داستان سیستانو بلوچستان؛ جهادیهای دست تنها
دانشآموزان فاقد شناسنامه تنها میتوانند با مجوز بخشداری و اداره آموزشوپرورش و براساس رای یک کمیسیون تا کلاس نهم درس بخوانند، ولی بعد از آن به هیچ عنوان اجازه ادامه تحصیل را ندارند. این افراد بهدلیل اینکه عملا امکان ادامه تحصیل ندارند، رغبتی به درس خواندن نشان نمیدهند. این افراد که عمدتا کمسواد و از ضعیفترین اقشار هستند، چگونه میتوانند در گیر و دار اداری کارشان را پیش ببرند؟ برخی از آنها حتی هزینه تردد برای پیگیری این امور را ندارند.
صادق امامی، خبرنگار روزنامه «فرهیختگان» طی گزارشی نوشت: زبان فارسی را خیلی خوب متوجه نمیشود اما اشارات دختر جوانی که وظیفه دارد، یکبهیک افراد را به داخل اتاق هدایت کند، آنقدر گویا هست که دمپاییهای کهنهاش را همان جلوی در درآورد و با قدمهای خسته و سنگین وارد اتاق شود. پیرمرد، یکی از دهها نفری است که پشت در اتاق با دفترچههای بیمهشان چشمانتظارند تا دکتر ویزیتشان کند. قامتی سر راست ولی فرتوت و صورتی سوخته از آفتاب داغ بلوچستان دارد. پیرمرد نمیتواند دردش را به زبان فارسی بگوید تا دکتر ناچار شود از یک مترجم استفاده کند. پیرمرد اما دلش با مترجم نیست. وقتی پزشک میپرسد: «پدر جان برای چه تا الان دکتر نرفتی؟»، فرصت نمیدهد تا مترجم کنار دستش، چیزی بگوید؛ حکیمانه پاسخ میدهد: «ما اینجا غریبیم!» پزشک با تعجب میپرسد یعنی از یک جای دیگر به این روستا آمدی؟ پیرمرد کلاه سوپیاش (عرقچین) را روی سرش جابهجا میکند و نهای میگوید.
توان ادامه دادن جملهاش به فارسی را ندارد و با زبان بلوچی ادامه سخن میدهد تا مترجم وارد شود و به پزشک بفهماند که منظور پیرمرد از غریبی، «فقیری» است. چقدر این جمله کوتاه پیرمرد بلوچستانی بر جان آدم مینشیند وقتی که رد آن را در کلام امیرالمومنین(ع) مییابم که «الْبُخْلُ عَارٌ، وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَه، وَ الْفَقْرُ یخْرِسُ الْفَطِنَ عَنْ [حَاجَتِه] حُجَّتِه، وَ الْمُقِلُّ غَرِیبٌ فِی بَلْدَتِه.» (بخل، ننگ است و ترس، نقص است و تنگدستى، زبان زیرک را از بیان حجتش بر بندد و فقیر در شهر خود غریب است.) اینجا در بخش «تَلَنگ» یکی از 3 بخش شهرستان «قصر قند»، تقریبا بسیاری از جمعیت 18 هزار و 368 نفری که در آخرین سرشماری نفوس مرکز آمار ایران، در آن زندگی میکنند، غریبند؛ چراکه «الْمُقِلُّ غَرِیبٌ فِی بَلْدَتِه.»
بعد از چند بار عقب انداختن سفر، ظهر یکی از روزهای بهمنماه 99، برای روایت غربت مردم سیستانوبلوچستان سوار تاکسی میشوم تا هر چه زودتر به پرواز تهران به چابهار برسم. همیشه تلاش کردهام که در بدترین حالت یک ساعت قبل از پرواز در فرودگاه باشم. کمی پیش از ساعت 11:50 به فرودگاه میرسم. سالن اصلی فرودگاه کمی خلوت است. کانتر پرواز باز شده و من فورا برای گرفتن کارت پرواز به سمتش میروم. دقایقی بعد، یکی از افراد تیمی که قرار است با هم به چابهار برویم، تماس میگیرد؛ او هم در سالن فرودگاه است اما 2 نفر همراه دیگر هنوز نیامدهاند.
ظهر یکشنبه 19 بهمنماه، هوای تهران بارانی است و این وضعیت ترافیک نسبتا سنگینی را ایجاد کرده است. ساعت 12:10 که میشود، کمی نگران میشوم اما دقایقی بعد یکیشان میرسد و کارت پروازش را میگیرد. فقط یک نفرمان مانده. به خیال اینکه هواپیما بدون ما که کارت پرواز گرفتهایم، نمیپرد، با خیال راحت جلوی کانتر میایستیم. کانتر بسته میشود و ما همچنان ایستادهایم؛ یک، دو و سه بار از بلندگوهای فرودگاه میشنوم که از مسافران پرواز شماره 8018 میخواهد به خروجی شماره 12 مراجعه کنند. ساعت 12:35 میشود و ما همچنان منتظر نفر آخریم تا دیگر از بلندگوی فرودگاه اسامیمان را یکبهیک صدا بزنند؛ خانمها اباذری، لک و آقای امامی هر چه سریعتر به خروجی شماره 12 مراجعه کنید. انتظار دیگر معنا ندارد. فورا به سمت سالن اصلی میرویم. من سریعتر از گیت بازرسی عبور میکنم اما خانمها نه.
سریع به خروجی 12 میروم و تاکید میکنم دو همراهم درحال آمدن هستند اما به اتوبوس که میرسم، کمتر از یک دقیقه بعد، در بسته میشود و اتوبوس به سمت باند پرواز حرکت میکند. با همراهانم تماس میگیرم؛ در کمال ناباوری میگویند از پرواز جاماندهاند. باورم نمیشود! قرار بود من بهعنوان خبرنگار همراه این تیم که همگی پزشکان گروه جهادی «طبیب مسیر» بودند، به بخش تلنگ شهرستان قصرقند برویم تا به گروه خیریه «کودکان فرشتهاند» محلق شویم و من گزارشی بنویسم از چند روز همراهی با این دو گروه جهادی اما حالا همه چیز بههم خورده است. همه دلیل سفر، آنهایی بودند که جاماندند؛ بهتر بگویم شناسنامه سفر آنها بودند اما حالا من با همه جا بیگانه، باید به سیستانوبلوچستان میرفتم و آنها در تهران میماندند. سوار هواپیما میشوم ولی از صندلی شماره 31 E چشم از در ورودی برنمیدارم به امید آنکه همراهانم برسند. موتور هواپیما روشن میشود، نمیآیند؛ دور موتور بالاتر میرود، باز هم چشمهایم اثری از آنها نمیبیند. هواپیما به سمت باند میرود تا مطمئن شوم دیگر آنها نمیرسند.
به ناشناختهترین سرزمین در غریبترین حالت ممکن میهمان میشوم. هواپیما ساعت 12:54 از روی باند میپرد و 2 ساعت بعد در فرودگاه بینالمللی کنارک فرود میآید. به محض فرود، موبایلم را روشن میکنم. چندین تماس و پیام در شبکههای اجتماعی دارم. اول از همه پیامهای یکی از اعضای گروه «طبیب مسیر»(1) را میخوانم چون تمام هماهنگیهای سفر من با او بوده و طبیعتا بعد از مطلع شدن از شرح ماوقع، بهترین کسی است که میتواند کمکم کند. خانم دکتر محدثه لک مسئول تیم درمانی طبیب مسیر هم چند شماره برایم فرستاده است.
به در خروجی هواپیما میرسم که دنیای متفاوتی را تجربه میکنم. در تهران، بارش چند ساعته باران دمای هوا را به 9 درجه سانتیگراد رسانده بود. در کنارک اما نه اثری از باران است و نه سردی هوا. خورشید در آسمان لخت و بدون ابر درحال خودنمایی است؛ گویی چند ماه زودتر، من را در میانه خرداد تهران انداختهاند تا بتوانم دمای 24 درجه سانتیگراد را تجربه کنم. اینجا دیگر کاپشن بهارهام هم کارایی ندارد.
با یکی از شمارههایی که برایم فرستادهاند، تماس میگیرم. خانم دکتر چنارانی است. او با پرواز مشهد به کنارک آمده و قرار است با هم به تلنگ برویم. با خانم حانیه نظری از خیریه «کودکان فرشتهاند»، تماس میگیرم. یک راننده پیمان فرستاده است. ساعت 3:30 به سمت تلنگ راه میافتیم و یک ساعتوربع بعد به مدرسه «بیتالمقدس» در روستای «وشین چات» که محل استقرار دو گروه است، میرسیم. گروه چند10 نفره کودکان فرشتهاند 16 بهمنماه با اتوبوس به سمت تلنگ راه افتادهاند و تا رسیدن ما بهخوبی در منطقه مستقر شدهاند و یکی دو روز هم کارهایی در منطقه کردهاند.
