوانند طلب مغفرت براى او کنند.
در کامل الزیاره حدیث مفصلى نقل می‎کند مشتمل بر این که ملایکه ی حائر حسینى شب و روز گریه بر آن حضرت می‎کنند و فتور و سستى در این امر ندارند مگر در دو وقت. یکى وقت زوال و دیگر وقت طلوع فجر که در این دو وقت با ملایکه ی آسمان که به زیارت قبر حسین(علیه السلام) می‎آیند، گفتگو می‎کنند و از اخبار آسمان پرسش می‎نمایند.
نیز در کامل الزیاره از ابن عباس نقل می‎کند که اول ملکى که خبر قتل حسین(علیه‎السلام) را براى حضرت رسالت آورد جبرئیل بود که با بال هاى گشوده گریه کنان و صیحه زنان آمد و این خبر را داد و قدرى از تربت حسینى را حمل کرده بود که بوى مشک از او برمی‎خاست و فضا را معطر کرده بود.

10- پاسخ جنیان به کیست مرا یاری کند امام حسین(ع)

آمدن زعفرجن به دیدارامام حسین درکربلا!
هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود. در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری می اید. زعفرجنی گفت کیست که در وقت شادی ، گریه می کند؟!)) دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدند وزعفر از آنان سبب گریه را پرسید .آنان گفتند: (( ای امیر! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی، در حین رفتن به آن شهر، عبور ما به رود فرات افتاد که عربها به ان نواحی نینوا می گویند. ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیا دی از انسان ها جمع شده ودر حال جنگ هستند .وقتی که نزدیک آنان شدیم ، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام ، پسر همان اقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده ، یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ وراست خود نگاه می کرد ومی فرمود: ((آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟!)) و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند .
وقتی که این واقعه ناگوار را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا (ص) را به شهادت می رسانند.)) به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید ، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباس های دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاح های آتشین آماده کرد وهمگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند. خود زعفر گفته است: (( وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ را لشکریان دشمن فراگرفته است، بعلاوه صف های فرشتگان زیادی را دیدیم. ملک منصور با چندین هزار فرشته ی دیگر یک طرف، ملک نصر با چندین هزار فرشته از طرف دیگر، جبرئیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در آن طرف، ودر یک طرف دیگر اسرافیل، ملک ریاح ( فرشته بادها)، فرشته ی دریاها، فرشته ی کوهها، فرشته ی دوزخ و فرشته ی عذاب و… هر یک با لشکریان خود منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند .
بعلاوه ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر (علیهم السلام) از آدم تا خاتم همه صف کشیده، مات و متحیر مانده بودند. تمام موجودات و حقیقت کل اشیا در کربلا بودند و همگی گریان. چه کربلا و چه غوغائی .خاتم پیامبران (ص) آغوش خود را گشوده و به امام حسین علیه السلام می فرمود:(( پسرم ! عجله کن! عجله کن! به راستی که مشتاق تو هستیم.))
حسین بن علی علیه السلام یکه و تنها در میان میدان با زخم ها و جراحات فراوان، پیشانی شکسته، با سری مجروح، با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و در هر نفسی که میکشید، از حلقه های زره خون می چکید اما اصلا” توجه ی به هیچ گروهی از ان فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت ان حضرت برسم .
همانطور که از دور نظاره میکردم ودر کار آن حضرت حیران بودم، ناگهان دیدم که اقا امام حسین علیه السلام سر غربت از نیزه ی بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود که : ای زعفر ! بیا . در این هنگام همه فرشتگان به سوی من نگاه کردند و مرا اجازه دادند تا نزد حضرت بروم. من خود را خدمت حضرت رساندم و عرض کردم: من با نود هزار جن به یاری شما آمده ام. اگر بخواهی تمام دشمنانت را قبل از اینکه از جای خود حرکت کنی نابود میسازیم. حضرت فرمود: ای زعفر زحمت کشیدی! خدا و رسولش از تو راضی باشند.
خدمت تو مورد قبول درگاه حق باشد. اما لازم نیست که زحمت بکشید، شما برگردید.عرض کردم: قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمائید ؟! حضرت فرمود: خداوند چنین نخواسته است و باید به لقای حضرت دوست برسم. اگر من در جای خود بمانم خداوند بوسیله چه کسی این مردم نگونبخت را مورد امتحان قرار دهد؟ و چگونه از کردار زشت خود آگاه خواهند شد و……….
جنیان گفتند: ای حبیب خدا و ای فرزند حبیب خدا ! به خدا سوگند اگر اطاعت از تو لازم و مخالفت با تو حرام نبود، سخنت را قبول نمی کردیم و تمام دشمنانت را پیش از دستیابی به تو از میان می بردیم . حسین بن علی علیه السلام فرمود: به خداوند سوگند که ما بر این کار از شما جنیان تواناتریم ولی باید حجت بر مردم تمام شود تا ((آنکس که گمراه می شود با دلیل گمراه شود و انکس که هدایت می شود با دلیل هدایت شود.))
من (زعفر ) به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم. وقتی که ما جنیان به محل خود رسیدیم، بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم. مادرم به من گفت: پسرم چه میکنی ؟! کجا رفته بودی که اینچنین ناراحت بر گشتی ؟!
گفتم :مادر! پسر آن بزرگواری که ما را مسلمان کرد، اینک در کربلا در چنان حالی است که من رفتم تا یاریش کنم اما آن حضرت اجازه نفرمود و چون امر امام واجب بود، باز گشتم .مادرم وقتی که سخنان را شنید، گفت: ای فرزند ! تو را عاق می کنم. من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه (س) چه بگویم ؟! زعفر گفت: مادر! من خیلی آرزو داشتم تا جانم را فدای آن حضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمود. مادرم گفت: ((بیا برویم، من همراهت می آیم . مادرم جلو و من با لشکریانم از پشت سرش، دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم.)) و هنگامی که به انجا رسیدم، از لشکریان کفار صدای تکبیر شنیدم و چون نگاه کردیم، دیدیم که سر مبارک و درخشان اقا امام حسین علیه السلام بالای نیزه است و دود و آتش از خیمه های حرم بلند است .
مادرم خدمت حضرت امام سجاد علیه السلام رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد ولی آن حضرت اجازه نداد و فرمود: (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را مواظبت کنید تا از بالای شتران بر زمین نخورند.))
در نتیجه جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا حضرت سجاد علیه السلام آنان را مرخص فرمود .

