به گزارش راسخون؛ ویلچر مخصوص همسر را با بالابر از اتاق به پذیرایی خانه می‌آورد. تند و تند کار می‌کند. سر و روی همسر را مرتب می‌کند. وسایل پذیرایی را آماده می‌کند. در حین گپ زدن برای مردِ خانه میوه پوست کنده و در دهانش می‌گذارد. بدون آنکه کسی به او چیزی بگوید همه کارها را سریع به انجام می‌رساند. اما وقتی نظرش را در مورد چیزی می‌پرسی یا قرار است تصمیم خاصی بگیرد به چشمان همسر نگاه می‌کند و می‌گوید: «تا نظر حاج آقا چه باشد؟» چون از نظر خانم خانه اینکه همسرش نمی‌تواند حرکت کند، دلیل نمی‌شود که مدیر خانه نباشد.

لمسی، لاغری و سردی حرکات دستان آقای خانه نشان از مجروحیتی بیش از آسیب کمری می‌دهد. او یک جانباز قطع نخاع گردنی دوران دفاع مقدس است، اما برخی اشیا را می‌تواند برای چند ثانیه در دستانش گیر داده و نگه دارد، مثل مهر نمازش. جوان‌تر از آن است که در نگاه اول باور کنی که بیش از 36 سال پیش قطع نخاع شده است. اما وقتی لب به سخن می‌گشاید پختگی و آرامش درونی‌اش خبر از تجربه‌ای بزرگ می‌دهد. «مهدی ترابیان» و «معصومه بیت‌اللهی» بیش از 24 سال است که ازدواج کرده‌اند.

همسر جانباز داوطلبانه با او ازدواج کرده است، مثل خیلی از ازدواج‌های دختران دم بخت دهه 60 که دوست داشتند سهمی در ایثار رزمندگان داشته باشند. ازدواج با یک جانباز قطع نخاع گردنی از حیثی سخت ترین شرایط را دارد. در سختی این شرایط همین بس که معصومه بیت‌اللهی می‌گوید: «قطع نخاعی گردنی به لحاظ حرکتی مثل یک بچه شش ماهه است. دستانش کار نمی‌کند که کاری انجام بدهد یا چیزی را جابجا کند. حتی اگر یک مورچه گازش بگیرد نمی‌تواند آن را از خود دور کند. باید 24 ساعته پیش همسرم باشم و همه کارهایش را انجام بدهم.» اما عشق و علاقه‌ای که خدا در زندگی آن‌ها نهاده است، رشک برانگیز است. و تماشا کردن سکانس‌های واقعی زندگی آن‌ها دائماً این سؤال را در ذهن مرور می‌کند که؛ جانباز قهرمان‌تر است یا همسرش؟

گفتگوی تفصیلی تسنیم با «معصومه بیت‌اللهی»، همسر جانباز 70 درصد دفاع مقدس، مهدی ترابیان در ادامه می‌آید:
 
چطور با آقای ترابیان آشنا شدید؟
من در حوزه چیذر درس می‌خواندم، دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم .با واسطه آقای نقاشی که خواهرش در همان حوزه طلبه بود، با آقای ترابیان اشنا شدم و چندین جلسه با هم صحبت کردیم.چرا دوست داشتید با جانباز ازدواج کنید؟

زمانی که بزرگ شدیم انقلاب بود و بعد جنگ شد و رزمند‌ه‌ها به جبهه می‌رفتند و دفاع می‌کردند. ما هم گفتیم قدم کوچکی در این مسیر برداریم. پیش خودم گفتم این همه مردم کشته شدند. من هم قدمی برای انقلاب و کشور بردارم. هرچند می‌دانستم که برایم سخت است چون خانواده‌ام در شهرستان بودند. خانواده‌ام شهرستان بم در استان کرمان زندگی می کنند و من هم در تهران و حوزه چیذر درس می‌خواندم برای درس حوزه علمیه چیذر به تهران آمده بودم.
 