تکرار بیل گیتس در تلنگ
برخلاف تهران و تقریبا تمام کشور، در سیستانوبلوچستان، مدارس مثل سابق دایر است و دانشآموزان به صورت حضوری در کلاس درس حاضر میشوند اما برای یک هفته کلاسها در مدرسه بیتالمقدس تعطیل شده تا گروههای جهادی در آن اسکان پیدا کنند. همه گروه به تفکیک زن و مرد در چند کلاس محدود مدرسه تقسیم شدهاند؛ اگر 2 کلاسی که حکم انبار را دارند حساب نکنیم، 5 اتاق دیگر در مدرسه هست. با اینکه خیلی در قیدوبند امکانات نیستم اما توقع دارم یک کلاس درس در اختیارمان باشد اما اشتباه است. یک کلاس دربسته را نشانم میدهند. در را باز میکنم. دور تا دور اتاق پر از پتو است. یعنی این پتوها جای افراد است و حتی اندازه نصف یک نفر هم برای من جا نیست. چه باید بکنم را نمیدانم. انتهای اتاق وسایلم را کنار یخچال میگذارم و کولهام را روی دوشم میگیرم و در حیاط مدرسه چرخی میزنم. غروب است ولی همه کسانی که در مدرسه هستند، به شکلی درگیر کارند. یک نیسان آبی رنگ هم گوشه حیاط است که دارند روی آن، چادر میکشند. صدای جیکجیک جوجه را بهخوبی میشنوم و خودشان را هم میبینم.نمیدانم جوجهها را یک خیر هدیه کرده یا خریدهاند اما این را میدانم که بار جوجه از یزد آمده و قرار است در چندین روستا توزیع شوند. آنها به این کار سبد غذایی هدفمند می گویند. بیل گیتس، پایهگذار شرکت کامپیوتری مایکروسافت و یکی از ثروتمندترین افراد جهان چند سال پیش گفت که می خواهد به کشورهای فقیر جهان مرغ هدیه کند تا با راهاندازی "انقلاب مرغی" به بهبود وضع معیشت روستائیان در این کشورها کمک کند و فقر را کاهش دهد. حالا در تلنگ هم انقلاب بیل گیتس دنبال شده است. هوا تقریبا روبه تاریکی است و هر یک از تیمها با جوجهها، راهی روستاها میشوند. فرصت را از دست نمیدهم و میپرم عقب وانت تا ببینم قرار است چه اتفاقی بیفتد. در تاریکی هوا، حدود 15 دقیقه از مدرسه فاصله میگیریم و به اولین روستا میرسیم. گویا همه چیز از قبل با شورای روستا هماهنگ است. به در هر خانه که میرسیم، براساس کدملی سرپرست خانوار، به هر خانواده یک جوجه خروس و 4 جوجه مرغ بومی میدهند و مشخصات سرپرست خانوار را با لیستی که دارند تطبیق میدهند. به روستای دوم، سوم و چهارم میرسیم.
در تلنگ بر خلاف شمال کشور، فاصله روستاها از یکدیگر بسیار زیاد است. به هر روستا میرسیم، مردم با سبدهایی در دست آمدهاند تا جوجههایشان را تحویل بگیرند. اینکه چگونه بچههای تهرانی که از مرغ و خروس سررشتهای ندارند، از جوجههای یک ماهه، مرغ را از خروس تشخیص میدهند، برایم کمی حیرتانگیز است. چند سال قبل از یک مرغداری، هزار جوجه بومی به قیمتی بالاتر از قیمت بازار به شرطی خریدم که همهشان مرغ باشند. چند ماه بعد از همین هزار مرغ! 400 تایی خروس درآمدند. تفکیک جوجه مرغ از خروس آن هم در یک ماهگی، کار آسانی نیست اما امیدوارم که این نسبت همانطور که پیشبینی شده، محقق شود. توزیع چندصد جوجه، حدود 2 ساعتی زمان میبرد. حوالی ساعت 8:30 شب در زیر آسمان صاف و پر از ستاره تلنگ، به مدرسه برمیگردیم.
حدود ساعت 9 شب، سفره شام در حیاط مدرسه پهن میشود. شام نفری یک کاسه عدسی با فلفل بسیار زیاد است. سر سفره از تندی غذا گلایه میکنم. جوان بلوچی که کنارم با لباسهای محلی و یکدست سفید رنگ نشسته، میگوید تندی اینکه چیزی نیست؛ باید غذای پاکستانیها رو بخوری تا بفهمی تندی چیه! به هر زحمتی است، شام را میخورم. هنوز جایی برای خوابیدن ندارم و بهتر میبینم به جای رفتن به اتاق، در حیاط مدرسه بمانم. ساعت 10 که میشود، همه از اتاقها بیرون میآیند تا در جلسه شبانه شرکت کنند. این جلسه اجباری است و حتی من که عضو این گروه نیستم، هم باید در آن شرکت کنم. هوا کمی سردتر از اول شب است و به همین دلیل هم برخی آقایان و برخی خانمها یک پتوی مسافرتی دورشان پیچیدهاند. افراد به صورت دو ردیف روبهروی هم نشستهاند. یک مرد نسبتا هیکلی، در وسط دو ردیف و پشت به نورافکن زرد رنگ حیاط میایستد. شمرده شمرده حرف میزند و از سرتیمها یا به تعبیر خودش «لیدرها» میخواهد که گزارش کار امروزشان را بدهند.
لیدر برخی گروهها آقا و لیدر برخی گروههای دیگر خانم هستند. گروهها در قالب 10 تیم عمرانی، بازسازی، المپیاد ورزشی، استعدادیابی، آشپزی، مستندسازی، روابطعمومی، پزشکی، اعتکاف علمی و امداد و نجات تقسیمبندی شدهاند. لیدرها از مشکلات میگویند؛ یکی میگوید در پارکهایی که سالهای قبل ساخته شده، برخی زنجیر تابها را میبُرند و برای بستن سگ و... استفاده میکنند. قرار میشود در سفارشات بعدی، یا تاب سفارش ندهند یا به جای زنجیر چیز دیگری استفاده کنند. لیدر بعدی میگوید در زبان انگلیسی تقریبا همه بچهها ضعیفند ولی با خوشحالی از دانشآموزی میگوید که دیکشنری خریده و با گوگل ترنسلیت درحال تقویت زبان انگلیسی است. لیدر دیگر از استعدادیابی کودکان در زمینه گویندگی، خوانندگی و ورزش میگوید. بعد از توضیحات لیدرها، نوبت به همان مرد نسبتا هیکلی میرسد. به نظر میرسد بیشتر از همه از اوضاع و احوال منطقه شناخت و آگاهی دارد.
بعد از پایان جلسه میرود و به یک پژوی نقرهای رنگ تکیه میدهد. بچهها سیدموسوی صدایش میکنند اما نام کاملش «سیدنصیرالدین موسوینژاد» است. به سراغش میروم و خودم را معرفی میکنم و میخواهم کمی درباره منطقه توضیح دهد. من را به خانم نظری حواله میدهد و میگوید در تلنگ، من هم نیروی او هستم؛ خانم نظری همان کسی است که ماشین برایمان به فرودگاه فرستاده بود. این بار سراغ خانم نظری میروم و برایش توضیح میدهم که من با تیم پزشکی آمدهام اما پزشک نیستم و درواقع خبرنگارم. نمیدانم از کجا ولی این را میدانست. قرار میشود با او گفتوگو کنم ولی آنقدر مشغله دارد که خودم در شب اول منصرف میشوم. ساعت 11 به همان اتاقی که هیچ جایی برای خوابیدن ندارد، میروم. شاید کمی خوششانسم که سید هم آنجاست و میگوید که یک اتاق دیگر به من بدهند.
از شهرداران مدرسه تا شهرداران کلانشهرها
ساعت خاموشی یکونیم بامداد است و ساعت بیداری 6 صبح. اعضای گروه ترجیح میدهند شب که کاری ندارند، بین دیدن فیلم مافیا و ادابازی، یککدام را انتخاب کنند و تا سر ساعت خاموشی مشغول میشوند.دوشنبه، ساعت 5:30 صبح، سروصدای دو تیم را میشنوم که قرار است راهی دو روستا بشوند که یکیشان در نزدیکی نقطه صفر مرزی است تا وسایل بازی 2 پارک را نصب کنند. آنقدر خسته هستم که نمیخواهم بیشتر جستوجو کنم. از فرصت نیم ساعت باقیمانده برای خواب استفاده میکنم. بیدار باش ساعت 6 صبح است و من تصور میکنم راس ساعت، یک نفر میآید و یکبهیک در اتاقها را میزند و بیدارمان میکند. با خیال آسوده چشمهایم را روی هم میگذارم که یکباره با صدای بلند یک موسیقی تند و پرریتم از خواب میپرم. از اتاق بیرون میروم ببینم چه خبر است. از تمام راهروی مدرسه، بلندگو را دقیقا روبه اتاقی گذاشتهاند که من در آن استراحت میکنم. این وضع برای روزهای دیگر هم تکرار میشود به جز یک روز؛ چهارشنبه 22 بهمن. ساعت 6 صبح چهارشنبه، سیدموسوی تدارک ویژهای دیده و با صدای یکی از موسیقیهای نوستالژیک دهه فجر از خواب بیدارمان میکند. بعد از نماز در حیاط مدرسه قدم میزنم و کمی نرمش میکنم. سفره صبحانه پهن است و منتظر بچهها هستم.
هر روز یک تیم وظیفه شهرداری را برعهده دارد. شهرداران در اینجا، از شهرداران کلانشهرها هم مسئولیت سختتری دارند چراکه برخلاف شهرداران در دنیای بیرون مدرسه، در این جغرافیای کوچک، شهرداران از طرحریزی تا اجرا باید کار کنند و زحمت بکشند.
نگاهی به سفره صبحانه میکنم. وسط سفره لیوانهای پر از شیر میبینم ولی برای همه شیر نگذاشتهاند. باورم نمیشود در اینجا چنین آپشنی هم وجود داشته باشد. جلوتر میروم تا دقیقتر نگاه کنم. در درون لیوانهای پلاستیکی، جای شیر، شکر است. صبحانه نان و پنیر و چای شیرین است. ترجیح میدهم به همان کیکخانگی که از تهران آوردهام، رضایت بدهم. همهچیز از بعد صبحانه آغاز میشود. ماشینها که میرسند، تیمهای مشخص یک به یک آماده میشوند. هر تیم به یک روستا میرود و تا غروب هم در همان روستا به فعالیتش ادامه میدهد؛ یک گروه به مدارس میرود و کلاسها را رنگ میکند، گروه دیگر به پارکهایی که سالهای قبل دایر کردهاند میروند تا وسایل را رنگآمیزی کنند، گروه دیگر به سراغ برگزاری کلاس برای دانشآموزان دبیرستانی میرود.