11- داستان روز عاشورا در شعر حافظ
روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی،  نگاهی به بنر تبلیغاتی  که اسم و تصویر  را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم ، دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم می گشتم، موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند، برای همین نمیخواستم فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم ، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته ی افکار را پاره کرد:
ببخشید شما استاد زرین کوب هستید ؟
گفتم:  استاد که چه عرض کنم ولی زرین کوب هستم .
خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند.
همین طور که صحبت می کرد، دقیق نگاهش می کردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟ پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته ، متین و سنگین و باوقار.
 می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده، و در اوقات بیکاری یا قرآن می خواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه ، و چه زیبا غزل حافظ را می خواند .
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟
گفت: سؤالی داشتم
گفتم: بفرما
پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟
گفتم: خب بله، صددرصد
گفت: ولی من اعتقاد ندارم
پرسیدم: من چه کاری میتونم انجام بدم؟ از من چه خدمتی بر میاد؟(عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم )
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من می کشید؟
گفتم: اگر از دستم بر بیاد، حتما، چرا که نه؟
گفت: یک فال برام بگیرید
گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم
بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید
فاتحه ای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمی خوام، می خوام ببینم حافظ در مورد امروز(روز عاشورا) چی می گه؟
برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال .
حافظ، عاشورا، اگه جواب نداد چی؟ عشق و علاقه ی این مرد به حافظ چی میشه؟
با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم ، غزلی به ذهنم نرسید که به طور  ویژه به این موضوع پرداخته باشد .
متوجه تردیدم شد، گفت: چی شد استاد؟
گفتم: هیچی، الان، در خدمتتان هستم .
چشمانم را بستم و فاتحه ای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم:


زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت
 
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
 
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
 
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
 
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
 
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
 
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
 
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
 
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
 
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
 
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت


خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نباشد، پس چه می تواند باشد، سالها خود را حافظ پژوه می دانستم وهیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل، ویژه برای همین مناسبت سروده شده
بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی می کرد و گریه می کرد طوری که چهار ستون بدنش می لرزید، انگار داشتم روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود .
متوجه شدم عده ای دارند ما را تماشا می کنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده، حالا دیگه می دونستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم.
بلند شدم، دستم را گرفت میخواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ی ادب بوسیدم.
گفت معتقد شدم استاد، معتقد بودم استاد، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد
آنروز من روضه خوان امام شهید شدم و.کسانی پای روضه ی من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند .
پیشنهاد میکنم  هر وقت حال خوشی داشتید، وقایع روز عاشورا و شب یازدهم را در ذهن خود مرور کنید و بعد، این غزل را بخوانید.

12- گریه وحوش صحرا در شب عاشورا
شیخ طریحى در منتخب از طریق اهل بیت روایت کرده که وقتى امام حسین(علیه‎السلام) شهید شد و جسم شریفش بر خاک کربلا افتاد و خون بدنش به روى زمین ریخت مرغى سفید آمد پر و بال خود را به خون آن حضرت آلوده کرد و پرواز نمود و بر شاخه درختى نشست. جماعتى از مرغان را دید که به دانه و علف و آب مشغول هستند. به آنها گفت واى بر شما به لهو و لعب مشغولید و در طلب دنیا می‎باشید و حال آن که امام حسین(علیه‎السلام) در زمین کربلا در این هواى گرم به روى زمین افتاده و خون از بدنش جارى گشته.
چون مرغان این را شنیدند همگى هم آواز شده به جانب کربلا پرواز کردند و چون رسیدند دیدند حسین (علیه‎السلام) سر بر بدن ندارد بى غسل و کفن بر روى خاک و خاشاک کربلا افتاده است. مرغان چون این منظره را دیدند صیحه زده و آغاز به گریه و زارى نمودند و خودشان را بر خون حضرت مالیدند و سر تا پاى خود را خون آلود کرده و هر کدام به جانب شهرى رفتند تا اهل عالم را از این فاجعه آگاهى دهند آن مرغى که به مدینه آمد قبر پیغمبر را طواف کرد قطرات خون از او می‎چکید و می‎گفت: الا قد قتل الحسین بکربلا، مرغان دیگر اطراف او جمع شدند و بانگ نوحه برآوردند.

13 - ترس از قبایل عرب در راه شام

ـ مراقب قبایل عرب باشید. آنها اگر بفهمند این سر، متعلق به کیست، ما را زنده نمی گذارند. هیچ کدام از شما تا به شام برسیم، مبادا هویت این سر را برای کسی فاش کند.
اینها را یکی از مردانی گفت که مأموریت داشت با چند نفر دیگر سر حسین بن علی علیه السلام را به عنوان هدیه برای یزید به شام ببرند. آنها به دل بیابان زده بودند و بیراهه را برای رسیدن به شام انتخاب کردند. چادرنشین ها و قبایل عربی که در بیابان آنها را می دیدند که یک سر بریده همراه شان است، با تعجب نگاه شان می کردند. یکی از محافظان سر به پیرمردی از قبایل عرب که با کنجکاوی داشت سر را تماشا می کرد گفت: علوفه داری به اسبانمان بدهیم؟ تا شام راه زیادی در پیش داریم.
پیرمرد سرتا پای مرد را برانداز کرد و بعد نگاهی به سرانداخت و گفت: این سر کیست که با خودتان حمل می کنید؟
مرد گفت: پیرمرد تو را با این کارها چه کار؟ اگر علوفه داری به ما بده؛ پولش را می دهیم.
پیرمرد گفت: تا نگویی این سر متعلق به کیست، از علوفه خبری نیست.
ـ این سر، سر یک نفر خارجی است که ما آن را برای یزید در شام می بریم.
پیرمرد نزدیک رفت و نگاهی به سر و نگاهی به مرد انداخت. چیزی در چشم های مرد بود که دلش را ناآرام می کرد.

