میلاد جلیل‌زاده: جلوه سرزمین افغانستان در سینمای آمریکا و البته به‌طور کلی‌تر در سینمای جهان، به‌شدت جنبه سیاسی و امنیتی دارد. طبیعتا این سخن را خیلی‌ها می‌پذیرند اما آن را به لشکرکشی آمریکا در ابتدای قرن ۲۱ ربط می‌دهند، درحالی که پیش از آن هم چنین بود. از آنجا که نگاه سینمای آمریکا به افغانستان همواره سیاسی بوده، فیلم‌های آمریکایی درباره افغانستان را هم برمبنای رویدادهای سیاسی و امنیتی می‌شود به سه دوره قبل از حمله شوروی، حین لشکرکشی ۹ ساله شوروی به افغانستان و درنهایت دوره پس از لشکرکشی آمریکا به این کشور تقسیم کرد. نکته جالب اینجاست که حتی فیلم‌های قبل از حمله شوروی به افغانستان هم جنبه امنیتی و جنگی دارند. گشت خیبر در ۱۹۵۴ و زاراک در ۱۹۵۶ به لحاظ زمانی خیلی با حمله شوروی به افغانستان در ۱۹۷۹ فاصله دارند و این نشان می‌دهد در پس‌زمینه نگاه غربی‌ها، افغانستان همیشه به‌مثابه کوهستانی بوده که چریک‌ها می‌توانند پشت آن سنگر بگیرند. در فیلم مردی که پادشاه می‌شود محصول ۱۹۷۵، افغانستان در برابر هندوستان به‌عنوان کشوری معرفی می‌شود که از زمان حمله اسکندر به این‌سو برای غربی‌ها ناشناخته بوده است.

فیلم‌های آمریکایی مربوط به قبل از حمله شوروی به افغانستان، بیشتر از چشم‌انداز انگلستان استعمارگر روایت می‌شوند. در فیلم‌های این دوره، افغانستان سدی است که انگلیسی‌ها و به‌طور کل غربی‌ها آن را در برابر نفوذ روس‌ها به هندوستان زیرنظر داشتند. درباره افغانستان با همان نگاه جنگی، کشورهای زیادی غیر از آمریکا هم فیلم ساخته‌اند. اگر از انبوه فیلم‌های هندی در این زمینه بگذریم، به آثار ساخت شوروی می‌رسیم که معاصر فیلم‌های آمریکایی ضدجنگ درباره ویتنام بودند و با لحنی ده‌ها برابر از آن تندتر، از شکست ‌خوردن و اشتباه بودن جنگ، حین همان رخداد سخن می‌گفتند.

جالب اینجاست که سینمای شوروی چندان به پروپاگاندا در رابطه با جنگ افغانستان تن نداده بود؛ درحالی که بخش قابل‌توجهی از سینمای آمریکا در رابطه با جنگ ویتنام چنین شد. در دوره لشکرکشی شوروی به افغانستان، هالیوود فیلم‌های متعددی درباره این جنگ و نقش خودش در آن ساخت که دومین دوره از دوره‌های سه‌گانه نگاه هالیوود به افغانستان را تشکیل می‌داد. یک‌سری فیلم‌های جنگ سردی هم بستر روایت‌شان را بر جنگ افغانستان جاری کردند. ساخت چنین آثاری مدتی پس از اتمام لشکرکشی شوروی و در پی آن سقوط بلوک شرق متوقف شد؛ اما همان به‌اصطلاح جهادگرانی که رمبو، معبد آرام خودش در تایلند را برای کمک به آنها رها کرد و راهی افغانستان شد، چند سال بعد بهانه حمله آمریکا به این کشور شدند؛ چیزی که یکی از فیلم‌های ضدجنگ روسیه خیلی زود پیش‌بینی کرده بود.

اگر جنگ افغانستان برای شوروی معادلی در برابر جنگ ویتنام برای آمریکایی‌ها بود؛ جنگی برای هیچ و باتلاقی به عمق قهقرا؛ حالا آمریکایی‌ها هم غوطه‌ور کردن لشکر خود و متحدان‌شان در این باتلاق را به کلکسیون لکه‌های بدبو و سیاه تاریخ این کشور اضافه کردند و نیز جنگ عراق را.

فیلم‌هایی که درباره لشکرکشی آمریکا به افغانستان ساخته شده، به جز آثار پروپاگاندا و حماسی که تعدادشان کمتر و باور به معنای‌شان سخت‌تر است، دیدگاهی انتقادی به این جنگ دارند؛ اما نکته طلایی اینجاست که درونمایه ضدجنگ در آثار آمریکایی با درونمایه ضدجنگ در آنچه به سینما و ادبیات مقاومت مشهور است، تفاوت اساسی دارد. تم ضدجنگ در سینمای مقاومت یک آرمان انسانی و جهانی دارد؛ مثلا فیلمی که ژان لوک گدار فرانسوی در دفاع از مردم فلسطین می‌سازد، اما آثار ضدجنگ آمریکایی نگاه ملی دارند و به‌حال مالیات‌دهندگان و سربازان قربانی‌شونده آمریکایی دل می‌سوزانند، نه به حالت مردم جنگ‌زده افغانستان. ماهیت اتفاقاتی مثل جنگ ویتنام، جنگ افغانستان و جنگ عراق با لشکرکشی‌های غربی در دوران استعمار تفاوتی بنیادین دارد که توجه به آن راهگشای فهم این مبحث است.