من ترجیح میدهم در اولین روز کاری به جای اینکه با گروه پزشکی همراه شوم، به روستای کنار مدرسه سر بزنم. کمی بالاتر از مدرسه، خانههای روستایی را میبینم و به سمت آن میروم. کمتر از یک دقیقه بعد، پنج یا 6 کودک دواندوان به سمتم میآیند. سلام میکنند. اسامیشان را میپرسم. کبری کلاس سوم است و فارسی را از بقیه بهتر صحبت میکند. اسمم را میپرسد و وقتی میگویم «صادق» میگوید «چه اسم قشنگی» و مرا غرق لذت میکند. زینب کلاس پنجم است و فارسی او هم خوب است. برخلاف کبری که دوست دارد دندانپزشک شود تا دندان مردم روستایشان را درمان کند، زینب میگوید دوست دارد خبرنگار شود اما وقتی میخواهم مثل یک خبرنگار گزارش کند که اینجا کجاست، طفره میرود و قبول نمیکند. جابر، محمد و علیرضا هم قدم به قدم دنبالم میآیند اما چون خیلی خوب نمیتوانند با من صحبت کنند، ترجیح میدهند سکوت کنند.
زینب یک بشکه افتاده روی زمین را نشانم میدهد. داخل بشکه پر از ذغال است. میگوید روی این بشکه مردم نان پخت میکنند. البته برخی تنور هم دارند اما از بشکه هم استفاده میشود. در روستا به جز یک خانه که همچنان کپری است، همه خانهها با کمک بنیاد مسکن یا توسط خود مردم با مصالح نسبتا استاندارد ساخته شده است. روستا زمین کشاورزی دارد اما آب چندانی ندارد و برای برق هم از موتور برق کمک میگیرند.
بحران سلامت در مناطق محروم
پیش از ظهر، سایر اعضای تیم پزشکی که با پرواز ساعت ششونیم صبح راهی سیستانوبلوچستان شده بودند، از راه میرسند تا بعدازظهر، گروه پزشکی هم فعالیتش را به صورت رسمی آغاز کند. ساعت سه بعدازظهر، به همراه تیم پزشکی که همگی خانم هستند، عقب یک نیسان مینشینیم و راهی روستای «ودو» میشویم. شاید در حاشیه شهر تهران باشند پزشکانی که برای خدمترسانی داوطلب بشوند اما برای اردوی جهادی به سیستانوبلوچستان به واسطه برخی تصورات نادرست درباره امنیت این مناطق، خیلیها حاضر به همکاری و حضور در این مناطق نیستند. با این حال اما تیم پزشکی حاضر در منطقه همگی خانم هستند. روستای «ودو» با 13 خانوار و 47 نفر جمعیت، نه خانه درمان دارد و نه مدرسه. به همین دلیل پزشکان برای ویزیت بیماران یا باید به خانه عضو شورای روستا بروند یا به خانه یکی از اهالی که از سایر خانهها بزرگتر و جادارتر است. تیمی از گروه «کودکان فرشتهاند» مسئول ساماندهی بیماران میشوند و یکیشان هم کودکان روستا را با انواع بازیها سرگرم میکند.بیماران یک به یک وارد اتاق میشوند. آنهایی که بیماری مخصوص زنان دارند را خانم اکرم ذکائیپور کارشناس مامایی ویزیت میکند و سایر بیماران را هم دکتر آسیه چنارانی و فاطمه اباذری دو پزشک گروه. اگر بیماران نیاز به دارویی داشته باشند، آن را در برگهای مینویسند تا دکتر لک ( داروساز) براساس تجویز پزشک، دارو را به بیماران بدهد. اگر پزشکان تشخیص بدهند، بیماری نیاز به آزمایش، درمان فوری یا بستری در بیمارستان دارد، به مسئول گروه اعلام میکنند تا علاوهبر مشخصاتشان، شماره همراهی نیز از آنها گرفته شود تا مقدمات درمانشان سریعتر فراهم شود. از ساعت چهار تا ساعت ششونیم که هوا تاریک میشود، ویزیت بیماران ادامه پیدا میکند. آخرین بیماری که در روستای ودو ویزیت میشود، فقیر محمد پیرمرد هفتادوچند سالهای است که علاوهبر اضافهوزن، دیابت و فشارخون هم دارد. مجموع این بیماری ها باعث شده تا توان راه رفتن نداشته باشد و پزشکان برای ویزیت به منزلش بروند.
دوری از مرکز باعث شده واقعیت محرومیت در سیستانوبلوچستان به خوبی تشریح نشده باشد اما با این حال در سالهای گذشته با ورود گروههای جهادی به منطقه و همچنین گستردگی شبکههای اجتماعی، بخشی از افکار عمومی کمی با وضعیت منطقه آشنایی پیدا کردهاند اما تقریبا در سیستانوبلوچستان با یک خلأ بزرگ درباره وضعیت سلامت مردم که یکی از ارکان پایهای در نظام حقوق بشر محسوب میشود، مواجهیم. مردم فقیر، اولویت نخستشان، خوراکشان است و تا درد به اندازه ای نباشد که امانشان را ببرد، سراغ دکتر و هزینه های سنگین آن نمیروند. به همین دلیل از فرصت پیشآمده نهایت استفاده را میکنم و در مسیر برگشت از دکتر چنارانی درباره مشاهداتش از بیماران پرسوجو میکنم. در منطقه تلنگ تقریبا کسی ماسک نمیزند؛ شاید بخشی از دلیل این وضعیت، شرایط اقتصادی است و بخش دیگر وضعیت نسبتا سفیدی است که این منطقه نسبت به سایر استانها دارد. خانم دکتر چنارانی میگوید که «نسبت به وضعیت کلی کشور که عمدتا مراجعان به دلیل ابتلا به کرونا به پزشک مراجعه میکنند، در روستا کسی چنین بیماریای نداشت اما چیزی که خیلی شایع است، سردرد و دردهایی است که عمدتا به فقر تغذیهای بر میگردد.»
وضعیت سلامتی مردم به نسبت کل جامعه بهتر است و برخلاف سایر استانها که بیماریهای عفونی و سرطان درحال رشد است، در روستا نشانهای از این دست بیماریها یافت نمیشود ولی دلیل عمده بیماریها، ناشی از اقتصاد و تغذیه است. دکتر میگوید «مردم مشکلات تغذیهای را پیگیری نمیکنند ولی ابراز میکنند.» او یکی از پایههای بیماری در روستا را به دلیل مشکل آب آشامیدنی میداند و میگوید: «بین مراجعهکنندگان میگرن یا سردرد خطرناک ندیدم اما از 100 نفر خانم، 90 نفرشان با سردرد ناشی از کمبود آب مواجه بودند.»
بخش تلنگ 72 پارچه آبادی دارد که بسیاری از آنها با مشکل آب برای آشامیدن و کشاورزی مواجه هستند. در بیشتر روستاها آب آشامیدنی مردم به صورت سقایی و با استفاده از تانکر توزیع میشود. در سال 95 یک نشریه محلی، آماری منتشر کرد که نشان میداد 70 درصد آب شرب بخش تلنگ از این روش تامین میشود. در این شیوه، هر عضو خانواده روزانه 15 لیتر آب سهمیه دارد. این درحالی است که گفته میشود متوسط مصرف آب هر فرد در روز 155 لیتر است که 50 لیتر آن فقط به مصرف در بخش حمام اختصاص دارد. با این معیار میتوان گفت مردم در بخش تلنگ 10 درصد یک فرد به آب آشامیدنی دسترسی دارند. تلخی ماجرا اینجاست که هر خانواده ناچار است علاوهبر رفع تمام نیازهایش با این سهمیه ناچیز، بخشی از آن را نیز با گوسفندانش شریک شود.
این کمبود آب باعث شده مردم به سراغ «هوتگ»ها بروند. هوتگها گودالهایی هستند که برای ذخیره آب حفر میشوند تا پس از بارندگیهای سیلآسا، آب باران را در خود حفظ کنند. به دلیل کمبود سهمیه آب و اینکه تانکر به صورت منظم اقدام به آبرسانی نمیکند، مردم برای آب آشامیدنی خود به سراغ این هوتگها که همه حیوانات بیابان از آن مصرف میکنند، میروند. جدا از خطراتی مانند حمله گاندو یا غرق شدن کودکان در آن، آب مانده در هوتگها بعد از مدتی تغییر رنگوبو میدهد و مصرف آن منجر به توسعه بیماریهای کلیوی میشود. دوشنبهشب بعد از رسیدن به مدرسه و کمی استراحت، شام به کمک شهرداران در همان موقعیت قبلی صرف میشود؛ جلسه برگزار میشود و تقسیم کارهای روز بعد هم انجام میشود.