 اولین بار همسرتان را کجا دیدید؟
با بچه‌های حوزه برای عیادت از جانبازان به آسایشگاه رفته بودیم که اولین بار همسرم را آنجا دیدم اما هیچ صحبتی نکردم و نمی‌دانستم او همان آقای ترابیان است که حرفش در میان بود. بعد از آن به منظور ازدواج چندین بار با  آقای ترابیان صحبت کردم. اوایل کمی تردید داشتم اما در نهایت نتوانستم نه بگویم.
 
چرا؟
چون جذابیت خاصی برایم داشت. احساس می‌کردم تنها کسی است که از آسمان آمده . خیلی برایم جذاب و نورانی بود. بعد از آن عروسی در سالن قدس برگزار شد. پدرشوهرم خدابیامرز اهل شیراز بود. در عروسی برایمان سنگ تمام گذاشت. 700 نفر مهمان داشتیم. دوبار غذا درست کردند و باز هم مهمان‌ها اضافه می‌شدند. سه بار کارت چاپ کردیم. همه می‌گفتند خیلی خوش گذشته است. آنقدر مهمان‌های تهران و شهرستان زیاد بود که صندلی کم آمده بود و موکت پهن کردند و تا بقیه مهمان‌ها بنشینند.
 
 خانواده شما مخالفتی با این نوع ازدواج نداشتند؟
چرا؛ پدرم گفت که مسیر سختی را انتخاب می‌کنی و فکر نکن برایت راحت است. با جانباز زندگی کردن و در شهر غریب ماندن کار مشکلی است. یادم هست همان ابتدا که حرف ازدواج با جانباز مطرح شد پدرم به من گفت خوب فکرهایت را بکن اگر بخواهی بروی و بعد مدتی ببُری، بدان که اینجا جایت نیست. از همان اول برایم خط و نشان کشید. بالاخره برای یک پدر سخت است که سختی کشیدن فرزندش را ببیند همان طور که برای پدر یک جانباز سخت است که مجروحیت و ذره ذره آب شدن فرزندش را ببیند. الان خود من حاضر نمی‌شود بچه‌ام سختی بکشد و دوست دارم فرزندم بالاترین آسایش و آرامش را داشته باشد. اما آن زمان ما فکر‌هایمان را کرده بودیم و تصمیمان را برای این ازدواج گرفته بودیم. خانواده‌ هم تسلیم خواسته من شدند. البته خانواده‌ام الان همسرم را خیلی دوست دارند.
 
زندگی کردن با یک جانباز نخاعی چگونه است؟
سخت؛ زندگی با جانباز قطع نخاع گردن یعنی از همه خوشی‌های روزگارت بگذری. خواسته‌هایی که سایر جوان‌ها دارند را نداشته باشی. یعنی خودت باشی و خدای خودت و مشکلاتت.
 
 از چه خواسته‌هایی گذشتید؟
اول ازدواج قرار بود سالی دوبار بروم شهرستان و به خانواده‌ام سر بزنم اما الان گاهی 6 سال یک بار هم نمی‌روم. تفریحات، مهمانی، عروسی، خانه فامیل هیچ جا نمی‌توانم بروم. حتی اگر بخواهم با همسرم بروم، خودش مخالف است و می‌گوید مزاحم مردم نمی‌شوم. فامیل من که همه شهرستان هستند. خانه خواهر یا برادر همسرم هم سالی یک بار اگر خیلی اصرار کنند می‌رویم.
 
چرا خودتان تنها نمی‌روید؟
تنها رفتن سخت است. اوایل گاهی می‌رفتم. اما استرس دیر رسیدن و ماندن در ترافیک و اینکه در این مدت اتفاقی برای همسرم بیفتد، خودش اذیت داشت. الان چند سالی هست جایی نمی‌روم و به بچه‌ها می‌گویم خودتان بروید.
 
مسافرت چطور؟
مسافرت هم سختی‌های خودش را دارد. با وجود جانباز قطع نخائی خیلی سخت است. با این حال سختی را به دل و جان می‌پذیرم تا به مسافرت بروم. جاهایی از جمله مشهد، شهر خودم یعنی بم و شهر همسرم یعنی شیراز گاهی می‌رویم. اما چون باید با هواپیما برویم و هواپیما هم بودجه زیاد می‌خواهد خیلی کم مهیای سفر می‌شویم. همسرم به خاطر اینکه باید دراز کشیده باشد با ماشین نمی‌توانیم به مسافرت برویم.  4 سال زخم بستر داشت. همیشه یا روی تخت بوده یا روی چرخ و این موضوع امکان زخم بستر را زیاد می‌کند. وقتی زخم بستر داشت که اوضاع خیلی بدتر بود و اصلا برایمان امکان نداشت که جایی برویم. الان چند ماهی هست که زخمش خوب شده.
 