اروپایی‌ها به کشورهای مختلف دنیا لشکرکشی می‌کردند تا غارت کنند و غنائم را سر سفره ملت خودشان بیاورند. جنایات بی‌سابقه و مثال‌زدنی بلژیک در کنگو که هنوز سینمای بلژیک با غرور و افتخار از آنها یاد می‌کند، نمونه‌ای از این موارد هستند؛ اما چیزی مثل جنگ ویتنام یا جنگ عراق و افغانستان، غنیمت اقتصادی مستقیم و قابل‌توجهی برای آمریکا ندارد و همه‌اش هزینه است. پس چرا لشکر می‌کشند؟ پاسخ را می‌شود در فیلم‌های ضدجنگ آمریکایی به وضوح و به‌کرات دید؛ برای رونق افتادن در کار کاسبان جنگ، گردش چرخ کارخانه‌های زنگ‌زده به بهانه تولید اسلحه، قاچاق اسلحه، قاچاق موادمخدر و ده‌ها مورد اینچنینی دیگر. پرواضح است که نفع چنین جنگ‌هایی، برخلاف لشکرکشی‌های دوره استعمارگری اروپا، به تمام ملت آمریکا نمی‌رسد و صرفا یک طبقه سرمایه‌دار را از پول‌های سیاه منتفع می‌کند.

آمریکایی‌ها برای همین به جنگ می‌تازند و علیه آن فیلم می‌سازند؛ چون خودشان از غنائم آن سهمی نمی‌برند و حتی باید هزینه‌اش را بدهند. اگر تمام فیلم‌های آمریکایی که با درونمایه ضدجنگ درباره عراق و افغانستان ساخته شده را با دقت مرور کنیم، خواهیم دید موارد همدلی با مردم جنگ‌زده این کشورها نه‌تنها بسیار کمتر از همدلی با سربازان آمریکایی است بلکه عمدتا شکل و شمایل رفع‌تکلیفی دارد. آنها بیشتر برای مالیات‌دهندگان آمریکایی و سربازان قربانی‌شده خودشان نوحه می‌خوانند.

تا به‌حال حتی در یک فیلم آمریکایی دیده نشده که نشان داده شود یک سرباز آمریکایی حقش بوده در ویتنام، عراق یا افغانستان بمیرد؛ چون متجاوز بوده، اما در بعضی از همان فیلم‌های اصطلاحا ضدجنگ، خلاف این را فراوان می‌بینیم؛ عراقی‌ها و افغانستانی‌هایی که حق‌شان است بمیرند، اما به ما چه؟ چرا ما هزینه‌اش را بدهیم؟ افغانستان، کشوری که سینمای آمریکا از ۷۰ سال پیش به آن نگاهی امنیتی داشت، حالا تبدیل به فرازی از تاریخ این کشور می‌شود که هیچ مقبولیتی درباره آن نزد مردم خود آمریکا وجود ندارد. چند سال می‌گذرد از آخرین فیلمی که آمریکا با لحنی حماسی راجع‌به جنگ ویتنام ساخت؟ می‌دانیم که سال‌هاست برای کسی‌ انگیزه و جراتی نمانده تا چنین لحنی را برگزیند و حتی فیلمی که اخیرا استرالیایی‌ها به‌عنوان یکی از متحدان آمریکا در حمله به ویتنام، با لحنی وقیحانه و تعجب‌آور در این‌باره ساخته‌اند، در آمریکا نمایش داده نمی‌شود.

به نظر می‌رسد به محض اینکه ارتش آمریکا از افغانستان بیرون برود، باطل بودن و عبث بودن این جنگ به‌عنوان یک پیش‌فرض بدیهی وارد لحن سینمای آمریکا شود و حتی همین معدود آثاری که طیف پروپاگاندای حمایت‌گرانه‌ جنگ را تشکیل می‌دهند، محو شوند؛ اما نگاه به مردم افغانستان همچنان تحقیرآمیز باقی خواهد ماند و نوحه‌ای اگر خوانده شود، برای جان فرزندان آمریکا و جیب مالیات‌دهندگان آن است. همان زمان که ارتش آمریکا آماده عزیمت به عراق و افغانستان می‌شد، مدت‌ها بود عبث بودن جنگ ویتنام به صورت یک پیش‌فرض بدیهی وارد سینمای این کشور شده بود. از این‌سو معترف و مطمئن بودند که حضور در ویتنام غلط بوده و از آن‌سو سربازان‌شان به مقصد عراق و افغانستان، از پله‌های کشتی بالا می‌رفتند. هر پروپاگاندای جنگ‌سالارانه‌ای یک دوره نشئگی دارد و وقتی به پایان رسید، نوبت مذمت‌شدن آن در احوال نشئگی از پروپاگاندای جنگ‌سالارانه بعدی فرامی‌رسد؛ البته اگر رمقی برای آمریکا بماند که این چرخه خونین را همچنان ادامه بدهد.