سهشنبه صبح
مثل دیروز ساعت 6 صبح با موسیقی و شعار «جوان ایرانی؛ صبح بخیر» از خواب بیدار میشوم. تقریبا تمام افرادی که در این اردوی جهادی شرکت کردهاند، زیر 30 سال سن دارند. به جز سیدموسوینژاد که همسر، دختر و پسر کوچکش را هم آورده، سایر اعضای گروه یا مجردند یا با همسرشان به اردو آمدهاند. برخلاف برخی خیریهها که با کمکهای مردمی، نیرو استخدام میکنند، «کودکان فرشتهاند»، هیچ کارمندی را استخدام نکرده و همه شرکتکنندگان در اردو، بهصورت داوطلب شرکت کردهاند. آنها نهتنها برای 10 روز فعالیت در این منطقه محروم هزینهای دریافت نمیکنند که 400 هزار تومان هم بابت تامین بخشی از هزینه سفرشان به حساب خیریه پرداخت کردهاند. وقتی این جمله را از زبان خانم نظری میشنوم، غرق در حیرت میشوم. یعنی این جوانانی که در تهران یکیشان استاد دانشگاه است و دیگری یک موزیسین مطرح برای اینکه بیایند و در روستاهای محروم بخش تلنگ رایگان کار کنند، پول هم پرداخت کردهاند! این شاید زیباترین تصویری باشد که بتوان درکنار تابلوی محرومیت در سیستانوبلوچستان نصب کرد.صبحانه سادهتر از دیروز است؛ نان و مربا. ترجیح میدهم باز هم به تهمانده کیکی که دارم رضایت بدهم. ساعت هفت یک مینیبوس وارد مدرسه میشود تا ما را به سمت روستای «کَهن بالا» ببرد. عبارت کنار در اتوبوس توجه همه را به خود جلب کرده. روی در نوشته شده «بیا که شته». از راننده میپرسیم معنای این جمله چیست؟ میگوید یعنی «بیا که رفتیم.»
براساس آخرین سرشماری مرکز آمار ایران در سال 95، در کهنبالا هزار و 148 نفر در قالب 339 خانوار زندگی میکنند که از این تعداد 603 نفر مرد و 545 نفر زن هستند. در طول مسیر یک ساعت و ربع تا روستا، کنار راننده مینشینم. راننده کلیدش را به من میدهد تا داشبورد ماشین را باز کنم. باز که میکنم فقط یک اسپری هست. اسپری را میگیرد و به خودش میزند و به من و بقیه گروه هم تعارف میکند. باب صحبت را اینطور باز میکند که «این جاده خاکی را میبینی؟ ماشین تو این جاده دووم نمیاره. من جانسوز ماشین هستم و نمیذارم خراب شه.» منظورش از «جانسوز»، «دلسوزی» است. میگوید هر روز بچهها را از روستاها به مدرسه در کهنبالا میبرد و پولی نمیگیرد چون چند سال پیش آموزش و پرورش حاضر به ساخت یک جایگاه سوخت در تلنگ شده و در ازای آن، پیرمرد قرارداد سهساله با آموزش و پرورش دارد تا سهسال بدون دریافت هزینه، کودکان را به مدرسه برساند. دوسال از قراردادش گذشته و یکسال دیگر مانده. نزدیک روستا که میرسیم، با موبایلش زنگ میزند و با ترکیب بلوچی و فارسی میگوید که «خانم دکتر اومده بیایید کهنبالا دارو بگیرید.»
سد، نعمت یا نغمت؟
در طول مسیر، یکسری لولههای فرسوده آب را میبینم. از مردم درباره این لولهها که میپرسم میگویند این لولهها از دوره ریاستجمهوری هاشمیرفسنجانی که کلنگ سد زیردان زده شد در جاده بوده ولی هیچکس تلاشی برای ساخت خط لوله انتقال آب نداشته است. بهعبارت سادهتر، سد آبگیری شده؛ روستای تشنه و بدون آب وجود داشته و لوله هم خریداری شده بود و برای انتقال آب تنها نیاز به این بود که لولهها در زمین کاشته میشدند ولی متاسفانه لولهها را در زمین نکاشتند تا از بین بروند. جدا از لولههایی که از بین رفتند، عدماستفاده مناسب از آب سد باعث خساراتی هم به مردم روستاهای پاییندست شده است.گفته میشود در سیل دیماه سال گذشته، به علت اینکه لولهگذاریها انجام نشده، دریچه سد بهموقع باز نشده و بر اثر بارش باران و جاری شدن سیلاب در جنوب سیستانوبلوچستان حدود 350میلیون مترمکعب آب در ثانیه از سد زیردان و پیشین سرریز کرده و آسیب جدی به بخشی از روستاهای بخش تلنگ، اورکی تا زرآباد و کنارک و... زده و مسیر ۵۰۰ محور روستایی را مسدود کرده است.
بدنم نفس ندارد
روی نقشه فاصله ما تا کهنبالا، حدود 40 کیلومتری است. از این مسافت، بیش از 15کیلومتر آن جاده خاکی است. به مدرسه متوسطه انقلاب اسلامی که میرسیم، مدیر مدرسه پیشنهاد میکند معاینه را از همین مدرسه آغاز کنیم. قبول میکنیم و وسایل پزشکی و داروها را در یکی از کلاسهای مدرسه میگذاریم و دکترها برای معاینه بیماران آماده میشوند. اولویت نخست، دانشآموزان هستند. عبدالله 14ساله یکی از اولین بیماران است. دکتر میپرسد مشکلت چیست؟ میگوید «بدنم نفس نداره». یعنی ضعف دارم. سر و دلش هم درد میکند. صفا کلاس اول است. ریزش موی سکهای دارد و دندانهایش هم خراب است. شایعترین بیماری در روستا بهویژه در مقطع ابتدایی، بیماری پوستی خصوصا قارچی یا حساسیتهای پوستی است.بعد از معاینه دانشآموزان به مدرسه دیگر در همان نزدیکی، میرویم. تا پیش از رسیدن ما در مدرسه جشن 22 بهمن برپا بوده اما با ورود ما به مدرسه، کلاسهای شیفت صبح و بعدازظهر به صورت کامل تعطیل میشود. حداقل 100 زن و بچه در حیاط و راهروی مدرسه صف بستهاند تا دکترها ویزیتشان کنند. این حجم آدم را تا بهحال در منطقه ندیده بودم. دکترها در کلاسهای مختلف مستقر میشوند و براساس لیستی که معلمها نوشتهاند، بیماران را به داخل کلاس هدایت میکنند. برخلاف روستای ودو، در کهنبالا، مشکل آب وجود ندارد. تا همین دو سال پیش در روستا برنج هم کشت میشده اما به دلیل کمبود آب، کشت برنج متوقف شده است. روستا یک قنات دارد و درکنار آن مردم در باغهایشان چاهی زدهاند و با پمپ، آب را به پای درختان نخل، انبه و... میرسانند. با این حال در این روستا هم زنان و هم کودکان سردرد دارند. دکتر توصیه میکند حتما آب را بجوشانند و بعد از آن مصرف کنند. روستا خانه بهداشت و بهورز دارد اما آنطور که اهالی توضیح میدادند، حداقل یکسال و نیمی میشود که پزشک عمومی به روستا نیامده است. دکتر متخصص هم که تقریبا بعید است به این مناطق بیاید. علاوهبر مشکلات پوستی، سردرد و دردهای مزمن، تقریبا اکثر کودکان مشکل دهان و دندان دارند. در این روستا هم شماره تماس چندین دانشآموز ثبت میشود تا برای انجام آزمایش و ادامه روند درمان، هماهنگیها انجام شود.
نسبت علم و سلامت
در راهروی مدرسه، دختران 13 تا 16 ساله را میبینم که علاوهبر لباس بلوچی، یک چادر مشکی هم به سر دارند. برخلاف تمام کسانی که دیدهام، آنها ماسک هم زدهاند. برایم کمی جالب است بدانم چطور در بین این همه، فقط اینها ماسک زدهاند. از رستم صدرانیا، مدیر مدرسه که میپرسم، میگوید اینها دختران دبیرستانی روستا هستند. باورم نمیشود روستا دبیرستان دخترانه هم داشته باشد. در سیستانوبلوچستان بسیاری از دختران تا سوم راهنمایی درس میخوانند و پس از آن بهدلیل مخالفت خانوادهها از تحصیل در مدارس مختلط، ناچار به ترک تحصیل میشوند. یکی از داوطلبان خانم -که در روستاها با بچهها بازی میکند و طبعا بچهها با او راحتتر درد دل میکنند- برایم تعریف میکند که «یکی از دخترها که 15 سالش بود، خیلی دوست داشت درس بخواند ولی خانوادهاش بهخاطر اینکه دبیرستان دخترانه و پسرانه مختلط است، اجازه ادامه تحصیل را به او ندادند و گفتهاند تو دیگر بزرگ شدی و نباید درس بخوانی.» این تقریبا سرنوشت تکراری تمام دختران روستاهای بخش تلنگ است اما در کهن بالا، رستم صدرانیا، آنقدر دوندگی کرده تا توانسته مجوز دبیرستان را برای دختران بگیرد.شاید خودش به اندازه ما نداند چه قدر کار بزرگی کرده ولی با شور و حرارت برایم تعریف میکند: «رفتم پیش بخشدار؛ گفتم فرق بچه خودت با خواهر من چیست؟ فرق دختر رئیسجمهور با این روستایی چیست؟ گفت حق با شماست اما پیشنهادت چیست؟ گفتم شما فقط حامی من باشید. سال اولی که استارت زدم، دبیرستان دخترانهمان ضمیمه تلنگ شد ولی سال دوم دیگر کد گرفتیم.» میگوید که «رتبههای اول بخش تلنگ را همین مدرسه میآورد. پارسال یک دانشآموز دختر برای تربیت معلم پذیرفته شده و سال قبلش هم همینطور.» اگرچه مدیر مدرسه با شیفتبندی مدرسه، کلاس برای دختران دبیرستانی دست و پا کرده است اما همین وضع هم آنقدر سطح را در روستا ارتقا داده که دانشآموزان دختر دبیرستانی همگی با ماسک در مدرسه حاضر میشوند. آنها اگرچه به فرهنگ بومیشان پایبندند اما واضح است که شیوه رفتار و گفتارشان بسیار متفاوتتر از دخترانی است که در روستاهای دیگر زندگی میکنند و امکان ادامه تحصیل ندارند.