 خریدها و کارهای خانه را چه کسی انجام می‌دهد؟
از زمانی که بله گفتم تمام کارهای فیزیکی خانه روی دوش من بوده است. از نظر فکری البته زیاد از حاج آقا کمک گرفته‌ام. به هرحال او مدیر خانه است و باید راهنمایی کند. اما کارهایی از جمله خرید و بردن و آوردن بچه‌ها به مدرسه و نظافت و ... را خودم انجام داده‌ام. الان دیگر دخترها بزرگ شده‌اند در نظافت منزل کمک می‌کنند. پسرم هم خرید می‌کند اما چون درس دارد، زیاد مزاحمش نمی‌شوم.
 
سختی‌های رسیدگی به جانباز گردنی در چه موضوعاتی بیشتر نمود دارد؟
قطع نخاعی گردنی به لحاظ حرکتی مثل یک بچه شش ماهه می‌ماند. دستانش کار نمی‌کند که کاری انجام بدهد یا چیزی را جابجا کند. حتی اگر یک مورچه گازش بگیرد نمی‌تواند آن را از خود دور کند. من 24 ساعته باید پیش همسرم باشم و همه کارهایش را انجام بدهم. ریه‌اش هم مشکل دارد و گاهی آب دهانش به گلویش می‌پرد و احساس خفگی به او دست می‌دهد. به همین خاطر نمی‌توانم تنهایش بگذارم. حتی وقتی خرید هم می‌روم اگر کسی پیشش نباشد استرس می‌گیرم که نکند اتفاقی برایش بیفتد. همیشه باید کنارش باشم. خودم پرستاری‌اش را می‌کنم.
 
هیچ وقت نخواستید از کسی کمک بگیرید؟
نه؛ قبلا حتی برای طبقه بالا و پایین بردن مثل الان بالابر برقی نبود و باید خودمان این کار را انجام می‌دادیم. چون سوار و پیاده کردنش روی ویلچر کار سختی است و خودش نمی‌تواند کمک کند، گاهی برخی از نیروی کمکی حرف می‌زدند. اما سختم بود که کسی برای پرستاری بیاید. نمی‌خواستم که به آسایشگاه هم برود. بنابر این تا الان همه کارهایش را خودم انجام داده‌ام. حتی اگر جایی هم برویم باز خودم این کارها را انجام می‌دهم. تا الان هم از کسی کمک نخواستیم، پسرم که بزرگ شده تاحدودی کمک ما می‌کند ولی بیشتر باید به درسش برسد.
 
زمان به دنیا آمدن فرزندان، معمولا خانم‌ها نیاز دارند همسرش کنارشان باشد. شما در این شرایط سخت چه می‌کردید؟
بله این موضوع هم از مشکلات همسر یک جانباز است. سر بچه اولم برای زایمان با خواهرشوهرم به بیمارستان رفتم. بچه دوم هم چون مشخص بود که چه روزی باید بیمارستان بروم تا به دنیا بیاید، اول خودم همه کارهای حاج آقا را انجام دادم و بعد از آسایشگاه جانبازان آمبولانس گرفتم برای بیمارستان. با هم رفتیم آنجا چون به عنوان پدر بچه باید می‌آمد و امضا می‌کرد. بچه سوم نصف شب بود که به دنیا آمد. نیمه شب به برادر شوهرم زنگ زدیم. شب 21 ماه رمضان و شب احیا بود، او من را به بیمارستان برد و امضا کرده بود.
 
وقتی بچه‌ها کوچک بودند، چطور همه به بچه رسیدگی می‌کردید و هم به همسر؟
وقتی بچه اولم به دنیا آمد مادرشوهرم یک هفته آمد به خانه ما و در کارها کمکم کرد اما برای دوتای دیگر کارها را خودم به تنهایی انجام می‌دادم.
 