در ادامه فیلم‌های سینمای آمریکا درباره افغانستان با تقسیم‌بندی به سه دوره قبل از حمله شوروی در سال ۱۹۷۹، بعد از حمله شوروی و بعد از حمله آمریکا بررسی شده‌اند و برای هرکدام نمونه‌هایی آورده شده است. گفتنی است از رومانی و فرانسه و آلمان گرفته تا کانادا و انگلستان و هندوستان و پاکستان، کشورهای زیادی درباره افغانستان فیلم داستانی و مستند و انیمیشن ساخته‌اند که ایران هم در این زمره قرار می‌گیرد و تمام این فیلم‌ها حتی آنها که مربوط به قبل از حمله شوروی هستند، درونمایه جنگی دارند؛ یک سرزمین سنگربندی شده که سال‌هاست رخت عزا از تن درنیاورده و دور آن قطار فشنگ پیچیده شده است. روس‌ها هم فیلم‌های عمیق و بامعنایی درباره این جنگ ساخته‌اند و هرچند نگاه سینمای روسیه به موضوع افغانستان موضوع این بحث نیست، یکی از فیلم‌های روسی به دلیل پیشگویی‌اش نسبت به سرنوشت مشابه آمریکا و شوروی در افغانستان، به فهرست آثاری که مرور می‌شوند اضافه شده است.
 

فیلم‌های مربوط به قبل از حمله شوروی

«گشت خیبر» 1954-سیمور فریدمن
گشت خیبر یک فیلم ماجراجویی آمریکایی محصول سال 1954 است که درباره سربازان انگلیسی در مرز افغانستان ساخته شده است. کاپیتان کایل کامرون، یک کانادایی که تحت‌تاثیر نظم و دیپلماسی قرار نگرفته است، نیمی از لنسرهای انگلیسی خود را در نبرد برای حفظ قدرتش در گذرگاه خیبر هند از دست می‌دهد. گذرگاه خیبر یکی از نقاط استراتژیک برای تسلط امپراتوری انگلستان بر مرزهای هند است. هنگامی که کامرون برخلاف قاعده بی‌طرفی درمورد نزاع با افغانستانی‌ها، چریک‌های افغانستانی را تعقیب می‌کند، خشم مقامات برتر خود را برمی‌انگیزد. اما او فریب خورده است.

به نظر می‌رسد روس‌های شیطان‌صفت برخی جنگ‌های چریکی را به امید تحریک حادثه‌ای مرزی و درنتیجه توجیه حرکت به‌سمت افغانستان بی‌طرف، همان سرزمینی که دروازه هند تحت‌کنترل انگلیس است، ترتیب داده‌اند. رئیس توطئه‌گران، کاپیتان احمد شیر، شخصی به نام دوست که یک مرزبان افغانستانی است و شاهزاده ایشاک کان، شیخی که توسط انگلیس در بازداشت محافظت می‌شود، هستند. کامرون، طبق یک نقشه و به‌صورت نمایشی با عصبانیت خود را از هنگ بیرون می‌اندازد و به توطئه‌گران می‌پیوندد و آنها را از درون دچار فروپاشی می‌کند. او طی این عملیات افتخاراتش را کاملا برمی‌گرداند. این فیلم آمریکایی در دفاع از استعمارگری انگلستان ساخته شده، موقعیت استراتژیک افغانستان برای تسلط بر هند را نشان می‌دهد و از رقابت دو بلوک شرق و غرب در خاک افغانستان پرده برمی‌دارد.

«زَرَک‌‌خان» 1956-ترنس یانگ
زرک‌‌خان، یک فیلم انگلیسی-آمریکایی محصول سال 1956 است که با تکنیک سینمااسکوپ و براساس کتابی به نام «داستان زرک‌خان» از ای.جی.بوین A.J.Bevan در 1949 ساخته شده و تولیدکننده‌اش کمپانی پارامونت‌پیکچرز است. فیلم در گره اصلی دراماتیکش دارای درونمایه غیراخلاقی و نامتعارفی است و از طرفی حتی نصب بیلبوردهای آن در انگلستان با اعتراضاتی همراه شد. فیلمبرداری چنین اثری با این‌همه صحنه‌های رقص و برهنگی در یک کشور اسلامی مثل افغانستان مشکل بود و روی همین حساب بخش‌هایی از کار در مراکش جلوی دوربین رفت. در مرز کوهستانی بین کمپانی شرقی هند که مستعمره انگلیس است و افغانستان، حدود دهه 1860، زرک‌خان با سلما، جوان‌ترین همسر پدرش حاجی‌خان ارتباط مخفیانه‌ای برقرار می‌کند. پدر او که خشمگین است، دستور می‌دهد زرک را شلاق بزنند و سپس بکشند اما با اصرار یک ملای پیر، زندگی او را امان می‌دهند. زرک اکنون دهکده خود را ترک کرده و به یک قانون‌شکن مشهور تبدیل می‌شود و انگلیسی‌ها را بر آن می‌دارد که یک سرگرد اینگرام را برای دستگیری وی تعیین کنند. زرک و اینگرام چندین برخورد دارند و باعث احترام کینه‌توزانه‌ای به یکدیگر می‌شوند. وقتی اینگرام به دست احمد، یکی از رقبای زرک اسیر می‌شود، زرک جان خود را برای نجات افسر انگلیسی به خطر می‌اندازد.