در کهن بالا در دبستان دخترانه 80 نفر و در مقطع متوسطه 50 نفر تحصیل میکنند. در دبستان پسرانه بیش از 100 نفر و در مقطع متوسطه نیز حدود 70 نفر تحصیل میکنند. روستا مجموعا 300 نفر دانشآموز دارد. تمام این دانشآموزان بهدلیل اینکه روستا فاقد اینترنت است، حتی یک روز هم بهدلیل کرونا تعطیل نبودهاند. مدیر مدرسه میگوید: «با اولیا جلسه گذاشتم که آیا راضی هستند بچهها حضوری به مدرسه بیایند؟ همه موافق بودند. ما حتی امتحانات نوبت اول را حضوری برگزار کردیم چون اصلا اینترنت نداریم که با برنامه شاد کار کنیم.»
ظهر که میشود رستم صدرانیا، مدیر مدرسه ما را به خانهاش میهمان میکند تا بعد از ناهار، پزشکان دوباره روند ویزیت بیماران را ادامه بدهند. در راه برایم تعریف میکند که همین مدرسه متوسطه روستا «شبیه طویلهخانه» بود ولی مهندس گودرزی با سید موسوینژاد آمدند و از منطقه بازدید کردند. مهندس گودرزی که گویا مدیرعامل یک شرکت بوده، پس از رفتن از روستا، دوباره به روستا برمیگردد و میگوید صفر تا 100 تعمیر اساسی مدرسه را پرداخت میکند. صدرانیا میگوید تعمیر مدرسه حدود 500 میلیون تومان هزینه برداشت.
نزدیک ساعت 3 دوباره به مدرسه برمیگردیم اما مدیر مدرسه که فهمیده من خبرنگارم، میخواهد با هم سری به روستا بزنیم. اول چرخی در باغهای زیبای روستا میزنیم؛ باغهایی که درختهای نخلش آدم را به یاد نخلستانهای نجف میاندازد. از مسیر باغها، بهسمت یک بیابان پر از قلوه سنگ میرویم. مدیر مدرسه یک تلی از خاک را نشانم میدهد و میگوید: «این سیل بند ماست که بعد از آمدن سیل، خراب شده. یکسالی است باران نیامده ولی اگر باران زیادی ببارد، آب، منطقه را با خودش میبرد. سیلهای قبلی چندینبار قنات را خراب کرد.» میگوید: «سیلبند ما خیلی مهم است. یکسری قرار بود از طرف سپاه این کار را انجام بدهند ولی کار ماند و دوباره گفتند شما برآورد هزینه کنید. گفتیم برآورد هزینه کار ما نیست. حداقل شما یک کارشناسی بفرستید برآورد کند.»
چمن مصنوعی در روستای فاقد امکانات!
مدیر مدرسه که عضو شورای روستا هم هست، چند کیلومتر بالاتر از روستا را نشانم میدهد و میگوید: «آن بالاتر کنار باغی که برای روستای خودمان هست، یک چاه به عمق 20 متر زدهاند که میتواند آب روستا را تامین کند. در روستا لولهکشی داخلی انجام شده اما باید برق به سر چاه برسد و نیاز به یک ترانس است تا آب به یک منبع پمپاژ شود و از آنجا بهسمت روستا بیاید.»طول سیلبندی که خراب شده، یک کیلومتری میشود. اگر تا باران بعدی، این سیلبند ترمیم نشود، در گام نخست تمام باغهای روستا را که در ارتفاع پایین هستند را با خود میبرد. مدیر مدرسه میگوید: «یکبار سیلاب، پایینترین باغ را با خودش برده.» کمی پایینتر از سیلبندی که ویران شده، یک چهاردیواری نیمه میبینم. با مدیر بهسمتش میرویم. باور نکردنی است. روستا یک زمین فوتبال چمن مصنوعی دارد. مدیر مدرسه که تعجبم را میبیند، میگوید این را بنیاد علوی برای روستا ساخته و همین 2 روز پیش هم افتتاحش کردند. نگاهی به زمین میکنم. گویا قرار بوده کنار زمین یک رختکن هم ساخته شود اما بهدلیل کمبود اعتبارات، این کار انجام نشده است. از مدیر مدرسه میپرسم هزینه ساخت این زمین چقدر بوده است؟ میگوید «450 میلیون تومان!» رقم کمی نیست. هرچه فکر میکنم، نمیتوانم فلسفه ساخت زمین چمن مصنوعی را در روستایی که مردم به پزشک دسترسی ندارند؛ 15 کیلومتر از مسیر منتهی به روستایشان فاقد آسفالت است؛ تمام خیابانهایش خاکی است؛ کودکان از بیماریهای پوستی رنج میبرند؛ آب آشامیدنیشان بهدلیل فقدان یک ترانس برق، به منازلشان نرسیده و روستا با کمبود مدرسه مواجه است، متوجه شوم. چه توجیهی برای دایر کردن یک زمین فوتبال با چمن مصنوعی وجود داشته؟ اصلا با چه منطقی چنین تصمیمی گرفته شده است؟ مشکل اصلی اما اینها نیست. مشکل اصلی سیلبندی است که شکسته و به امان خدا رها شده است. در اولین سیل که زمان آن مشخص نیست، سیل هم این زمین فوتبال 450 میلیون تومانی را با خود میبرد و نابود میکند و هم باغها و زندگی مردم را.
شاید ساخت این زمین چمن مصنوعی و حتی چند طرح دیگر، فاقد توجیه باشد اما بنیاد مستضعفان و بنیاد علوی آنقدر منابع مالی دارند که حضورشان در قصرقند برای مردم این مناطق نعمت بهحساب بیاید. از سال گذشته شهرستان قصرقند در کنار زهک تبدیل به پایلوتهای بنیاد علوی برای رفع محرومیت شده است. در همین روزهایی که ما در منطقه هستیم، کلنگ یک مدرسه 3 کلاسه برای یک روستا با مشارکت بنیاد علوی و اداره کل نوسازی مدارس زده شد. علاوهبر این بنیاد برای پلهای شکستهای که از 13 سال پیش رها شده بود و نیاز به 9 میلیارد تومان اعتبار داشت، در گام نخست یک میلیارد تومان اختصاص داد تا کلنگ ترمیم این پلها نیز زده شود. بنیاد مستضعفان این ماموریت را براساس تاکید رهبر انقلاب بر توسعه سیستانوبلوچستان و سواحل مکران در دستور کار قرار داده است. آن طور که مقامات بنیاد میگویند، در یک سال اخیر ۲۰ مدرسه با ۷۴ کلاس درس، پنج طرح زمین چمن ورزشی و یک مرکز خدمات جامع سلامت در قصرقند تکمیل و افتتاح شده است و قرار است در ساخت راه کاجو ورود کنند تا در زمانی که رودخانه کاجو طغیان میکند، راه ارتباطی روستاهای حاشیه مسدود نشود. همانقدر که این اقدامات ارزشمند هستند، در نقطه مقابل، پرداخت نقدی پول به مردم بهجای هزینهکردن آن برای ساخت کارگاههای کوچک و رونق بخشیدن به اقتصاد منطقه که اثر آن همه را منتفع میکند، جای سوال دارد.
مدیر بومی یا غیربومی؟
یکی از چالشهای دولتها استفاده و یا عدماستفاده از نیروهای بومی است. برای قومیتها، نخستین مولفه برای ارزیابی عملکرد دولتی که تازه روی کار میآید، نسبت بهکارگیری مدیران بومی است. با وجود اینکه توسعه یک بخش، شهر و یا استان، ارتباطی به بومیگزینی ندارد اما همچنان این یک اولویت مهم در بسیاری از استانها است. براساس آخرین آماری که ابوذر کوثری، معاون سیاسی اجتماعی استاندار سیستانوبلوچستان در آخرین روز دیماه سالجاری داده است، بیش از 70 درصد مدیران سیستانوبلوچستان بومی هستند. در بین استانهای مختلفی که به آنها سفر کردهام، در خوزستان و بهویژه بندر ماهشهر، مردم بیشترین تمایل را برای انتصاب یک مدیر بومی دارند اما بهنظر میرسد در همهجا وضع به این شکل نیست. حداقل در سیستانوبلوچستان هستند کسانی که مخالف مدیران بومی باشند. آنها میگویند مدیران بومی با تبعیض اعتبارات را تقسیم میکنند و براساس روابط برخی امتیازات را به روستاها میدهند اما اگر مدیر غیربومی باشد، دلیلی برای چنین کاری ندارد و از اعتراض مردم هم هراس دارد. بهطور حتم این مساله آنقدر چالشبرانگیز است که بهتر باشد در محافل تخصصی درباره آن بحث و بررسی شود ولی برخلاف ماهشهر که ظرفیتهای خدادادی باعث تولید ثروت در آن شده، در سیستان نیز راه برای تولید ثروت وجود دارد اما لازمه آن حضور مدیران متخصص فارق از قومیت و... است.نزدیک به 4 و نیم عصر با آقای صدرانیا به مدرسه بازمیگردیم. همچنان مردم منتظرند تا نوبت به آنها برسد. از صبح، پزشکان بیش از 100 نفر را ویزیت کردهاند و دیگر رمقی برای ادامه کار ندارند. آقای مدیر برایشان یک فلاکس چای میآورد تا کمی سرحال شوند. چای را که میخورند، کمی سرحالتر میشوند و تا ساعت 5 که هوا رو به تاریکی میرود، چند نفر دیگر را ویزیت میکنند. پیش از تاریکی هوا، از روستا بهسمت بخش تلنگ و روستای وشینچات خارج میشویم. حوالی ساعت 7 شب به مدرسه میرسیم.