 

14- اگر مسیح فرزندی داشت!
شب داشت به نیمه می رسید. مثل هر شب توی حیاط دیر نشسته بودم. هنوز دست هایم به طرف آسمان دراز بود و داشتم دعا می کردم که متوجه چیز عجیبی شدم. آسمان روشن تر از هر شب بود. دعایم که تمام شد، بلند شدم و توی آسمان دنبال ماه گشتم. ماه باریک بود. حساب کردم دیدم اوایل ماه است، ولی آسمان مثل شب های مهتابی روشن بود؛ طوری که نور ستاره ها اصلاً به چشم نمی آمد. باید اتفاقی افتاده باشد امشب. باد صداهایی را با خود می آورد که معلوم نبود چیست و از کجاست. از دیر بیرون آمدم. صدای زوزه گرگ ها از دوردست می آمد. بیرون دیر کسی نبود. اما کمی دورتر صداهایی می آمد. به طرف صدا رفتم. صدا از پشت یک تپه بود و روشنایی هم. هرچه به طرف تپه می رفتم، نور بیشتر می شد؛ گویی منبع نور آنجا بود. پشت تپه صدای حرف زدن و خنده های چند مرد می آمد. مستقیم به سمت نور رفتم. پشت تپه نور از زمین به آسمان می رفت. یکی از آنها مرا دید. شمشیرش را از غلاف درآورد و گفت: تو کیستی؟ این موقع شب اینجا چه می خواهی؟
ـ من راهبی هستم که در دیری در همین نزدیکی زندگی می کنم. شما کیستید؟
مرد که سربندش را روی سرش جابه جا می کرد، به لباس هایم نگاه کرد و گفت: ما یاران ابن زیاد هستیم.
صدای گفت وگوی ما، همراهانش را به سمت مان کشاند. از پشت مرد داشتم منبع نور را می دیدم؛ سر بریده ای که روی نیزه بود و کنار تپه گذاشته بودندش.
پرسیدم: این سر مال کیست؟
مرد و همراهانش که خیال شان راحت شده بود آزاری به آنها نمی رسانم گفت: سر حسین، پسر علی بن ابی طالب و فاطمه دختر پیامبر. داریم آن را به شام و قصر یزید می بریم.
فکر کردم اشتباه شنیدم. حرف هایش را یک بار دیگر توی ذهنم تکرار کردم و پرسیدم: منظورت پیغمبر خودتان است؟
مرد نیشخندی زد و گفت: بله.
قیافه اش با آن نیشخند داشت شبیه گرگ های بیابان می شد.
ـ چه بد مردمی هستید شما. اگر مسیح فرزندی داشت، ما او را روی چشم خود می گذاشتیم.
مرد شبیه به گرگ گفت: خیلی حرف می زنی پیرمرد.
فکری به ذهنم رسید. مرد داشت به سوی همراهانش می رفت. صدایش کردم: می خواهید معامله ای با من بکنید؟
سرش را برگرداند. بقیه هم گوش هاشان تیز شد.
ـ من ده هزار دینار به شما می دهم. اجازه بدهید این سر بریده امشب پیش من باشد. آن را با خودم به دیر می برم، فردا صبح که خواستید حرکت کنید بیایید و آن را از من تحویل بگیرید.
مرد چشمانش برق زد. نتوانست لبخندش را پنهان کند، اما اخم کرد و وانمود کرد دارد فکر می کند: بگذار با همراهانم مشورت کنم؛ الان می آیم.
به سوی همراهانش رفت. چند نفری دور هم نشستد و پچ پچ کردند. پس از لحظاتی همان مرد جلو آمد: قبول است. برو پول را بیاور و سر را بگیر. فقط یادت باشد حُقه ای در کارت نباشد. ما چند نفریم و به راحتی از پس توی پیرمرد برمی آییم.
به دیر رفتم و هر چه پول داشتم برداشتم و پیش آنها برگشتم. طمع از چشمان شان بیرون می ریخت. سر را گرفتم. در دیر را پشت سرم بستم. عطر برداشتم و سر را خوشبو کردم. نور همچنان از سر به سوی آسمان می رفت و تمام دیر را مثل روز روشن کرده بود. سر را روی زانوهایم گذاشتم. کم کم اشک هایم تبدیل به هق هق بلند تبدیل شد. به چشم های سر نگاه کردم و گفتم: ای سر، من غیر خودم چیزی ندارم تقدیمت کنم. به یگانگی خدا و اینکه جد تو پیغمبر و فرستاده او بود، شهادت می دهم و شهادت می دهم که من بنده توام....
نمی توانستم جلو ریزش اشک هایم را بگیرم. آن قدر گریه کردم که روی سر خوابم برد. وقتی چشم هایم را بازکردم، آفتاب به صورتم خورد. اما عجیب بود که با وجود نور بی پایان خورشید، باز ذره ای از نوری که از سر بریده به سوی آسمان می رفت، کم نشده بود.
وقتی سر را گرفتند و راهی شام شدند به در دیر تکیه دادم و رفتن شان را تماشا کردم. آن قدر ایستادم تا کوچک و کوچک تر و بعد ناپدید شدند.
وقتی سکه ها و سر حسین را از راهب گرفتیم، به سوی شام حرکت کردیم. توی راه هر کدام داشتیم به این فکر می کردیم که ده هزار دینار را چطور تقسیم کنیم و به هرکداممان چقدر می رسد. اما هر طور تقسیم می کنند، باید به من بیشتر بدهند؛ آخر من بودم که با راهب معامله کردم. نزدیکی های دمشق که رسیدیم، اسب را نگه داشتم و رو به همراهانم کردم و گفتم: دوستان، بهتر است همین جا سکه ها را تقسیم کنیم. همه خوب می دانید که اگر یزید بو ببرد که ما به خاطر سر حسین پول گرفته ایم، همه را می گیرد و به ما چیزی نمی رسد.
با حرفم موافقت کردند. پول ها دست من بود. همه از اسب هامان پیاده شدیم. دستمالی که تویش پول ها را پیچیده بودیم، از وسایلم بیرون آوردم و گره اش را جلو همه بازکردم. داشتم با خودم فکر می کردم که چطور آنها را راضی کنم که به من بیشتر بدهند. اما گره دستمال که باز شد، همه نقشه هایم نقش برآب شد. توی دستمال جز تکه های سفال چیزی نبود. هر چه سفال ها را بالا و پایین کردم و توی دستمال را نگاه کردم، چیزی جز همان تکه های سفال نبود. همراهانم چپ چپ نگاهم کردند. آنها جلو آمدند و من عقب عقب رفتم.