«اسب‌سواران» 1971-جان فرانکن‌هایمر
در استان‌های شمالی افغانستان، یعنی مناطق فقیر و متروک پادشاهی فئودالی و سنی‌مذهب کوهستانی، قبل از انقلاب‌های مهندسی‌شده توسط شوروی که منجر به تشکیل جمهوری در افغانستان شد، وضعیت مردان مغرور و قبایل آنها کمتر از طریق ثروت یا حتی قدرت نظامی تعیین می‌شود؛ بلکه همه چیز را برد در یک بازی باستانی تعیین می‌کند؛ یک نوع بازی شرورانه چوگان که ریشه‌اش به چنگیزخان برمی‌گردد. بازی به این شکل است که در آن هر چپنداز (سوارکاران شرکت‌کننده) از شلاق‌های اسب خود برای زدن رقبا و انداختن آنها در یک جنگ بی‌رحمانه برای یک توپ سنگین استفاده می‌کنند که درحقیقت نعش یک گوساله است و باید آن را به خط پایان برسانند، کاری که تقریبا غیرممکن است. تورسن، قهرمان سابق این میدان که اکنون به لطف موقعیتش به‌عنوان نگهدارنده ثبات، ارباب منطقه عثمان‌بیگ، تسلط بر دهکده قابل‌توجهی را در اختیار دارد، با یک اسب نر برای مسابقات سلطنتی در دشت بگرام، بیرون پایتخت کابل آماده می‌شود. از آنجا که تورسن بیش از حد پیر است و پایی کج دارد، پسرش آراز، حتی مغرورتر از پدر و با نیازی خودتخریبگرانه و بیمارگونه به پیروزی، وارد میدان می‌شود. مرحله بعد مسابقاتی است که آنها باید در خود کابل بدهند. فیلم فضایی نوستالژیک نسبت به دوره پیش از کمونیسم افغانستان یا همان دوران سلطنتی دارد و البته چهره‌ای فقیر و عقب‌مانده از مردم افغانستان نشان می‌دهد که باعث شد در نقد و تحلیل‌های مطبوعاتی، از آن سرزمین به‌عنوان جایگاه بربرها نام برده شود.

«مردی که پادشاه می‌شود» 1975-جان هاستون
سال 1885 است و روایت از هند در دفتر یک روزنامه آغاز می‌شود. رودیارد کیپلینگ، شخصیت معروف داستانی، با ورود یک شخص متلاشی و ظاهرا دیوانه به دفترش مواجه می‌شود که به او یک آشنایی قدیمی می‌دهد. این مرد که خود را پیکی کارنهان معرفی می‌کند، می‌گوید که ۳ سال پیش ساعت جیبی کیپلینگ را دزدیده بود و با پیدا کردن یک برچسب سنگ‌تراشی در زنجیر این ساعت جیبی که متعلق به فراماسونری بود، فهمید باید آن را پس بدهد. حالا پیکی و دوستش دنی دراووت که سابقا سرباز بودند و مدت‌هاست به دو ماجراجوی شرور تبدیل شده‌اند و در این زمینه هم توفیق پیدا نکرده‌اند، ناامید از کمبود فرصت‌های شرارت‌بار در هندوستان که فیلم سعی دارد نشان دهد تحت‌کنترل انگلستان متمدن‌تر شده است، برای یک ماموریت یا به‌عبارتی یک شغل سراغ کیپلینگ آمده‌اند.

دفتر کیپلینگ با یک برنامه جسورانه آنها را به ترک هند وامی‌دارد و با 20 تفنگ و مقداری مهمات راهی می‌کند؛ سرزمینی که از زمان تسخیر اسکندر بزرگ توسط اروپاییان تقریبا ناشناخته است. آنها وارد افغانستان می‌شوند و در آنجا به یک حاکم محلی کمک می‌کنند همسایگانش را فتح کند؛ اما برای سرنگونی و غارت کشور اقدام می‌کنند. کیپلینگ، پس از اولین تلاش برای منصرف کردن آنها، برچسب ماسونیک خود را به‌عنوان نشانه برادری به دراووت می‌دهد اما هدایت این دونفر میسر نمی‌شود و سرانجام یکی از آنها می‌میرد و دیگری فلج می‌شود. تبلیغ مثبت برای فراماسونری و برشماری ویژگی‌های تمدن‌ساز استعمار، دو درونمایه اصلی فیلم هستند و در ضمن بر لزوم حفظ و حراست از گذرگاه خیبر به‌عنوان دروازه ورود به هندوستان مستعمره؛ جایی که کنترل آن مانع نفوذ روس‌هاست، تاکید می‌شود.
 

فیلم‌های آمریکایی درباره  حمله شوروی به افغانستان

«هیولا» 1988-کوین رینولدز
این فیلم درباره لشکرکشی شوروی به افغانستان است و شخصیت‌های روسی و افغانستانی را بازیگران آمریکایی بازی می‌کنند، اما در داستان اثری از هیچ شخصیت آمریکایی نیست. هیولا حماسی‌ترین فیلم سینمای آمریکا در دفاع از جهادگران اسلامی افغانستان است؛ همان‌ها که وجودشان بعدها بهانه لشکرکشی آمریکا به افغانستان شد. در سال 1981، یک واحد تانک شوروی به‌طرز شریرانه‌ای به یک روستای پشتون در افغانستان که گروهی از مبارزان مجاهد را در خود پناه داده، حمله می‌کند. به‌دنبال حمله، یکی از تانک‌ها به فرماندهی یک روس بی‌رحم به نام دسکال در یک گردنه کوهستانی یک دور اشتباه می‌زند و وارد دره‌ای کور می‌شود. از سوی دیگر یک افغانستانی به نام تاج که دهکده‌اش تخریب و پدر و برادرش کشته شده‌اند، به‌عنوان خان جدید پس از مرگ برادرش، به‌دنبال انتقام‌جویی است.