شتر و فیلترینگ هوشمند
سهشنبهشب بعد از جلسه، با موسوینژاد، مسئول خیریه «کودکان فرشتهاند» هم صحبت میکنم. او سال 94 کمیتهای به خیریه اضافه کرد تا بتوانند در مناطق محروم هم فعالیت کنند. برای این کار به بسیاری از مناطق محروم سفر و درنهایت منطقه تلنگ را انتخاب کرد که بالاترین ضریب محرومیت را داشت. او باتوجه به اینکه بخش تلنگ 74 پارچه آبادی دارد، برای بررسی نیازمندیهای هر روستا، بههمراه یک تیم یکماه در منطقه حضور یافت و اقدام به جمعآوری اطلاعات کرد و درنهایت پس از جمعآوری این اطلاعات، در هر روستا براساس اولویتها دست به کار شدند. او اگرچه در منطقه زندگی نمیکند و مدیر دولتی نیست اما بهواسطه 6 سال حضور در منطقه، شناخت خوبی نسبت به مشکلات این بخش دارد. وقتی میخواهم که از مشکلات منطقه بگوید، اولین چیز، وضعیت راهها است. میگوید: «جادههای اینجا خیلی خطرناک است. با هر سیلی، جاده کنده میشود و عملا رفت و آمد را مختل میکند. جاده که خراب میشود همین گروه جهادی ما باید سر تلنگ از اتوبوس پیاده بشود و در مینیبوس تقسیم شود تا بتواند به منطقه بیاید.»یکی از مشکلات مردم در استان سیستانوبلوچستان، مشکل کپسولهای گاز است. همهساله با فرارسیدن فصل سرما، تصاویری از صف چندصدمتری مردم برای گرفتن کپسول به قیمت دولتی در شبکههای مجازی منتشر میشود. موسوینژاد میگوید: «خط لوله گاز از ایرانشهر قرار است به چابهار برسد. این لوله از داخل بخش تلنگ عبور میکند ولی با بخش فاصله نسبتا زیادی دارد. مردم توقع ندارند که از آن لولهها به روستاها گازکشی شود ولی میتوانند پمپ گاز برایشان بزنند.» آن طور که گفته شده پروژه خط انتقال گاز ایرانشهر - چابهار- کنارک با طول ۳۰۰ کیلومتر تا کنون 25 درصد پیشرفت فیزیکی داشته است. اولویت اصلی در انتقال این خط لوله، تقویت صنایع پتروشیمی در شهرستان چابهار با هدف افزایش صادرات کشور است. همچنین این خط لوله میتواند درصورت توافق، گاز ایران را به پاکستان و درنهایت به هند نیز صادر کند. فعلا در ساخت این خط لوله، روستاها جایی ندارند.
اینترنت و خطوط تلفن همراه بزرگترین مشکل در روستاهای تلنگ است. گاهی حتی در روستاهایی که اینترنت کیفیت خوبی نیز دارد، به یکباره همه چیز از بین میرود و علاوهبر اینترنت، خطوط تلفن همراه هم از کار میافتد. یک روز پیش از رسیدن من به منطقه، برای 24 ساعت وضع به همین منوال بود. موسوینژاد میگوید: «شاید برای شما خندهدار باشد اما قطعی موبایل اینجا زیاد اتفاق میافتد. از منطقه یک فیبرنوری رد شده که نه در زمین کاشته شده و نه از هوا عبور داده شده است. شتر که از روی این کابل رد میشود، آن را قطع میکند و تلفن و اینترنت 74 روستا را هم قطع میکند.» میگوید: «بزرگترین مشکل مملکت ما بیتدبیری و عدمنظارت است مخصوصا اینجا که منطقه محروم است و عملا هیچ نظارتی روی آن نیست. شما راحت پیمانکار یک پروژه میشوید و هیچکس نمیآید بگوید تومنی چند؟ اصلا نمیآیند ببینند یک میلیارد تومانی که هزینه شده، واقعا خرج شده یا نه؟ با خودشان میگویند حتما خرج شده که کسی چیزی نمیگوید.»
به چند نفر از اعضای گروهش که وسط گفتوگو میآیند سوال میپرسند، میگوید بشین گوش کن این حرفا را برات خوبه. رو به من میکند و میپرسد:
میدونی بچههای اینجا دلشان میخواهد چه کاره شوند؟
نه.
تمام بچههای اینجا دلشان میخواهد یا «سوختبر» شوند یا فرهنگی (معلم). میدانی چرا میخواهند معلم شوند؟
نه.
برای اینکه در دانشگاه فرهنگیان از ترم اول حقوق میگیرند. شما هر جایی دانشگاه بروی، باید پول بدهی ولی اینجا حقوق هم میگیری. میگوید اگر خاطرت باشد یک پسری بود که در کنکور رتبه عالی آورده بود و برای همه سوال شده بود که چطور در یک منطقه محروم کسی چنین رتبهای آورده است؟ همین فرد با این رتبه به دانشگاه فرهنگیان رفت. همه میگفتند بابا این چه کاری بود تو کردی؟
من قصد چرایی این اقدام را ندارم ولی در کنکور سراسری ۹۷، ۵۹۴ دانشآموز از ۶ شهرستان زاهدان، زابل، چابهار، ایرانشهر، سراوان و خاش در آزمون سراسری رتبه کمتر از پنج هزار آوردند. از این تعداد ۱۵۲ دانشآموز رشتههای پزشکی، ۱۶۵ نفر رشته فنی و مهندسی و ۲۴۳ نفر دانشگاه فرهنگیان را برای ادامه تحصیل انتخاب کردند. در همان سال، نفر دوم کنکور سراسری بهجای تحصیل در بهترین رشته در بهترین دانشگاههای کشور، گفت که میخواهد در رشته عربی در دانشگاه فرهنگیان زاهدان تحصیل کند تا از این طریق بتواند «روزی به مردم روستایش خدمت کند چراکه شغل معلمی را نیاز اصلی روستای خود میداند.» بهطور حتم او اگر بهجای رشته عربی، تحصیل در دانشگاههای طراز اول کشور را انتخاب میکرد، میتوانست پس از فراغت از تحصیل در استان خودش تدریس کند اما همان راهی را انتخاب کرد که 242 نفر دیگر در استانش انتخاب کردند؛ یعنی رفتن به دانشگاه فرهنگیان و کسب درآمد از همان ترم نخست.
موسوینژاد میگوید: «نمیدانم چه خبر است واقعا؟ بودجه در مناطق محروم مثل قیف میماند. مثلا بالا 10 میلیارد تومان بودجه تخصیص داده میشود که با آن تلنگ آباد شود. این بودجه به استان میرسد، میشود 5 میلیارد، به شهرستان میرسد، 3 میلیارد میشود، به بخش میرسد یک میلیارد میشود و درنهایت تهش 100 میلیون تومان باقی میماند. با 100 میلیون هم که نمیشود کاری کرد.»
معتقد است دردها آنقدر عمیق و بزرگ است که خیریهها نمیتوانند کار خاصی بکنند؛ «همه خیریهها مرهم هستند؛ هیچکس طبیب نیست. کدام خیریه میتواند لولهکشی سد که 100 میلیارد هزینه دارد را انجام دهد؟ دولت باید هزینه کند ولی نمیکند.»
چهارشنبه
ساعت 6 صبح 22 بهمنماه با سرودهای انقلابی و با همان کیفیت سابق محل باند، از خواب بیدار میشوم. دیگر کیکی برایم نمانده و نان و پنیر را با بقیه دور یک سفره مینشینم و میخورم. وسایلم را هم برمیدارم تا «شیر کله» آخرین روستایی باشد که برای معاینه مردم با تیم پزشکی به آن سفر میکنم. خانه یکی از اهالی مطب پزشکان میشود. یکساعتی مینشینم و کار پزشکان را نگاه میکنم، ولی حوصلهام که سر میرود، از اتاق بیرون میزنم تا گوشهوکنار روستا را ببینم. 5 دقیقهای در یک بیابان بدون آبوعلف قدم میزنم که سروصدای بچهها را میشنوم. چند بچه دواندوان به سمتم میآیند. تا میرسند میگویند عمو میخوای سد رو ببینی؟ باورم نمیشود که سدی داشته باشند، ولی همراهشان میروم. کمتر از 10 دقیقه میرویم تا به صخرههای سنگی میرسیم. پشت صخرهها، رد آب را میبینم. بهسمت آب که میروم، یکی از بچهها لباس بلوچیاش را درمیآورد و با شلوار میپرد داخل آب.خیلی خوب شنا بلد نیست، اما میتواند گلیمش را از آب بیرون بکشد و عرض حوضچه را شنا کند. از یکیشان میپرسم چطور این شنا را یاد گرفتی؟ میگوید اوایل بطری خالی آب را توی شلوارش میگذاشته و داخل آب میپریده. بطری خالی مانع از این میشده که غرق شود. در این وضعیت آنقدر با دستهایش کار میکرده تا شنا یاد بگیرد. در مرحله دوم، بطریها را از شلوارش درمیآورده و در دستش میگرفته و با پاهایش کار میکرده تا پا زدن در آب را هم یاد بگیرد. گاهی در محرومیت هم میتوان کارهایی کرد که خیلیها در پایتخت هم نمیتوانند آن را انجام دهند. یکی از همان پسرهایی که داخل آب پریده، میپرسد که ماهی میخوری؟ آری که میگویم سریع میرود و یک قلاب ماهیگیری میآورد. قلاب ماهیگیری او، یک رشتهسیم است که سر آن یک قلاب بسته شده. یک مشما هم همراه دارد که داخلش آرد ریخته شده. کمی آب به آردها میزند و خمیری درست میکند و به لب قلاب میچسباند.