میانه بچه‌ها با پدرشان چطور است؟
حاج آقا با بچه‌هایش خیلی رفیق است. از آن معدود مردهایی هست که با بچه‌هایش رفیق است  و در این زمینه هم هیچ چیزی کم نگذاشته است .هرچه که نیاز بوده خواستند در حد توان برایشان فراهم کرده است و آنها هم خیلی به پدرشان احترام می‌گذارند.
 
بچه‌ها چقدر شرایط متفاوت خانه را درک می‌کنند؟
وقتی من کار داشته باشم و پیش حاج آقا باشم، وضعیت را درک می‌کنند و امور منزل را انجام می‌دهند. دخترم پرستاری خوانده است. گهگاهی پدرش کاری داشته باشد، فشار و قند خونش را می‌گیرد و کمک می‌کند. وقتی بچه‌ها کوچک بودند، این کارها خیلی سخت بود. گاهی حتی تا نانوایی نمی‌توانستم بروم، چون دو تا بچه پشت سرهم داشتم و حاج اقا هم رسیدگی می‌خواست و دیگر هیچ فرصتی نداشتم که به مغازه بروم. یک نفر بودم که می‌بایست هم مواظب بچه‌ها باشم و هم مراقب همسرم.
 
شده بود زمانی خسته بشوید و کم بیاوریم؟
خسته که می‌شوم اما خدا خودش کمک می‌کند و صبر تحمل مشکلات را می‌دهد. اگر خدا کمک نکند، آدم واقعا می‌بُرد. 24 سال با هم زندگی کردیم و تلاش کردیم روحیه خودمان را حفظ کنیم. سعی کردیم همیشه شاد و صبور باشیم. خیلی غر نزنیم. معمولا از مشکلات نمی‌گوییم مگر اینکه کسی سوالی کند. سعی می‌کنیم با امکانات خودمان بسازیم و نمی‌خواهیم زندگی را تلخ کنیم. هیچ وقت هم دنبال تجملات نبوده‌ایم.
 
وقتی از کار و شرایط خسته می‌شوید، چه می‌کنید؟
هر بار که خسته شدم متوسل به حضرت زهرا(س) شدم. واقعا هم خیلی کمکم کرده است. بچه داری و زندگی مشترک مشکلات خاص خودش را دارد. گاهی هم دلتنگی برای خانواده پدری یا احساس محدود شدن یا فشار کار اذیت کرده. بالاخره انسان است و ظرفیتش محدود. اما توسل به حضرت زهرا(س) به من آرامش می‌دهد. ضمنا من عادت کرده‌ام بیشتر به زیردستان نگاه ‌کنم تا بالا دستان. خیلی‌ها هستند که مشکلشان از من بیشتر است. اگر بخواهم خودم را با اطرافیانم قیاس کنم واقعا برایم سخت می‌شود. با خود می‌گویم اگر شوهر یا بچه‌ات بد بود چه کار می‌خواستی بکنی؟ اگر خودت یا بچه مریض بودی چه می‌کردی؟ خدا به آدم آرامش می‌دهد و کمک می‌کند که با همانی که هست بسازی.
 
24 سال پیش با اهداف آرمانی و مقدسی با یک جانباز 70 درصد ازدواج کردید. هنوز هم به آن اهداف فکر می‌کنید؟
صد درصد، هیچ وقت پشیمان نشدم. من بچه شهرستان و روستا بودم و می‌دیدم که مردم چه اوضاع و احوالی را قبل از انقلاب تجربه کردند و متوجه بودم که انقلاب خیلی چیزها برای این مردم آورده است. بعد هم که جنگ به ما تحمیل شد. ما نمی‌خواستیم جنگ کنیم اما جوان‌ها مجبور بودند که از خودشان بگذرند. حالا کسی که دفاع کرده و در این راه مجروح شده هم دل دارد و می‌خواهد ازدواج کند. زندگی می‌خواهد. من دیدم جبهه که نتوانستم بروم اما حداقل شاید بتوانم برای یک جانباز قدیم بردارم که خدا راضی باشد. هر کسی یک ظرفیت و وظیفه‌ای دارد. همسرم نوجوانی‌اش را در جنگ گذاشته است. 16 سالگی رفت جبهه و اندازه فهم خودش در این میدان تلاش کرد. حالا که روی ویلچر افتاده است باید به فکر او باشیم. البته خدا به ما لطف کرد و سه فرزند نصیبمان کرد.
 