او بدین‌ترتیب گروهی از مبارزان مجاهدین را به دره هدایت می‌کند تا تانک دسکال را که به آن هیولا می‌گویند، تعقیب کنند و از بین ببرند. خدمه تانک که گم شده بودند و رادیوی آنها در حمله به روستا آسیب دیده بود، برای یافتن جاده قندهار و بازگشت به خطوط شوروی به راه افتادند. یکی از خدمه کمونیست افغانستانی به نام صمد به کمک آنها می‌آید اما در ادامه دسکال به صمد هم مشکوک شده و او را می‌کشد. باقی‌مانده خدمه تانک متوجه می‌شوند که در دره محبوس شده‌اند تا اینکه یک هلی‌کوپتر شوروی ظاهر می‌شود و پیشنهاد نجات آنها را می‌دهد. دسکال از این پیشنهاد خودداری می‌‌کند تا تانکش را سالم از آن دره بیرون ببرد. کم‌کم خدمه تانک فرار می‌کنند و درنهایت دسکال توسط زنان دهکده تعقیب و کشته می‌شود. این زنان لباس خون‌آلود او را به‌عنوان غنیمت به تاج می‌سپارند.

«روشنایی‌های پایدار روز» 1987-جان گلن
روشنایی‌های پایدار روز، پانزدهمین فیلم از سری فیلم‌های جیمز باند است که در آن تیموتی دالتون در نقش جیمز باند ظاهر شد؛ یک جیمز باند بی‌حال با حضور نامناسب تیموتی دالتون همراه با یک شخصیت زن آدمکش موبور که حرف نمی‌زد و فقط می‌کشت. فضای فیلم کاملا جنگ سردی است و از اروپای شرقی شروع می‌شود و به افغانستان می‌رسد و شخصیت‌های آن به یک پایگاه هوایی شوروی در افغانستان پرواز می‌کنند. باند و دختر بلوند و آدمکش او میلوی درمی‌یابند که یک مامور روس به نام کوسکوف، از بودجه شوروی برای خرید محموله عظیم تریاک از مبارزان استفاده می‌کند و قصد دارد سود مانده را برای تامین اسلحه شوروی و خرید سلاح غربی هزینه کند. با کمک مبارزان، باند در هواپیمای باری حامل تریاک بمبی نصب می‌کند، اما در آنجا دیده می‌شود و به مشکل می‌خورد.

در همین حال، مبارزان با اسب به پایگاه هوایی حمله می‌کنند و شوروی‌ها را درگیر نبردی مسلحانه می‌کنند. حین نبرد، یکی دیگر از شخصیت‌های قصه به نام کارا هنگام بلندشدن هواپیما، یک جیپ را به داخل محفظه بار هواپیما سوار می‌کند. باند بمب را فعال کرده و از هواپیما روی یک پل می‌اندازد و آن را منفجر می‌کند و به کامران‌شاه و افرادش کمک می‌کند از دست نیروهای شوروی فرار کنند. پس از آن هواپیما سقوط می‌کند و موادمخدر از بین می‌رود، درحالی‌که باند و کارا فرار می‌کنند.

سری سوم «رمبو» 1988-پیتر مک‌دونالد
سری سوم از فیلم‌های رمبو در سال 1988 با بازی سیلوستر استالونه، در افغانستان می‌گذرد. فیلم وقتی شروع می‌شود که سه سال بعد از حوادث ویتنام در فیلم قبلی، جان رمبو در صومعه‌ای در تایلند مستقر شده و به کارهای ساختمانی مشغول است. او به اصرار سرهنگ تراپین به جنگ در افغانستان برای یاری مجاهدان دعوت می‌شود، اما پاسخش منفی است، چون از جنگ خسته شده. تراپین به ناچار خود به افغانستان می‌رود و به‌دست سربازان شوروی می‌افتد. حالا رمبو پس از شنیدن این خبر راهی افغانستان می‌شود تا او را نجات بدهد... به‌رغم اینکه این فیلم درباره کمک آمریکایی‌ها به مجاهدان افغانستانی ساخته شده، از مردم افغانستان تصویری به‌شدت کم‌هوش نشان می‌دهد که نیاز به یک ناجی آمریکایی دارند.

رمبو۳ غیر از جنبه‌های سیاسی، دارای جنبه‌های غلیظ نژادپرستانه هم هست و در آن شخصیت تیپیکال ناجی سفید را می‌بینیم که خیر و صلاح مردم سایر کشورها را بهتر از خودشان می‌داند و آنها را برای رسیدن به تمدن و آزادی رهبری می‌کند. اصولا فیلم‌هایی که سیلور استالونه بازی و کارگردانی می‌کرد، به سبب عقاید غلیظ جمهوری‌خواهانه‌اش دارای جنبه‌های قلدرمابانه آمریکایی و تحقیرآمیز نسبت به سایر کشورها بود؛ طوری‌که خیلی از این آثار در دوران خودشان محبوب شدند و حتی خاطره‌ساز، اما لحن آنها در روزگار نو قابل‌تحمل نیست.
 