به من میگوید اینجا سروصدا است، بیا بالاتر برویم تا برایت ماهی بگیرم. قبول میکنم و چند 10 متر بالاتر به یک حوضچه بزرگتر میرسم. در آب ماهیهای کوچک بهخوبی دیده میشوند. چند دقیقهای منتظر میمانیم اما اثری از یک ماهی بزرگ پیدا نمیشود. بقیه بچهها هم که میآیند، آنقدر سروصدا میکنند که دیگر امکان ماهیگیری وجود ندارد. دیدن این حوضچههای آب حداقل این جمعبندی را برایم دارد که در تلنگ، باید برای توسعه هر روستا، مطالعات مجزایی صورت بگیرد و برمبنای آن طرحهایی را برای توسعه ظرفیتهای روستا تدوین کرد؛ این دقیقا همان کاری است که بنیاد علوی در روستای کهن بالا انجام نداد و بدون توجه به مسیر سیل و بدون توجه به نیازهای اساسیتر مردم، 450 میلیون تومان برای ساخت یک زمین چمن مصنوعی هزینه کرد.
آدمهای بدون شناسنامه
یکی از بزرگترین مشکلات در بخش تلنگ، کودکان فاقد شناسنامه هستند. اکثر این کودکان بهدلیل نداشتن شناسنامه پدر و مادر یا بستگان درجه یک تاکنون امکان گرفتن شناسنامه را نداشتهاند. براساس آمارهایی که جمعآوری شده در بخش تلنگ با جمعیت 18 هزار و 368 نفری، بیش از 550 نفر بدون شناسنامه زندگی میکنند. به این افراد اگر به سن مدرسه رسیده باشند، یک کد تابعیتی داده میشود تا با کمک آن بتوانند تا مقطع دبیرستان تحصیل کنند. اعطای کد تابعیتی به آنها به این دلیل است که آنها ایرانی بهحساب نمیآیند و درواقع اتباع هستند. عبدالحلیم امیری، یکی از فرهنگیان بخش تلنگ میگوید افراد فاقد شناسنامه، عمدتا به این دلیل شناسنامه ندارند که پدر و پدربزرگشان دنبال شناسنامه نبودند و داشتن شناسنامه هم به کارشان نمیآمده؛ «خیلیها بهخاطر این شناسنامه ندارند که پدرشان دارای شناسنامه نبوده است.اینها ایرانی هستند ولی شناسنامه ندارند و الان ثبت احوال برای فرزندانشان هم شناسنامه صادر نمیکند.» ثبت احوال برای صدور شناسنامه برای فرزند، نیاز به شناسنامه پدر دارد و زمانی که پدر فاقد شناسنامه است، فرزند هم امکان داشتن شناسنامه را ندارد. یکی از مدیران مدرسه در بخش تلنگ میگوید برخی از دانشآموزان ما بهدلیل اینکه شناسنامه ندارند، از تحصیل محروم میشوند؛ «یک دانشآموز دختر برای ثبتنام به مدرسه آمده بود. بهدلیل اینکه کد ملی نداشت، هر کاری کردیم نتوانستیم نامش را در سامانه امین ثبت کنیم. ناچار شد ترک تحصیل و بعد از آن ازدواج کند و به بحرین برود.
همین الان در مدرسه ما خیلیها شناسنامه ندارند. یک روز آمدند لیستبرداری و فرم پر کردند.» دولت یا هر نهادی که در این زمینه مسئول است، این افراد را بهدلیل اینکه هیچ شناسنامهای ندارند، اتباع پاکستانی میداند، اما مردم میگویند ریشه گریز از شناسنامه به دههها قبل و پیش از جمهوری اسلامی بازمیگردد؛ «چون دوران شاهنشاهی مردم از خدمت سربازی میترسیدند، به همین علت دنبال شناسنامه نمیرفتند. آن زمان هم شناسنامه خیلی اهمیت نداشت. در روستا مردی هست که خدمت سربازی هم رفته، ولی چون معتاد بوده، دنبال شناسنامه نرفته است. الان میگویند باید بری آزمایش دی انای بدی. خب این از کجا هزینه آزمایش را بیاورد؟ از کجا داره بره تهران؟»
دانشآموزان فاقد شناسنامه تنها میتوانند با مجوز بخشداری و اداره آموزشوپرورش و براساس رای یک کمیسیون تا کلاس نهم درس بخوانند، ولی بعد از آن به هیچ عنوان اجازه ادامه تحصیل را ندارند. این افراد بهدلیل اینکه عملا امکان ادامه تحصیل ندارند، رغبتی به درس خواندن نشان نمیدهند. این افراد که عمدتا کمسواد و از ضعیفترین اقشار هستند، چگونه میتوانند در گیر و دار اداری کارشان را پیش ببرند؟ برخی از آنها حتی هزینه تردد برای پیگیری این امور را ندارند. شاید تنها راه، همکاری مشترک مراجع امنیتی و اطلاعاتی با ثبت احوال برای تعیین وضعیت این افراد که روزبهروز هم بر تعدادشان افزوده میشود، باشد.
یکی از مشکلات افراد فاقد شناسنامه، وضعیت مالی آنها است. این افراد عمدتا در همان بخش تلنگ هم عمدتا ضعیفترین بخش جامعه هستند و فقدان شناسنامه آنها را از بخش زیادی از مواهب محروم میکند. بهعنوان نمونه آنها نمیتوانند تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرند یا از خدمات بهزیستی بهره ببرند. از آن مهمتر آنها از امتیازات دیگر ایرانیها همچون دریافت یارانه و کمکهای درمانی نیز محرومند. بین تمام استانهای کشور، مردم روستایی سیستانوبلوچستان بیشترین اتکا به یارانههای نقدی دولت را دارند.21.3 درصد از کل درآمدهای نقدی یک خانوار روستایی در سیستانوبلوچستان را همین یارانههایی تشکیل میدهد که خانوادههای فاقد شناسنامه از آن محرومند؛ یعنی یکپنجم درآمد یک خانواده در ماه، از محل همین یارانه 45 هزار و ۵۰۰ تومانی تامین میشود (جدول 1) این یارانهها برای یک خانواده شهرنشین حدود 7.4 درصد است. (جدول 2)
عدم دریافت یارانه نقدی و عدم امکان ادامه تحصیل باعث عقبماندگی بیشتر این بخش از مردم خواهد شد. اگر این افراد در کارگاهی شاغل شوند، امکان بیمه شدن ندارند و از بسیاری از خدمات درمانی محروم میشوند. آنها حتی نمیتوانند از طرحهای بیمه روستایی و طرحهای بازنشستگی روستایی استفاده کنند یا برای کسبوکارشان وام بگیرند.
معضل بهداشت
فقدان مراکز درمانی در بخش تلنگ با وسعتی معادل دو هزار و 300 کیلومتر مربع؛ 18 هزار و 368 نفر جمعیت در قالب 74 پارچه آبادی، منجربه شیوع بیماریهایی همچون بیماریهای پوستی و قارچی بین دانشآموزان شده است. در برخی روستاها درکنار قارچ، شپش هم شیوع پیدا کرده است. بخش تلنگ با چنین وسعتی، تنها یک درمانگاه دارد که آنهم جوابگوی جمعیت 18 هزار نفری بخش نیست. همین درمانگاه یا مرکز خدمات درمانی نیز ازنظر نیروی انسانی و تجهیزات در سطح بسیار ضعیفی قرار دارد. مردم برای گرفتن رادیولوژی یا سیتی اسکن باید به چابهار در 100 کیلومتری بخش سفر کنند. در چابهار هم بهعلت جمعیت بالا مراکز درمانی بسیار شلوغ است. ضمن اینکه مردم باید هزینه سنگینی را نیز برای این جابهجایی بپردازند. عبدالحلیم امیری میگوید: «درمانگاهی که برای 18 هزار نفر داریم، تنها یک پزشک دارد که فقط در ساعت اداری جوابگو است. همین یک پزشک هم، سرباز امریه است؛ یعنی پس از پایان دوره آموزشی در پادگان، آمده اینجا و بعد از خدمتش هم میرود و سرباز بعدی میآید. باید حداقل در چهارگوشه بخش یک درمانگاه برای مردم داشته باشیم تا نیاز نباشد برای یک بیماری، تا چابهار برویم.» وضع خانههای بهداشت هم در بخش تلنگ آنچنان روبهراه نیست و از 74 پارچه آبادی، تنها 9 روستا خانه بهداشت دارد.سوختبری یا سوختکشی
در مناطق مرزی سیستانوبلوچستان، سوختبری یا سوختکشی تقریبا چیزی شبیه به همان کاری است که در مرزهای غربی با اجناس دیگر انجام میشود. در نوسود تخممرغ، روغن و عدس به اقلیم کردستان قاچاق میشود، در سیستانوبلوچستان، بنزین و گازوئیل به افغانستان یا پاکستان. در هر دو سوی مرز شاید برخی از سر ناچاری دست به قاچاق بزنند اما برخی دیگر کاسبان سودجویی هستند که نه ناچار به این کارند و نه نیازمند چنین کاری؛ آنها که ناچارند یک درآمد ناچیز از این شغل کاذب در میآورند ولی کاسبان، هر شب چند 10 میلیون تومان سود به جیب میزنند. کار که نباشد، برای خیلیها سوختبری در سیستان بهترین گزینه است. حداقل درآمد مشخصی دارد و هر شب هم پول نقد میگیرند و میتوانند با آن شکم زن و بچهشان را سیر کنند. گازوئیل یا بنزین با استفاده از انواع و اقسام خودروها به مرز منتقل میشود.این کار حتی از خطرات کولبری در مرزهای غربی خطرناکتر است چراکه راننده خودرو عملا راننده یک بمب دستساز در جادههای کمعرض و پرخطر است. مردم محلی میگویند خیلیها در همین مسیر یا تصادف کردند یا چپ کردند و ماشینشان منفجر شده است. اگر خودروی سوختبر تصادف کند، علاوهبر سوختبر، زندگی راننده خودروی دیگر نیز به آتش کشیده میشود. ترس از نیروی انتظامی باعث شده سوختبرها با سرعت غیرمجاز 160 و 180 کیلومتر بر ساعت در جادههای غیراستاندارد سیستانوبلوچستان رانندگی کنند. بیشترین تصادف در جادههای استان ناشی از شاخبهشاخ شدن ماشینهاست. امیری میگوید تعداد کمی از مردم در تلنگ در سوختکشی کار میکنند. «از 18 هزار نفر شاید 200 نفر باشند که سوختکشی میکنند. یا کسانی که کامیون خریدند و سوخت میفروشند، انگشت شمارند.»