15- داستان ماموران رساندن سر حضرت به شام
 اعمش گوید: مردی را در طواف خانه ی خدا دیدم که می گوید: خداوندا! مرا بیامرز، هرچندکه من می دانم هرگز مرا نخواهی آمرزید. از او پرسیدم: چرا چنین می گویی؟ گفت: من ازجمله افرادی بودم که ماموریت داشتم سرمطهرامام حسین(ع) رابه سوی یزید لعنت الله ببریم، ما در کنار دیری نشس یم، سفره پهن کردیم تا غذا بخوریم، ناگهان دیدیم دستی ازمیان دیوار بیرون آمد ومی نویسد:(آیاامتی که حسین(ع) را کشتند، امید دارند که جدش در روز قیامت آنها را شفاعت کند؟) ما وحشت کرده و ترسیدیم، عده ای از ما خواستند آن دست را بگیرند ولی پنهان شد، وقتی وارد مجلس یزید شدیم هنگامی که شب شد من وعده ای دیگررا برای نگهبانی از سر مبارک امام حسین(ع) گذاشتند! من ناگهان دیدم که حضرت آدم، ابراهیم، موسی، عیسی، ومحمد(ص) با گروهی ازفرشتگان فرود آمدند، جبرییل به تک تک یاران من دمید و آنها مردند…، وقتی به من نزدیک شد پیامبرخدا(ص) فرمود: او را رها کن، خداوند او را نیامرزد. و پس از آن مرا رها کردند. (البته فکر می کنم او زنده ماند تا این معجزه را برای دیگران تعریف کند!)
کتاب صراط مستقیم