روایت خود روس‌ها از جنگ افغانستان؛ پیش‌بینی سقوط آمریکا در همین دام‌چاله

«فروپاشی افغانستان» 1991 - ولادیمیر بورتکو
این فیلم روسی را که در ایران تقریبا ناشناخته مانده، هنوز خیلی‌ها بهترین اثری می‌دانند که درباره جنگ افغانستان ساخته شده و نکته قابل‌توجه در آن پیش‌بینی‌اش راجع به حوادث آینده این سرزمین است؛ چیزهایی که امروز همه جهان آنها را دیده‌اند. حوادث این فیلم درست قبل از شروع خروج شوروی از افغانستان در سال 1988 اتفاق می‌افتد. ستوان استکلوف، پسر یک ژنرال عالی‌رتبه به امید شرکت در جنگ و کسب مدال قبل از پایان آن به افغانستان می‌رود. بسیاری از شخصیت‌های نظامی فیلم نسبت به تغییری که در اتحاد جماهیر شوروی در جریان اصلاحات گورباچف موسوم به پرسترویکا اتفاق افتاده است، اضطراب دارند.

باندورا که یک افسر آموزشی وحشی و سختگیر است، فکر می‌کند ممکن است نتواند با این شرایط سازگار شود و کاتیا همسرش می‌گوید که افغانستان به‌عنوان بهترین قسمت از زندگی آنها به یادگار مانده است. فرماندهی ارتش اتحاد جماهیر شوروی با یک جنگ‌سالار محلی افغانستان معامله‌ای ترتیب می‌دهد تا او در ازای اسلحه و تدارکات علیه سربازان شوروی عقب‌نشینی نکند و نظامیان روس بتوانند وضعیت اضطراری را ادامه دهند. وقتی از او سوال شد که چرا به اسلحه بیشتر احتیاج دارد، درحالی‌که جنگ رو به پایان است، پاسخ می‌دهد که جنگ او برای مدتی طولانی ادامه خواهد داشت و پیش‌بینی طلایی فیلم همین‌جاست. در راه بازگشت از این معامله، یک گروه دیگر از مجاهدان افغانستانی سر راه نیروهای روس کمین می‌کنند و طی درگیری استکلوف به‌شدت زخمی می‌شود و بعدا پایش را قطع می‌کنند که این بر مشکلات حرفه‌ای بندورا می‌افزاید.

در سکانس نهایی فیلم بندورا بدون دلیل مشخصی دوباره به‌تنهایی وارد روستایی در افغانستان می‌شود. او هیچ‌کس را زنده نمی‌یابد جز پسری 10 ساله. بندورا مردد است، مطمئن نیست که چه کاری باید انجام دهد، سپس دور می‌شود و به پسربچه اجازه می‌دهد از پشت به او شلیک کند و او را بکشد. فیلم در صحنه آخر ده‌ها هلی‌کوپتر شوروی را نشان می‌دهد که از دهکده ویران‌شده دور می‌شوند.
 

فیلم‌های پس از لشکرکشی آمریکا

«برادران» 2009 - جیم شریدان
«برادران» یک فیلم جنگی، درام و روانشناختی آمریکایی در سال 2009 به کارگردانی جیم شریدان و نویسندگی دیوید بنیوف است که بازسازی از یک فیلم دانمارکی به همین نام محصول سال 2004 و به کارگردانی سوزان بایر بود؛ همان کارگردان زن اروپایی که اخیرا سریال «فروپاشی» با بازی نیکول کیدمن از او دیده شد. سام، کاپیتان ارتش تفنگداران ایالات متحده در شرف آغاز چهارمین اعزام رزمی خود است. او و گریس یک زوج ایده‌آل هستند و دو دختر کوچک به نام‌های ایزابل و مگی دارند. تامی برادر سام به‌تازگی از زندان آزاد شده و این با زمانی که سام باید به گروهش در افغانستان بپیوندد، همزمان می‌شود. سام خانواده‌اش را به برادرش تامی می‌سپارد و راهی جنگ می‌شود.

هلی‌کوپتر سام سقوط می‌کند و او همراه یک سرباز آمریکایی به اسارت شبه‌نظامیان افغانستان درمی‌آیند. پیرو این حادثه، خبر مرگ سام را به گریس می‌دهند و او و تامی به گمان آنکه سام کشته شده، روزبه‌روز به هم نزدیک‌تر می‌شوند. با حمله نظامیان آمریکا به شبه‌نظامیان افغانستانی سام از اسارت آزاد می‌شود و نزد خانواده اش بازمی‌گردد، اما گریس کم‌کم می‌فهمد که سام دیگر آن همسر دوست‌داشتنی و پدر خوب سابق نیست و همواره از خود می‌پرسد که در دوران اسارت چه بر او گذشته است؟ این فیلم از یک سو زندان‌های آمریکایی را با زندان‌های افغانستان مقایسه می‌کند و نشان می‌دهد که خروجی زندان‌های آمریکا از یک بزهکار مرد خانواده ساخته‌اند، اما زندان‌های افغانستان از یک مرد وظیفه‌شناس و خانواده‌دوست، فردی خشن و روانی، و از سوی دیگر ژست انتقاد از تبعات جنگ را می‌گیرد.
 