امید به تامین آب شرب
از زمان دولت سازندگی تا به امروز، آب بخشی از روستاهای سیستانوبلوچستان به صورت سقایی با کامیون تامین شده است. با این حال ساخت سد باعث شده بخشی از آبهایی که در قالب بارانهای سیلآسا در منطقه میبارد، جمعآوری شود. یکی از مهمترین پروژههای در دست احداث در منطقه تلنگ، شبکه آبرسانی به روستاهاست. امیری میگوید: «آب از حوزه سد زیردان که در 50 کیلومتری بخش تلنگ روی رودخانه کاجو واقع شده است، وارد بخش تلنگ شده است. هر چند فعلا تصفیهخانه راه نیفتاده ولی به چند روستا از همان آب خامی که از سد میآید آبرسانی شده است.» قرار است از 74 روستا، 52 روستا ظرف 3 ماه آینده از این شبکه بهرهمند شوند.» مطالعات برای انتقال آب به 22 روستای دیگر که در دهستان شارک واقع است هنوز آغاز نشده است. امیری میگوید یکی از نتایج انتقال آب به روستاها، جلوگیری از توسعه حاشیهنشینی در شهرهای بزرگ است. درحال حاضر شهر چابهار بزرگترین حاشیهنشینی در استان را به خود اختصاص داده است. «چابهار در 100 کیلومتری تلنگ است، بخش زیادی از مردم به دلیل فقر و بیآبی ترجیح دادهاند به این منطقه مهاجرت کنند. وضع در حاشیه چابهار اسفناک است؛ مردم در آلونکهایی بدون آب و برق زندگی میکنند ولی همین که مرد خانواده شب با یک لقمه نان به خانه میآید، از روستایی که حتی در آن آب خوردن گیر نمیآید، قطعا بهتر است.»از تلنگ تا دزدان دریایی سومالی
کار که در تلنگ نباشد، عدهای به سراغ قاچاق سوخت میروند و عدهای هم دل به دریا میزنند تا رزقشان را از آب بگیرند. امیری معتقد است کار در دریا خیلی سخت است. «جوانان چابهار یا کنارک میروند و از آنجا با لنج دو سه ماه به آبهای آزاد میروند. از روستای خودمان دو سری به دام دزدان دریایی افتاده بودند. چندین مدت اینها را آنجا نگه داشتند. یا در همان لنج پلیس کشور مالدیو اینها را گرفته بودند و 3 سال زندانی بودند. مجبورند دیگر چارهای ندارند. بعضی مواقع میروند و برمیگردند و بعضی مواقع غرق میشوند و حتی جسدشان هم به دست کسی نمیرسد. اگر صید خوب باشد 2 ماه در دریا هستند و اگر بد باشد تا 3 ماه هم در دریا میمانند.»نیاز به آموزش و بازاریابی
در تلنگ نه کارگاهی هست و نه کارخانهای. شغل بیشتر مردم کشاورزی به صورت دیمی است. کشاورزی دیمی بستگی به باران دارد. اگر باران ببارد، اوضاع کشاورز خوب است ولی اگر باران نبارد، همه چیز بر باد رفته است. «منطقه ما کمباران و خشک است. شاید 5 سال باران نیاید یا بارانی مثل دیماه سال گذشته بیاید و کل بندسارهایی که مردم ایجاد کردند را از بین ببرد.»امیری، جدا از مشکلات از ظرفیتهای تلنگ هم میگوید: «چیزی که ما به صورت فراوان داریم، زمینهای حاصلخیز است. زمینهای تلنگ خوب و حاصلخیز هستند فقط مشکل عمده ما بحث آب است. در تعدادی از روستاها منبع ذخیره زیرزمینی خوبی داریم اما متاسفانه این آب کمی شور است و اگر به زمین بدهیم شاید 2 سال محصول بدهد اما بعدا زمین کیفیتش را از دست میدهد و شورهزار میشود و از بین میرود.» کارشناسان جهاد کشاورزی قرار است بیایند و روی این مساله کار کنند یا مشورت بدهند که با این آب شور چه محصولی میتوان تولید کرد. «اینجا نیاز به گلخانه ندارد. برخی جاها به علت سردی هوا ناچار به ساخت گلخانه هستند اما اینجا خودش یک گلخانه طبیعی است. هر محصولی که برای منطقه گرمسیری باشد اینجا میتوان کاشت. مثلا آلوئهورا خیلی خوب بهعمل میآید و آب کمی هم میخواهد.» او تنها مشکل مردم تلنگ را در بحث بازاریابی و فروش محصول میداند «مردم نمیدانند کجا باید این محصول را بفروشند و چه کسی قرار است آن را بخرد؟» او به میوه درخت کنار هم اشاره میکند که در سیستانوبلوچستان خیلی خوب بهعمل میآید ولی فروش خوبی ندارد. «این میوه خوشمزه در هیچ جای ایران نیست ولی اگر برای آن بازاریابی شود، سود خوبی گیر کشاورز میآید.»
امیری میگوید ما نیازمند کارگاههای کوچک یا زودبازده هستیم اما مردم نمیدانند چه بکنند چون سواد زیادی ندارند. لازم است نهادهای مسئول یکسری آموزشهایی بدهند و بگویند مردم چه کار کنند. بیشترین دغدغه ما فروش محصول است. مثلا مردم گوجه و پیاز کاشتند ولی فروش نرفته است. در منطقه ما هم سردخانه و بحث فرآوری محصول نیست به همین دلیل گوجه باید همان روز فروش برود و الا خراب میشود. مردم به دلیل فقدان امکانات مجبور میشوند گوجه را هزار تومان هم بفروشند ولی اگر صنایع تبدیلی داشته باشیم همین گوجه را میتوان تبدیل به رب کرد.
حفظ روانآبها
در جنوب استان سیستانوبلوچستان شاید گاهی باران برای چند سال نبارد و گاهی نیز آنقدر باران میبارد که سیل بخشی از زندگی مردم را نابود میکند. امیری معتقد است اکثر این آبها به دلیل اینکه هیچسازهای در برابرشان ایجاد نشده، به دریا میریزد و از بین میرود. «تنها راهکار ما مهار و ذخیرهسازی این آبهاست. میشود در چند نقطه به صورت چاه نیمه یا دریاچه مصنوعی ایجاد کرد. این کار از دست مردم برنمیآید چون یک چاه نیمه 5 یا 6 میلیارد تومان هزینه دارد. اگر دولت چاه نیمه بزرگ بزند و یک منطقه وسیعی را گودبرداری کند، آب باران به آنجا هدایت و نگهداری میشود. از این آب میتوان برای مصارف کشاورزی و حتی ایجاد یک منطقه گردشگری استفاده کرد. الان در سیستان 4 حلقه چاه نیمه داریم که چهارمی آن دریاچه مصنوعی است که توسط دولت ایجاد شده است. اگر این اتفاق برای ما بیفتد، اشتغال رونق میگیرد.»اگر چه گروههای جهادی هیچ وقت نمیتوانند درمانی برای مشکلات باشند و تلاش میکنند تا نقش یک مرحم را برای دردهای عمیق مردم مناطق محروم ایفا کنند ولی اگر همین مرحمها نباشند، تلنگ و بسیاری از مناطق دیگر شبیه تلنگ، رنگ آبادی را به خود نمیبیند. حضور گروههای خیریه- جهادی همچون «کودکان فرشتهاند» و «طبیب مسیر» حداقل به مردم بومی این پیام را منتقل میکند که ما شما را فراموش نکردهایم. بهطور حتم اگر این گروهها در چند سال گذشته راهی بخش تلنگ نمیشدند، بخش زیادی از دختران در روستاها از تحصیل باز میماندند و فرصت رشد و شکوفایی را پیدا نمیکردند. قلم من ناتوانتر از آن بود که بتواند مجاهدتهای گروههای جهادی در تلنگ را روایت کند. امید دارم روزگاری قلمی قدرتمندتر آنها را روایت کند.
پی نوشت:
1. «طبیب مسیر» یک گروه جهادی است که سال 94 با اعزام 120 پزشک به پیادهروی اربعین با هدف خدمترسانی به زائران اباعبدالله(ع) تشکیل شد. این گروه به مرور دایره خدماتش را گستردهتر کرد و به لبنان و بوسنی و هرزگوین هم تسری داد. اکنون این گروه، در داخل کشور و به ویژه مناطق محروم در حاشیه تهران و سایر استانها نیز پزشک اعزام میکند تا کسانی را که توانایی پرداخت هزینههای سنگین درمانی ندارند، رایگان ویزیت کنند و به آنها بدون دریافت هیچ هزینهای داروی مورد نیازشان را بدهند.
اخبار مرتبط
تازه های اخبار
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}