16- «حسرتی که به دل ماند و نماند»
از بچگی آرزو داشت ظهر عاشورا، علامت را روی دوشش بگذارد و جلودار دسته باشد.
همه می‌گفتند: «کوچکی، بزرگ که شدی بیا.» بزرگ شد،
میان کسانی که داوطلب بودند علامت را بلند کنند، از همه لاغرتر بود.
گفتند: «برو سربازی، بر و بازو که پیدا کردی بیا.»
سرباز شد. جبهه رفت. اسیر شد.محرم بود که برگشت،
با آستین‌های خالی که به سر شانه‌اش سنجاق شده بود
و نگاهی که هنوز رنگی از حسرت داشت.

نوشته نیلوفر مالک
 

17- امام حاضر ببستن آب بر سپاه دشمن نشد
امیرالمؤمنین علیه السلام هنگامی که به منطقه صفین رسید، معاویه از هر طرف راه آب را بسته بود تا لشکریان امام در تنگنا قرار بگیرند و نتوانند آن گونه که باید بجنگند. امام فرمان داد تا گروهی به سرپرستی حضرت حسین راه آب را باز کنند . حضرت حسین با آن گروه به محل آب حمله کرد. گماشتگان معاویه فرار کردند. آب در اختیار ارتش اسلام قرار گرفت. عده ای به امیر المؤمنین علیه السلام پیشنهاد کردند که آب را به روی معاویه ببندد. حضرت فرمود: و اللّه این کار را نمی کنم . سپس نماینده ای نزد معاویه فرستاد که به سقّایان لشکرت بگو آنچه می خواهند آب بردارند آزادند !!
کتاب عبرت آموز: مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان


18- روضه خوانی خداوند برای حضرت ابراهیم روز امتحان قربانی

وقتی که پرورگار متعال به حضرت ابراهیم علیه السلام دستور داد که به جای حضرت اسماعیل علیه السلام این گوسفند را ذبح کند . (خواست او را امتحان کند که آیا به دستور پرورگارش فرزند دلبندش حضرت اسماعیل را ذبح می کند یا خیر . و راءفت پدر و فرزندی او را می گیرد و آن چیزی که در قلب هر پدری نسبت به فرزندش می باشد یا نه. ).
حضرت ابراهیم علیه السلام محکم و استوار بر دستور خداوند ایستادگی نمود تا به آن ثواب عالی که به مصبیت دیده ها می دهند او هم استحقاق پیدا کند . که بالحمدلله هم خوب امتحان پس داد و به آن ثواب هم رسید و خداوند هم گوسفندی برای او فرستاد و فرمود :
این گوسفند را بجای اسماعیل ذبح کن و جهت ارتفاء درجه به حضرت ابراهیم علیه السلام وحی فرمود : ای ابراهیم ؛ محبوب ترین خلق نزد تو کیست ؟
عرض کرد: بار پروردگارا خلقی نیافردی که پیش من محبوب تر از حبیب تو محمد صلی الله علیه و آله وسلم باشد .
پروردگار عالم فرمود: آیا او را بیشتر دوست داری یا خودت را؟
عرض کرد: او را بیشتر دوست دارم .
خطاب رسید : آیا فرزندت را بیشتر دوست داری یا فرزند او را؟
عرض کرد: فرزند او محبوتر است .
خطاب رسید: آیا ذبح فرزند او به ظلم و ستم به دست دشمنان پیش تو درد آورتر است یا ذبح فرزندت به دست خودت به اطاعت من ؟ !
فرمود: خدایا ذبح او به دست دشمنان برای قلبم درد آورتر و محزون تر است.
در اینجا خداوند متعال برای حضرت ابراهیم علیه السلام روضه خوانی کرد و فرمود: ای ابراهیم گروهی که خود را از امت پیغمبر اسلام محمد صلی الله علیه و آله وسلم می پندارند، فرزندش حسین علیه السلام را بعد از او به ظلم و ستم می کشند و به خاطر این کارشان سزاوار خشم و غضب من می گردند . . .
حضرت ابراهیم با شنیدن این مصائب ناله ای زد و دلش به درد آمد و صدای خود را به گریه بلند نمود .
خطاب رسید: ای ابراهیم ناله و فریاد و هَمَّت را که برای فرزندت اسماعیل که می خواستی بادست خودت به ناراحتی و ناله ذبح کنی، بر حسین و کشته شدنش فدا کردم و به خاطر این گریه و ناله هایی که برای حسین کردی، بالاترین درجات اهل ثواب بر مصیبت واجب کردم و فدیناه بذبح عظیم
منبع: داستان ها ی از گریه بر امام حسین علیه السلام ، ص11


19- چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد

آقا سید ضیاءالدین درّی یکی از وعّاظ و اهل منبر درجه اول تهران، در آخرین سالی که در قید حیات بود، یک شب از دهه محرم «شب هشتم یا نهم» جوانی از ایشان قبل از منبر سؤالی می کند که مراد از این شعر حافظ چیست؟
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد                                                                  
آقای درّی می گوید: جواب این سؤال را در منبر می دهم تا برای همه قابل استفاده باشد، ایشان در منبر قضیه نهی آدم ابوالبشر از خوردن گندم و داستان نان جوین خوردن امیرالمؤمنین علیه السلام را در تمام مدت عمر بیان می نماید، و سپس می گوید: مراد خواجه حافظ از شیخ در این بیت حضرت آدم علیه السلام است که وعده نخوردن از شجر گندم «در بهشت» را داد ولی به آن وفا نکرد و از امر خداوند سرپیچی نمود و گندم را تناول کرد، و مراد از پیر مغان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام است که در تمام عمر نان گندم نخورد و وعده عدم تناول از گندم را او ادا کرد و به اتمام رسانید.
قبل از پایان سال آقای درّی فوت کرد. درست در سال بعد، در دهه محرم در همان شبی که این جوان سؤال را از مرحوم درّی کرده بود وی را در خواب می بیند که مرحوم درّی به نزد او آمد و گفت: ای جوان تو در سال قبل در چنین شبی از من معنی این بیت را پرسیدی و من آن طور جواب گفتم، اما چون بدین عالم آمده ام معنی آن طور دیگری برای من منکشف شده است:
مراد از شیخ «شیخ الانبیاء» حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام است و مراد از پیر مغان حضرت سیدالشهدا اباعبداالحسین علیه السلام است، و مراد از وعده ذبح و قربانی فرزند است که حضرت ابراهیم بدان امر خداوند وعده وفا داد امّا حقیقت وفا را حضرت حسین علیه السلام با ذبح و قربانی فرزند عزیزش حضرت علی اکبر علیه السلام انجام داد.
فردای آن شب این جوان در آن مجلس همه ساله معمولی آقای درّی آمد و این خواب را بیان کرد و معلوم است که با بیان این خواب چه انقلابی در مجلس روی داده است.

منبع : پاک نیا، عبدالکریم؛ خاطرات ماندگار از خوبان روزگار، ص: 120

20 - غریب کیست؟!

روزی امام سجاد (علیه السلام) در بازار مدینه شنید مردی می گوید به من رحم کنید که من مردی غریب هستم.
حضرت به او فرمود اگر مقدر شده باشد که تو در اینجا از دنیا بروی، آیا جنازه ات بدون دفن می ماند؟
آن مرد با تعجب گفت الله اکبر، چگونه جنازه ام را دفن نمی کنند با اینکه در برابر دید مردم مسلمان می باشد.
امام سجاد (علیه السلام) منقلب شد و گریست و با همان حال فرمود ای وای، فریاد از اندوه جانکاه تو ای پدر که جنازه ات سه روز بدون دفن باقی ماند با اینکه پسر دختر پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستی.
منبع: سوگنامه آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم)، صفحه 3

 


مرتبط

داستانک های نماز

داستانک های زیبا از امام رضا علیه السلام

داستان هایى از فضیلت زیارت امام حسین (ع)

گالری تصویری داستان عاشورا