«تنها بازمانده » 2013 - پیتر برگ

داستان فیلم درباره یک عملیات شکست‌خورده آمریکایی به نام بال‌های سرخ است که با هدف دستگیری یا از پا درآوردن یکی از رهبران رده بالای طالبان به نام احمدشاه ترتیب داده شد. احمدشاه 20 نفر از نیروهای آمریکایی را کشته بود و حالا چهار مامور ویژه به کوه‌های هندوکش منتقل می‌شوند تا او را هدف بگیرند. مشکلی که این چهار نفر با آن روبه‌رو می‌شوند، این است که تجهیزات رادیویی و تلفن ماهواره‌ای‌شان به‌خوبی کار نمی‌کنند و به این ترتیب وقتی باید تصمیم مهمی گرفته شود، تماس پیوسته قطع و وصل می‌شود.

سپس هنگامی که آنها خود را استتار کرده‌اند، سه نفر چوپان وارد مسیری می‌شوند که به پناهگاه آنها منتهی می‌شود. حالا سربازان آمریکایی با توجه به اینکه اگر این چند دامدار را آزاد کنند، احتمالا طالبان را از حضور آنها آگاه می‌کنند، درمورد کشتن دامداران یا آزاد نکردن‌شان اختلاف‌نظر پیدا می‌کنند. پس از یک بحث کوتاه تیم تصمیم می‌گیرد آنها را آزاد و ماموریت را منحل کند. آنها عزم بازگشت می‌کنند، اما در راه صعود به کوه توسط نیروهای طالبان مورد حمله قرار می‌گیرند. سربازان آمریکایی اگرچه چندین فرد مسلح طالبان را به‌قتل می‌رسانند، اما تعداد آنها بسیار زیاد است و در معرض آسیب قرار دارند.

این مردان همچنین در حین درگیری زخم‌های مختلفی برداشته‌اند که هنگام پریدن به دره‌ای بزرگ، این زخم‌ها بیشتر هم می‌شوند. مردم محلی به این آمریکایی‌ها کمک می‌کنند، اما توسط طالبان مجازات می‌شوند و درنهایت با دخالت نیروهای کمکی آمریکایی و یک درگیری شدید، این چهار نفر نجات پیدا می‌کنند. این فیلم براساس کتاب غیرداستانی مارکوس لوترل ساخته شد که در 2007 به انتشار رسید و شرح وقایعی مربوط به سال 2005 بود. فیلم با وجود تغییرات و تحریفات متعدد در مسائل تاریخی، باعث به شهرت رسیدن کتابی شد که منبع اقتباسش بود.
 

«ارواح جنگ » 2020 - اریک برس

این فیلم با اینکه در ژانر جنگی است، درونمایه‌های روانشناختی هم دارد و از آنجا آغاز می‌شود که در تاریک‌ترین روزهای جنگ جهانی دوم به پنج سرباز آمریکایی دستور داده می‌شود خانه‌ای فرانسوی را که قبلا توسط فرماندهی عالی نازی‌ها اشغال شده بود، در دست گیرند. این خانه بزرگ و اشرافی، حکم یک قلعه را دارد.
رفته‌رفته واقعیت‌های این خانه، موقعیت این سربازان را به کابوسی پرپیچ و خم تبدیل می‌کند که از هرچه در میدان جنگ دیده شود، وحشتناک‌تر است و کار آنها را به جنون می‌کشاند. «ارواح جنگ» فیلم عجیبی است که هنگام تماشای آن مرتب متوجه عوض‌شدن ژانر کار می‌شوید. فیلم ابتدا جنگی است، بعد وارد ژانر وحشت می‌شود و این روند را کاملا جا می‌اندازد، بعد علمی- تخیلی می‌شود و سرانجام دوباره وارد ژانر جنگی می‌شود، منتها این‌بار از جنگ جهانی دوم وارد جنگ آمریکا و افغانستان شده است.

در انتهای فیلم می‌بینیم که سربازان آمریکایی توسط خانواده‌ای افغانستانی که جزء وابستگان آنها هستند، در پشت دیوار منزل‌شان مخفی می‌شوند. طالبان به آنجا می‌آیند و پدر خانواده و زن و فرزندش را می‌کشند، اما آنها جای این سربازان را تا آخرین لحظه لو نمی‌دهند. سربازان آمریکایی هم با اینکه مسلح هستند، پشت دیوار جیک نمی‌زنند و می‌گذارند که خانواده‌ای به‌خاطر آنها به فجیع‌ترین شکل کشته شود. همان‌قدر که می‌توان روی تعهد و شجاعت آمریکایی‌ها حساب باز کرد، در این فیلم هم از آنها چنین چیزی دیده می‌شود. اصلی‌ترین دلیل اینکه این فیلم چنانکه بایسته بود قدر ندید، همین نتیجه‌گیری نهایی آن است، درحالی‌که قطعا این نوع نتیجه‌گیری، روشنفکرانه‌تر از بسیاری آثار اصطلاحا ضدجنگ اما درواقع مدافع جنگ در آمریکاست.
 