یعنی سنگ بنای این زندگی صرفا از روی فداکاری بوده یا عشق و محبت هم وجود داشته است؟
زندگی همه چیز را با هم دارد. عشق و علاقه دارد. فداکاری هم دارد. درست است که قدم اول برای ازدواج با یک جانباز ایثار و فداکاری است اما بعدش که نگاه می‌کنید، می‌بینید محبت و علاقه و همه چیز وجود دارد. اگر علاقه نباشد و صرفا از روی فداکاری اتفاق بیفتد زندگی خسته‌کننده می‌شود. در همین قضیه ازدواج با جانبازان هم خیلی‌ها هستند که ازدواج کرده‌اند ولی نتوانستند شرایط را تحمل کنند و جدا شدند. وقتی عشق، محبت و تعهد باشد هر چقدر هم سختی باشد، تحمل می‌کنیم.
 
 در طی این سال‌ها پرستاری از همسر برای شما ناراحتی جسمی ایجاد نکرده است؟
کمردرد و پادرد دارم که به خاطر رسیدگی‌هایی است که مجبورم به همسرم داشته باشم. درد اعصاب پا درگیرم کرده و به همین دلیل مدتی هست که به باشگاه ورزشی می‌روم. از طرفی هم هر چه سن بالا می‌رود، پرستاری و مراقبت کردن برایم سخت می‌شود.
 
 چه کارهایی در پرستاری از همسرتان هست که عمیقا ناراحتتان می‌کند و یا باعث شده که برایش اشک هم بریزید؟
حاج آقا بعضی وقت‌ها تب و لرز بدی می‌کند. گاهی 5 یا 6 پتو رویش می‌اندازم اما باز هم می‌لرزد. الان  که دیابتی هم هست یک دفعه قندش می‌افتد و حالت بی‌هوشی پیدا می‌کند. اینجور مواقع باید تند تند مواد قندی به او برسانیم و یا اینکه باید در گوشش ببزنم تا هوشیار شود. این کارها برایم خیلی سخت است و دردناک. وقتی این شرایط را می‌بینم، به هم می‌ریزم و سعی می کنم از بچه‌ها کمک بگیرم. ولی باید روحیه خود را حفظ کنیم.
 
شیرین ترین و سخت ترین خاطره زندگی مشترکتان چیست؟
شاید به دنیا آمدن دخترم که بچه اول بود. سخت ترین هم مربوط به زمانی است که حاج آقا مریض می‌شود و تب و لرز می‌کند.
 
تا حالا شده که به نبودنشان هم فکر کنید؟
بعضی وقتها فکر می‌کنم. ولی خیلی سخت است. واقعا نمی‌توانم تنهایی زندگی کنم. از تنهایی متنفرم بعضی وقتها فکر می‌کنم خیلی سخت است وقتی که ایشان نباشند. کار اصلی من در خانه کارهای حاج آقا است. از صبح ساعت 6 که بیدارمی‌شوم همش به فکر او هستم تا شب که بخوابم تمام ذهنم حول کارهای مربوط به همسرم می‌چرخد.
 
 مواجه مردم با شما و زندگیتان چطور بوده است؟
خوب بوده است. بعضی وقت‌ها می‌فهمند که من همسر جانباز هستم کنجکاو می‌شوند و از وضعیت زندگی‌مان پرس و جو می‌کنند. بعضی‌ها خیلی دوست دارند بدانند که من چطور زندگی می‌کنم. کنجکاو می‌شوند. البته به عنوان خانواده یک جانباز خیلی هم احترام می‌گذارند. گاهی هم درد و دل می‌کنند.
 
چرا درد و دلشان را به شما می‌گویند؟
شاید به خاطر اینکه شرایط زندگی من با آن‌ها فرق دارد. احساس می‌کنند تحربه بیشتری دارم.