«ماشین جنگ » 2017 - دیوید میشد

در تابستان 2009، ژنرال چهارستاره گلن مک‌ماهون که به‌خاطر رهبری موثر خود در عراق شهرت زیادی کسب کرده، برای تهیه ارزیابی به افغانستان اعزام می‌شود تا دولت بتواند به آن جنگ پایان بدهد. برای نوشتن این گزارش، اختیارات وسیعی به او داده شده است، به شرطی که درخواست سرباز بیشتر نکند. مک‌ماهون و کارمندانش، به‌ویژه دست راست او سرلشکر گرگ پولور در عقیده خود راجع ‌به پیروزی در جنگ متحدند و تصمیم گرفته‌اند که به رئیس‌جمهور اوباما برای تامین امنیت استان هلمند افزایش نیرو را توصیه کنند. آنها 40 هزار سرباز بیشتر می‌خواهند. با این‌حال وزیر امور خارجه به مک‌ماهون اطلاع می‌دهد که درخواست نیروهای بیشتر با فضای انتخابات ناسازگار است و گزارش او تا پس از انتخابات ریاست‌جمهوری افغانستان بررسی نخواهد شد.

مک‌ماهون به‌طور مخفیانه ارزیابی‌اش را به روزنامه واشنگتن‌پست می‌رساند و مصاحبه‌ای را با برنامه تلویزیونی 60 دقیقه ترتیب می‌دهد و در آن فاش می‌کند که در 70 روز گذشته، فقط وقت یک جلسه با رئیس‌جمهور اوباما به او داده شده است. در پاسخ، دولت آمریکا اعلام می‌کند که آنها 30 هزار نیرو را به افغانستان اعزام می‌کنند و تمام نیروهای آمریکا و ائتلاف در این کشور طی 18 ماه خارج می‌شوند. مک‌ماهون و افرادش برای جمع‌آوری 10 هزار سرباز باقی‌مانده مورد نیاز، با هدف مذاکره با دیگر کشورهای ائتلاف به پاریس می‌روند. به هرحال ماجرا پیچ‌وتاب‌های فراوانی می‌خورد. مک‌ماهون در پاریس از جانب اروپاییان با انتقادهای شدیدی مواجه می‌شود.

او می‌فهمد که اوباما در دانمارک است و برای ملاقات تا پای هواپیما می‌رود، اما نهایتا فقط می‌تواند با رئیس‌جمهور دست بدهد. بعد یک رسوایی رسانه‌ای علیه او به‌راه می‌افتد و حالا که خودش را در معرض اخراج می‌بیند، به خانه برمی‌گردد و یک شغل غیرنظامی انتخاب می‌کند. فیلم به‌رغم ژست صلح‌طلبانه‌اش، مرثیه‌ای است برای نظامیانی که به‌درستی تشخیص داده‌اند جنگ باید ادامه پیدا کند و نیروهای بیشتری به افغانستان بروند، اما سیاستمداران اتوکشیده، به این دغدغه‌ها بها نمی‌دهند.
 

«پاسگاه جنگی » 2020 - راد لوری

فیلم پاسگاه که در بعضی عنوان‌بندی‌های فارسی به آن پاسگاه جنگی هم گفته‌اند، داستان ۵۳ سرباز آمریکایی و دو مشاور نظامی لتونی است که در یک پایگاه نظامی آمریکایی، جایی که تقریبا در گودال قرار گرفته و از کوه‌های اطراف بر آن تسلط سوق‌الجیشی وجود دارد، با حدود ۴۰۰ مهاجم در شمال‌شرقی افغانستان می‌جنگند. این فیلم به‌قدری نژادپرستانه و افراطی است که ساخته شدن و اکران آن در سال ۲۰۲۰ میلادی ممکن است برای خیلی‌ها تعجب‌آور باشد. در فیلم یک فرمانده سیاه‌پوست نمایش داده می‌شود که درنهایت بزدلی و ترسویی است؛ او حتی برای دستشویی بیرون نمی‌رود و بطری‌های ادرارش را زیردستان سفیدپوستش از سنگر خارج می‌کنند.

این فرمانده که حمله طالبان را حدس زده، قبل از وقوع نبرد از آنجا می‌رود و به‌عبارتی به آمریکا فرار می‌کند و درعوض سربازان سفیدپوست که نقش یکی از آنها را اسکات ایستوود، فرزند کلینت ایستوود بازی می‌کند، به‌قدری شجاع و آزموده هستند که در برهنه‌ترین زمین‌هایی که تیررس نیروهای طالبان است، نرمش می‌کنند و حمام می‌روند. مردم افغانستان هم در این فیلم نه‌تنها عقب‌مانده به‌نمایش درمی‌آیند، بلکه شیاد و دزد هم نشان داده می‌شوند. آنها به هر بهانه‌ای می‌خواهند آمریکایی‌ها را تیغ بزنند، مثلا دخترک مرده‌ای را سوار بر گاری می‌کنند و به پایگاه آمریکایی‌ها می‌آورند، بعد می‌گویند شما باعث مرگ او شدید و باید عوضش پول بدهید.

این درحالی است که دخترک خودبه‌خود مرده است، یعنی قبل از هر خاکسپاری هم یک سر به پایگاه آمریکایی‌ها می‌زنند تا چیزی گیرشان بیاید. مردم افغانستان در این فیلم مردمی عقب‌مانده، دزد، شیاد، دروغگو، کثیف، بدقیافه، بزدل، بی‌عرضه و درعین‌حال سنگدل و قاتل‌صفت نمایش داده می‌شوند که دربرابر یک عده آمریکایی خوش‌‌قد و بالا، خوش‌هیکل، بامرام، متمدن و شجاع قرار می‌گیرند.

منبع: فرهیختگان